✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهارم
💠 پس از #نماز صبح دوباره در چادر درمانی مستقر شدیم و دست خودم نبود که با معاینه هر بیمار #ایرانی، کاسه دلم از غم ترک میخورد و تلاش میکردم با خوشزبانی و مهربانی، لکه گناه نکرده را از دامنم بشویم مبادا گمان کنند به نیت شومی به #ایران آمدهایم.
هر چه آفتاب بلندتر میشد، هوای زیر چادر بیشتر میگرفت و باز کارمان راحتتر از مردانی بود که به #جنگ هجوم آب رفته و با کیسههای شن و گِل و لودر تلاش میکردند مانع پیشروی آب شوند.
💠 نورالهدی به هر بهانهای شده، مرتب به دیدن ابوزینب میرفت و هر بار با شور و هیجان گزارش میداد که جوانان #حشد_الشعبی در کنار جوانان #سپاهی، مردانه مقابل آب ایستاده و راه سیل را سد کردهاند.
نزدیک #اذان ظهر شده بود، دیگر آفتاب درست در مغز چادر میخورد و نفسم را گرفته بود که صدای مردی از پشت چادر بلند شد.
💠 نورالهدی برای گرفتن #وضو از چادر بیرون رفته و باید خودم پاسخ میدادم که روسریام را مرتب کردم، دکمه پایین روپوش سفیدم را که باز شده بود، بستم و از چادر بیرون رفتم.
مرد جوانی از نیروهای #سپاه ایران کودکی دو ساله را در آغوشش گرفته و تا چشمش به من افتاد، سراسیمه خواهش کرد :«میشه یه نگاه به این بچه بکنید؟ تب داره! مادرش مریضه، نتونست بیاد، من اوردمش!»
💠 به نظرم از عربهای خوزستان بود که به خوبی #عربی حرف میزد و دلواپس حال کودک مدام سوال پیچم میکرد :«مادرش میترسه عفونت کرده باشه، عفونت کرده؟ شما ببینید تب داره؟ میتونید معاینهاش کنید؟»
صورت گندمگونش زیر تیغ آفتاب #خوزستان خط افتاده بود، پیشانیاش خیس عرق شده و بهقدری نگران بود که امان نمیداد حرفی بزنم.
💠 دست به پیشانی کودک گرفتم تا دمای بدنش را بسنجم، صورت کوچکش از تب سرخ شده بود و بین دستان جوان سپاهی با بیتابی گریه میکرد. باید هر چه سریعتر سِرم میزدم که چادر را بالا گرفتم و گفتم :«بیاید تو!»
پشت سرم وارد چادر شد، کودک را روی تخت قرار داد و مقابلم کمر راست کرد که مستقیم نگاهش کردم و پرسیدم :«آب آلوده خورده؟» و پیش از آنکه پاسخم را بدهد، حسی در نگاهم شکست.
💠 بیاراده محو چشمانش شده و او پریشانی چشمانم را نمیدید که فکری کرد و مردد پاسخ نمیداد :«نمیدونم، الان از جلو چادرشون رد میشدم، مادرش گفت بیارمش اینجا.»
دستانم به سوزن سِرم میلرزید و او برابر دیدگانم بیخبر از حال خرابم با همین لحن کلامش #دلبری میکرد :«حالا شما هر کاری صلاح میدونید انجام بدید، من میرم از مادرش میپرسم.»
💠 و نمیدانست سه سال رؤیای دیدارش را حتی به خواب هم نمیدیدم که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت از چادر بیرون رفت.
گریه کودک همه جا را گرفته و من توانی برای پرستاریاش نداشتم که بالای سرش زانو زده بودم و دیگر نه فقط دستانم که همه بدنم میلرزید.
💠 دو روز پیش در بیمارستان #فلوجه دلتنگ دیدارش شدم، دیروز به پاس محبت بیمنتش راهی #ایران شدم و امروز پس از سه سال دوباره در آینه چشمانم جان گرفته و حالا نمیدانستم کجا رفته که میان چادر نفسم بند آمده بود.
با بیقراری به سر و صورت کودک دست میکشیدم تا آرامَش کنم و میترسیدم با این انگشتان لرزان به دستش سوزن بزنم که مثل چشمان بیمار او به گریه افتادم.
💠 دیدن نگاه آرام و صورت مهربانش، همه حجم ترس و #وحشت آن شب را به دلم کشانده و تنها کار خودش بود تا آرامم کند، مثل همان شب!
