eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.6هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 شيطان در آخرالزمان با تمام توان خود می‌تازد... ✍آخرالزمان چون نزديك نابودی ابليس است ، تمام سعی و تلاش خود را برای تأخير در ظهور و گمراهی مردمان به كار خواهد بست . آنقدر در آخرالزمان اين مسائل رونق می‌گيرد كه وقتی ندای آسمانی به نفع امام زمان علیه‌السلام بلند می‌شود ، نعره‌ای هم از جانب شيطان شنيده می‌شود كه بعضی‌ها ، حق و باطل را اشتباه می‌كنند . حضرت امام صادق علیه‌السلام در مورد زمان ظهور حضرت و نشان آن فرمودند : منادی نام قائم «عجل الله تعالی فرجه الشریف» را ندا می‌دهد . پرسيدم : آيا اين ندا را بعضی می‌شنوند يا همه ؟ حضرت فرمودند : «همه ! هر قومی به زبان خودش می‌شنود» . پرسيدم : پس با اين حال ، ديگر چه كسی با حضرت مخالفت می‌كند ، در حالی كه نام او ندا داده شده و شكی در حقانيت او نيست ؟ حضرت فرمودند : ابليس آن‌ها را رها نمی‌كند ، تا اين‌كه در آخر شب ندای ديگری بدهد . پس مردم دچار شك می‌‌شوند . 📚كمال‌الدين و تمام النعمة ، ج ۲ ، ص ۶۵۰ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
قدیما خوابیدن هم یه مزه دیگه داشت! همیشه دعوا داشتیم سر جای بهتر؛ الان هرکی اتاق جدا، تخت جدا،تنهایی! هیچی خوابِ دورهمی قدیم نمیشه، که آخرش بابا داد میزد: بکپید! شبتون خوشگل🥰 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
ســلام دوستـای گـلم🍎🍂 صبح پاییزیتون سرشار از🍎🍂 موفقیت هـای رنگی رنگی🍎🍂 مـثل برگهای پاییزی🍎🍂 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
مرد به پشت‌بام رفت و نگاه کرد و ديد که هى اين شتر پادشاه است با آن همه دولت. فورا پائين آمد و در را
زن که در خانه نشسته بود، به طرف جارچى‌ها فرياد زد: ”آهاى بيائيد اينجا! بيائيد اينجا! شتر شما پيش شوهر من است.مگر رنگ آن قهوه‌اى نبود؟“ دستياران جارچى گفتند: چرا؟ زن گفت: ”بار او اين‌جور نبود؟“ گفتند: ”چرا همين‌طور بود. خوب حالا شوهرت کجا است؟“ زن گفت: ”رفته دکان الان مى‌آيد.“ مرد از دور داشت مى‌آمد که مأمورها را در خانه ديد. نزديک شد و گفت: ”چه خبر است. اينجا چرا جمع شده‌ايد؟“ دستياران جارچى گفند: ”جرأت کرده‌اى و شتر پادشاه را برده‌اى و حرف هم داري! اين زن‌ تو مى‌گويد شتر را تو بردهظاي.“ مرد گفت: ”من! من غلط کرده‌ام. من يى باوهٔ کفش‌دوزى هستم. از صبح تا به حال رفته‌ام مرادبختى (دنبال مراد و بخت رفتن. دنبال کسب و کار رفتن) و حالا هم آمده‌ام لقمه‌اى نان بخورم و برگردم سرکارم. حال هرچه مى‌گوئيد تا انجام بدهم. مأمورها گفتند: ”بالا جلو بيفت.“ مرد به‌سوى زن برگشت و گفت: ”اى زنکه سر مرا به بريدن دادى اقلاً هوش‌ات به مرغ و جوجه‌ها و در خانه باشد. من رفتن ايناها سر مرا به بُر دادي. دارند مرا مى‌برند.“ زن گفت: ”خوب برو.“ مأمورها مرد را جلو انداختند و بردند و او را به زندان انداختند. زن شب در خانه خوابيد. صبح که شد، رفت و يک نجّار صدا کرد و با کمک او در خانه را از گيژن (پايهٔ در، نوعى لولا) درآورد. پاى مرغ و جوجه را هم بست و روى در گذاشت. مقدارى نان خيساند و جلو مرغ‌ها ريخت و کاسه‌اى هم آب کنار آنها گذاشت و چادرنماز خود را هم گُنوله (گلوله) کرد و روى سر گذاشت دو سه نفر صدا کرد و گفت: ”اى مردم کمک کنيد و اين در را روى سرم بگذاريد تا بروم ببينم شوهرم چه شده، چون به من گفت که هوش‌ام به مرغ و جوجه‌ها در حياط باشد.“ مردم يا على‌کنان در را روى سر او گذاشتند و زن به طرف ديوانخان به‌راه افتاد. اتفاقاً در همان وقت پادشاه، پرس‌وجو از شوهر زن را شروع کرده و مشغول بازجوئى بود که زن رسيد. تا چشم مرد به زن افتاد که در حياط را روى سر گذاشته و مرغ و جوجه را با آن وضع با خود مى‌آورد، رو کرد به پادشاه و گفت: ”ببين قربان اينها، اين زن ديوانهٔ من است. من گفته‌ام چشمات به در باشد. مواظب مرغ و جوجه‌ها باش او رفته در حياط را کنده و مرغ و جوجه را هم با خودش آورده است و بقيه اسباب و اثاثيه را جا گذاشته و آمده“ پادشاه گفت: ”اى ضعيفه!