در خلوت این چادر و در گرمایی که بیش از آتشبازی آفتاب از آتش #احساس او به دلم افتاده بود، همه اضطراب آن روزها به خاطرم آمده و فقط حس حضور و حمایتش را میخواستم که دوباره برگشت...
#ادامه_دارد
#سپر_سرخ
#رادان
#حجاب_بالندگی
#تولیدی_عس_زنجان
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
#دمشق_شهرِ_عشق
#تولیدی_عس_زنجان
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
#دمشق_شهرِ_عشق
#تولیدی_عس_زنجان
✅حزب شناسی
4⃣#قسمت_چهارم
🔴قسمت چهارم انشعاب وبازگشت جناح ایلخانی زاده
در اواخر سال ۲۰۰۷ تشدید اختلافات بین رهبران جریان جدید «کومله انقلابی زحمتکشان کردستان ایران» سبب انشعاب عمر ایلخانیزاده و تشکیل حزبی مجزا با نام کومله زحمتکشان کردستان شد. این دو جریان از آن زمان به مدت ۱۵ سال به صورت موازی به فعالیت میپرداختند.
در ۲۸ آبان ۱۴۰۱ (۱۹ نوامبر ۲۰۲۲) و پس از اعتراضات ژینا امینی، دو حزب اعلام کردند که بعد از ۱۵ سال به دنبال روند مذاکراتی که یک سال و نیم به طول انجامیده بار دیگر به یکدیگر پیوسته و تحت نام حزب کوملهٔ کردستان ایران فعالیت مشترک خود را تحت رهبری واحد تداوم میبخشند.این در حالی بود که این اتحاد به ویژه پس از مدتی به دلیل سیاستهای رهبری حزب با مخالفتهایی همراه شد.
اختلاف میان دو حزب با نزدیک شدن عبدالله مهتدی رهبر حزب کومله کردستان ایران به نیروهای راستگرای افراطی و مشارکت وی در منشور جرج تاون تشدید شد که باعث نارضایتی میان اعضای حزب شدهبود. با این وجود پس از ۷ ماه و به دنبال بروز نارضایتی از رهبری حزب، جناحی مخالف در کوملۀ زحمتکشان کردستان در ۳۰ خرداد ۱۴۰۲ با انتشار بیانیهای اعلام کرد که به دلیل «عدم پایبندی طرف مقابل به توافقات مشترک» و «اختلافات سیاسی» روند اتحاد را شکستخورده میداند و اعلام میکند که این حزب بار دیگر فعالیت خود را به صورت مستقل از سر میگیرد.این بیانیه با درگیری مسلحانه میان دو طرف در ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ همراه شد که به کشته شدن دو پیشمرگۀ کوملۀ زحمتکشان کردستان انجامید. عمر ایلخانیزاده در مصاحبه با تلویزیون ایران اینترنشنال ضمن انکار وقوع انشعاب در حزب کوملۀ کردستان ایران تلویحاًاعلام کرد که همچنان به عنوان معاون رهبری حزب کوملۀ کردستان ایران فعالیت خود را ادامه میدهد.رضا کعبی از جناح مخالف درح کوملۀ زحمتکشان نیز در گفتگو با همین شبکه اعلام کرد که اختلافات به دنبال عدم توجه به خواستههای جناح مخالف مبنی بر برگزاری کنگرۀ کوملۀ زحمتکشان به صورت موازی با کنگرۀ حزب جدید و سپس پیوستن هر دو حزب به حزبی تازه، و همچنین مواضع رهبری حزب در همسویی با جریانهای انحرافی و غیردموکراتیک بروز کردهاست. وی آغازگر درگیری را رهبری حزب کوملۀ کردستان ایران متشکل از عبدالله مهتدی و عمر ایلخانیزاده اعلام کرد و گفت هر دو پیشمرگۀ کشتهشده به جناح مخالف تعلق داشتهاند که به دنبال بروز تنش و مخالفت با سیاستهای رهبری حزب کوملۀ کردستان ایران در جریان جلسۀ کمیتۀ مرکزی، مورد حمله قرار گرفتهاند.
#ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
#کومله_شناسی
#تولیدی_عس_کردستان
✅🇮🇷🌹زندگی نامه حاج احمد متوسلیان
4⃣قسمت چهارم
با وجود حجم سنگین آتش کور و بیوقفه یگانهای توپخانه ارتش بعث عراق، رزمندگان اسلام توانستند نیروهای دشمن را در این محورها زمینگیر کنند و کلیه پاتکهای آنها را دفع نمایند.