“ زن گفت: ”بله قربان“ پادشاه گفت: ”چه وقتى اين شوهر تو شتر را دزديده! زن که ديد يک چشم پادشاه کور است گفت: ”قربان همان شبى که کوفته از آسمان آمد و شوربا از ناودان و کلاغ زد يک چشم شما را درآورد!“ پادشاه خيلى زور به او داشت و ناراحت شد و گفت: ”بگيريد، بگيريد اين پدرسوخته را ببريد و از کلاه فرنگى پائين بيندازيد. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚اوغچه پرين يک شکارچى بود به‌نام اوغچه پرين. روزى از شکار برمى‌گشت يک مار سياه و يک مار سفيد را ديد که دور هم حلقه زده‌اند. خواست مار سياه را بکشد و مار سفيد را نجات دهد. اما تيرش خطا رفت و دم مار سفيد را زخمى کرد. از قضا مار سفيد زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتى فهميد که اوغچه پرين دم زنش را زخمى کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرين را بکشند. آن دو مار آمدند، ديدند اوغچه پرين ناراحت نشسته است. برگشتند پيش پادشاه و گفتند که اوغچه پرين ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرين را پيش او ببرند. مارها به اوغچه پرين گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامى بدهد بگو توى دهانت تف کند. اوغچه پرين پيش شاه مارها رفت. شاه مارها وقتى فهميد اوغچه پرين در پيش کشتن مار سياه بوده، به‌عنوان انعام در دهان اوغچه پرين تف کرد. شب اوغچه پرين خوابيده بود شنيد دو تا موش با هم حرف مى‌زنند و او حرف‌هاى آنها را مى‌فهمد. در آن زمان اوشيروان پادشاه بود. روزى از اطرافيان او پرسيد: چه کسى مى‌داند خزانهٔ کيکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه‌ پرين مى‌داند. پادشاه اوغچه پرين را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانهٔ کيکاووس. اوغچه پرين هزار اسب خواست. بعد به‌همراه انوشيروان با اسب‌ها رفتند تا به پاى کوهى رسيدند. اوغچه پرين گفت: سر اسب‌ها را از تنشان جدا کنيد. چنان کردند. اوغچه پرين رفت داخل خمى پنهان شد. پرنده‌ها براى خوردن گوشت اسب‌ها آمدند. تا اين که اوغچه پرين از بين صحبت‌هاى دو لاشخور جاى خزانهٔ کيکاووس را فهميد. اطرافيان شاه جائى را که او نشان داده بود کندند. ديدند يک جمجمه و مقدار زيادى جواهرات آنجا است. انوشيروان گفت: اوغچه پرين هرچه مى‌خواهى بردار. اوغچه پرين گفت: هم‌وزن اين جمجمه به‌من زر و زيور بدهيد. جمجمه را گذاشتند يک طرف ترازو، هرچه زر و زيور در طرف ديگر ترازو مى‌ريختند، کفه‌اى که جمجمه در آن بود بالا نمى‌آمد. تا اينکه مقدارى خاک در هر دو کفه دريختند، کفه‌ها مساوى شد. انوشيروان گفت: اين چه سرى است؟ اوغچه پرين گفت اين جمجمه راضى نيست که اموالش را ببريم. انوشيروان دستور داد تا همهٔ طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشيروان هم زن اوغچه پرين شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 🔴چرا باید خجالت بکشم!؟ ۱- ﻭﻗﺘﯽ عده ای از ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺑﺎﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻠﺸﺎﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ .چرا ﺍﺯﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻠﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟ ۲- ﻭﻗﺘﯽ عده ای از ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ آﺑﺮﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺑﻨﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺑﺼﻮﺭﺗﺸﺎﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ نمے کشند. ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﻭ ﺭﯾﺶ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟ ۳ - ﻭﻗﺘﯽ عده ای ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﯾﻨﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ نمے کشند . ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻥ ﺑﺪﻧﻢ ﻭ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺣﺠﺎﺏ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟ ۴ - ﻭﻗﺘﯽ عده ای از ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺍﺯ ﻫﻨﺮﭘﯿﺸﮕﺎﻥ ﻓﺎﺳﺪ ﻏﺮﺑﯽ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ . ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻭﻯ ﺍﺯ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﻡ ﻭ امامان معصومم ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟ ۵ - ﻭﻗﺘﯽ بعضی از ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮔﻔﺘﻦ ﻫﺮ ﺧﺰﻋﺒﻼﺗﯽ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ . ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ و خواندن احادیث اهل بیت ع ﺩﺭﺟﻤﻊ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟ ۶- ﻭﻗﺘﯽ ﺟﺎﻫﻼﻥ ﺍﺯ ﺁﯾﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﻓﯽ ﻭ ﭘﻮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺠﻮﺳﯿﺖ ﻭتفکر بظاهر روشن فکرانه ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ .ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯﺍﺳﻼﻡ ﭘﺎﮎ ﺧﺠﺎﻟﺖ بکنم؟ ۷ - ﻭﻗﺘﯽ عده ای از ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ و با هم در پارک آب بازی می کنند!!! ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺳﺮﺧﻮﯾﺶ ﺟﻠﻮﯼ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟ ۸ - ﻭﻗﺘﯽ عده ای ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻓﺎﺳﺪ ﺍﺯ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻓﺴﺎﺩ ﻭ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﻨﺪ .ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺩﯾﻦ ﭘﺎﮐﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﻢ؟ ۹- ﺍﯼ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻧﺸﺮ ﺑﺪﯼ ﻫﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ چرا ﺍﺯ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﭘﺎﮐﯽ ﻫﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺸﯿﻢ؟ شما که خجالت نمی کشید ؟؟؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴 راههای مبارزه با نفس امّاره یکی از علمای بزرگ میفرمودند: به شیخ حسنعلی نخودکی (رحمة اللَّه علیه) گفتم که میخواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید. فرمود: تو به درد ما نمیخوری. کار ما این است که همش بزنی توی سر نفس خبیثت و این هم از تو بر نمی آید. با اصرار گفتم: چرا آقا بر می آید.. فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم می آئیم ،این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد. گفتم: چشم. چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان افتاده گوشه زمین، کنار جوی آب. شیخ فرمود: برو اون تکه نان را بیاور. ما هم شروع کردیم توی دلمان به شیخ نِق زدن که، آخه اول میگویند این حدیث را بگو.این ذکر را بگو. انبساط روح پیدا کنی. این چه جور شاگردی است؟! به من میگوید برو آن تکه نان را بردار بیاور...!! دور و بَرَم را نگاه کردم، دیدم دو تا طلبه دارند می آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است؟! خلاصه هر طوری بود تکه نان را برداشتم. دوباره قدری جلوتر رفتم دیدم یک خیار افتاده روی زمین، نصفش را خورده بودند و نصف دیگرش دم جوی آب بود. شیخ فرمود: برو اون خیار را هم بیاور. چون تر و خاکی هم شده بود، اطرافم را نگاه کردم، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند می آیند. در دلم گفتم:حیثیت و آبروی ما را این شیخ اول کار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم، توی دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن، آخه تو چه استادی هستی، نان را بیاور و خیار را بیاور...این که نشد درس! ناگهان شیخ فرمودند: که ما این خیار را می شوییم و نان را تمیز میکنیم ،ناهار ظهر ما همین نان و خیار است! خلاصه شیخ اینگونه با این عمل نفس ما را از بین برد... 📕داستانهایی از مردان خدا ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید... این درحالی است که اگر وزن کره ها کمتر شده به این خاطر است که وزن شکر کم بوده...انصاف هم چیز خوبی است.... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