احمد متوسلیان در اواخر خرداد سال 1361 طی ماموریتی به همراه یک هیات عالیرتبه دیپلماتیک از مسئولین سیاسی - نظامی کشورمان راهی سوریه شد تا راههای مساعدت به مردم مظلوم و بیدفاع لبنان را بررسی نماید.
در چهاردهم تیر سال 1361، اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی، مزدوران حزب فالانژ اتومبیل را متوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک - توسط آدمربایان دستنشانده رژیم تروریستی تلآویو گروگان گرفته شده شدند.
این چهار نفر که عبارتند از؛ "محسن موسوی"، "احمد متوسلیان"، "تقی رستگار مقدم" و خبرنگار عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی - ایرنا - "کاظم اخوان" پس از شکنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند، که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست.
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگینامه_حاج_احمد_متوسلیان
#قسمت_چهارم
#پلیس_ترازانقلاب
#تولیدی_عس_کردستان
✅🌹زندگی نامه شهید مهدی باکری🌹
4⃣قسمت چهارم: نقش شهید مهدی باکری در جنگ تحمیلی ۸ سال دفاع مقدس[قسمت اول]
هم رزمان او در عملیات مختلف شامل: سرداران محسن رضایی، رحیم صفوی، حسین علایی و شهیدان گمنام دیگر می باشد.
شهید باکری با استعداد و فداکاری فراوان خود به عنوان معاون تیپ نجف در عملیات فتح المبین توانست در کسب پیروزی ها موثر باشد.
عملیات فتحالمبین عملیات نظامی گسترده نیروهای مسلح ایران، علیه نیروهای مسلح عراق، در خلال جنگ ایران و عراق بود.
که در فروردین ۱۳۶۱ با تلفات بالای انسانی، پس از ۷ روز نبرد سنگین و با پیروزی قاطع نیروهای ایرانی و عقبنشینی نیروهای عراق از سرزمینهای اشغالشده، به پایان رسید.
این عملیات یکی از عملیات مهم آن زمان بود که با توجه به تحت محاصره بودن گردان و کم بودن تعداد نیروهای ایرانی نسبت به عراقیان با شجاعت و دوراندیشی بی نظیر افرادی مانند مهدی باکری به پیروزی رسید.
در همان عملیات بود که در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و در کمتر از یک ماه بعد در عملیات بیت المقدس شاهد پیروزی اسلام بر نیروهای متجاوز بعثی بود.
در عملیات مرحله دوم بیت المقدس از ناحیه کمر مجروح شد و شهید باکری علیرغم جراحاتی که در مرحله سوم عملیات برایشان رخ داد.
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگی_نامه_شهید_مهدی_باکری
#پلیس_ترازانقلاب
#قسمت_چهارم
#ادامه_دارد
✅🌹زندگینامه شهید بروجردی🌹
4⃣قسمت چهارم
محمد با فعالیت های مخلصانهای همه را مجذوب خود کرده بود. خبر شهادتش، تمامی رزمندگان مستقر در منطقه را آنچنان منقلب کرد که گویی پدر خویش را از دست دادهاند.
شهید بروجردی که در حیات پربرکتش منشا بسیاری از خیرات بود با تقدیر الهی پس از عمری کوتاه ولی سراسر مبارزه و تلاش و محرومیت، با قلبی آکنده از عشق به اسلام و محرومان به شهادت رسید و خصلت های بیشماری همچون سادهزیستی، تحمل مشکلات، آگاهی و بصیرت، عشق به امام و ولایت، صلابت وقاطعیت در مقابل ضدانقلاب و ستمگران را برای رهروانش به یادگار گذاشت.
سرانجام محمد بروجردی اول خرداد 1362 در حالی که با عدهای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد، نقده حرکت میکردند بر اثر انفجار مین به آرزوی دیرینهاش رسید و به فوز عظیم شهادت نایل آمد.
#ترویج_فرهنگ_ایثار_و_شهادت
#زندگی_نامه_شهید_بروجردی
#پلیس_ترازانقلاب
#دفاع_مقدس
#مسیح_کردستان
#قسمت_چهارم
#ادامه_دارد
#تولیدی_عس_کردستان