┄┄┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄┄┄ 🎉ای قبله حرم، حرمِ سامرای تو 🎉بیت الولای دل حرم با صفای تو 🎉قرآن یگانه دفتر مدح و ثنای تو 🎉روح ملک کبوتر صحن و سرای تو 🌴پیشاپیش‌ولادت امام حسن عسکری(ع) مبارک باد.🌴 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
پادشاه گليم‌گوش يکى بود يکى نبود پيرمرد خارکنى بود که يک پسر کچل داشت، زد و پيرمرد مُرد. پس از مدتى مادر کچل ناچار او را به دنبال خار، به صحرا فرستاد. کچل هر روز به صحرا مى‌رفت و خارى پيدا نمى‌کرد. تا اينکه روز سوم در آب رودخانه چشمش به چهار دسته گل که فصل روئيدنشان نبود، افتاد. آنها را از آب گرفت و به خانه آورد. چون در آن فصل گل بى‌موسم نمى‌روئيد، مادر کچل آنها را به‌عنوان تحفه به پادشاه هديه کرد. پادشاه در عوض مقدارى طلا به آنها داد. وزير دست چپ شاه که خيلى بدجنس بود، به کچل حسودى کرد و تصميم گرفت او را از ميان بردارد. به پادشاه گفت: شما چهل سوگلى داريد و اين چهار دسته گل کفاف آنها را نمى‌دهد. بهتر است کچل را بفرستيد تا چهل دسته گل بياورد. پادشاه کچل را خواست و به او دستور داد تا چهل دسته گل بى‌موسم براى او را بياورد. کچل پس از وداع با مادر خود دنبال آب رودخانه را گرفت تا به باغى رسيد. چشم او به تخت مرصعى افتاد که روى آن شمد سفيدى کشيده بودند. کچل، شمد را کنار زد و ديد دختر جوانى دراز کشيده است، در حالى‌که سر او را بريده و روى سينه‌اش گذاشته‌اند. کچل ترسيد و خود را پنهان کرد. پس از مدتى ديوى از آسمان آمد و از روى درختى يک کلوک روغن و يک ترکهٔ خيزران را برداشت. سر دختر را با آن روغن به تنش چسباند و با ترکه به دختر زد. دختر عطسه‌اى کرد و برخاست. ديو غذائى به دختر داد و باز سر او را بريد و رفت. پسر ديد قطره‌هاى خون دختر درون آب مى‌ريزد و تبديل به دسته‌ گل بى‌موسم مى‌شود. کچل، کلوک روغن و ترکه‌ٔ خيزران را برداشت و دختر را زنده کرد. دختر به او گفت: من دختر شاه‌پريان هستم. ديو عاشق من شده و مرا دزديده است. کچل به او قول داد که آزادش کند. بعد، سر دختر را بريد و به پناهگاه خود رفت. پس از چند دقيقه ديو آمد و با روغن و ترکه دختر را زنده کرد. با او غذا خورد، سرش را بريد و رفت. کچل از پناهگاه خود خارج شد، دختر را زنده کرد و به او گفت: هر طور شده ديو را فريب بده تا جاى شيشهٔ عمر خود را به تو بگويد. وقتى ديو آمد، دختر با ناز و عشوه ديو را فريفت و فهميد که جاى شيشهٔ عمر ديو در پاى راست آهوى لنگى است. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴 نمایان شدن بخشی از گنج‌های طلا در مسیر رود فرات در سال ۱۳۹۳: 🌕 به گزارش گروه بین‌الملل مشرق، کمیته آثار باستانی استان الانبار عراق از کشف آثار باستانی متعدد در محدوده دریاچه سد حدیثه در مسیر رود فرات خبر داد که در پی کاهش سطح آب، پیدا شده است. محمد الدلیمی کارشناس آثار باستانی در این کمیته به خبرگزاری عراقی نینا گفت: کاهش سطح آب دریاچه حدیثه طی دو دهه گذشته بی‌سابقه بوده و باعث ریزش خاک اطراف دریاچه شده که همین مسأله باعث کشف آثار باستانی شد که باستان‌شناسان و کاوشگران پیش از این از وجود آنها بی‌خبر بوده‌اند. وی افزود: این آثار، کاملا آشکار شده و شامل ظروف سفالی مملو از طلاست که نقوش تاریخی و رمزهایی از قبور متعلق به 2500 سال قبل روی آنها حک شده است. الدلیمی گفت: در این استان، بیش از 400 مکان تاریخی باستانی و اسلامی وجود دارد. در همین حال، یک سایت متعلق به گروه تروریستی تکفیری داعش با اشاره به این خبر و انتشار تصاویری از کشفیات، نوشت: این گنج‌ها هدیه خدا به دولت اسلامی است و به‌زودی همه آنها در اختیار ما قرار خواهد گرفت. تاریخ انتشار خبر: ۲۶ اسفند ۱۳۹۳ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‍ 📚برگرفته از یک کتاب   حال خوب کن راستش را به ما نگفتند! راستش را به ما نگفتند! یا لااقل همه راست را به ما نگفتند! گفتند: شما که بیایید، خون به پا می‌کنید، جوی خون به راه می‌اندازید و از کشته پشته می‌سازید و ما را از ظهورتان ترساندند. درست مثل این که حادثه‌ای به شیرینی تولّد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند. ما از همان کودکی، شما را دوست داشتیم. با همه‌ی فطرتمان به شما عشق می‌ورزیدیم و با همه‌ی وجودمان بی‌تاب آمدنتان بودیم. عشق‌تان با سرشت ما عجین شده بود و آمدنتان، طبیعی‌ترین و شیرین‌ترین نیازمان بود. امّا کسی به ما نگفت که چه گلستانی می‌شود جهان، وقتی که شما بیایید. همه، پیش از آن که نگاه مهرگستر و دست‌های عاطفه‌ی شما را توصیف کنند، شمشیر شما را نشانمان دادند. آری! برای این که گل‌ها و نهال‌ها رشد کنند، باید علف‌های هرز را وجین کرد و این جز با داسی برنده و سهمگین، ممکن نیست. آری! برای این که مظلومان تاریخ، نفسی به راحتی بکشند، باید پشت و پوزه‌ی ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روی زمین برچید. آری! برای این که عدالت بر کرسی بنشیند، باید سریر ستم آلوده‌ی سلطنت را واژگون کرد و به دست نابودی سپرد. و این‌ها همه، همان معجزه‌ای است که تنها از دست شما برمی‌آید و تنها با دست شما محقّق می‌شود. امّا مگر نه این که این‌ها همه مقدمه است برای رسیدن به بهشتی که تو بانی آنید. آن بهشت را کسی برای ما ترسیم نکرد. کسی به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریای خون نشسته است، چگونه ساحلی است؟! کسی به ما نگفت که وقتی بیایید؛ پرندگان در آشیانه‌های خود جشن می‌گیرند و ماهیان دریاها شادمان می‌شوند و چشمه‌ساران می‌جوشند و زمین چندین برابر محصول خویش را عرضه می‌کند. به ما نگفتند که وقتی شما بیایید: دل‌های بندگان را آکنده از عبادت و اطاعت می‌کنید و عدالت بر همه جا دامن می‌گسترد و خدا به واسطه‌ی شما دروغ را ریشه‌کن می‌کند و خوی ستمگری و درندگی را محو می‌سازد و طوق ذلّت بردگی را از گردن خلایق برمی‌دارد. به ما نگفتند که وقتی شما بیایید؛ ساکنان زمین و آسمان به شما عشق می‌ورزند، آسمان بارانش را فرو می‌فرستد، زمین، گیاهان خود را می‌رویاند  ... و زندگان آرزو می‌کنند که کاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقی را می‌دیدند و می‌دیدند که خداوند چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو می‌فرستد. به ما نگفتند که وقتی شما بیایید: همه‌ی امت به آغوش‌تان پناه می‌آورند همانند زنبوران عسل به ملکه‌ی خویش ... و شما عدالت را آن چنان که باید و شاید در پهنه‌ی جهان می‌گسترید و خفته‌ای را بیدار نمی‌کنید و خونی را نمی‌ریزید. به ما نگفته بودند که وقتی شما بیایید: رفاه و آسایشی می‌آید که نظیر آن پیش از این، نیامده است. مال و ثروت آنچنان وفور می‌یابد که هر که نزدتان بیاید فوق تصورش، دریافت می‌کند. به ما نگفتند که وقتی شما بیایید: اموال را چون سیل، جاری می‌کنید و بخشش‌های کلان خویش را هرگز شماره نمی‌کنید. به ما نگفتند که وقتی شما بیایی : هیچ کس فقیر نمی‌ماند و مردم برای صدقه دادن به دنبال نیازمند می‌گردند و پیدا نمی‌کنند. مال را به هر که عرضه می‌کنند، می‌گوید: بی‌نیازم! ای محبوب ازلی و ای معشوق آسمانی! ما بی آن که مختصات آن بهشت موعود را بدانیم و مدینه‌ی فاضله‌ی حضورتان را بشناسیم، شما را دوست می‌داشتیم و به شما عشق می‌ورزیدیم. که عشق‌تان با سرشت‌ها عجین شده بود و آمدنتان طبیعی‌ترین و شیرین‌ترین نیازمان بود. ظهور شما بی‌تردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد. 📚 برگرفته از کتاب سید مهدی شجاعی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel