eitaa logo
بُڪٰاء ؛
1.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
'بِسـمِ‌رَبِّ‌مـآدَرِپهلوشِکستِه🥀' - میگفت‌کـه؛پـاکَم‌کنُ‌خـاکَم‌کن.. همه‌چیزاز²⁶•³•¹⁴⁰³شروع‌شد✨. بُکاءبه‌معناي‌گريهٔ‌پُرثواب،مانندأشك‌برسیدالشهداء . الٰهي‌تموم‌گریه‌هامون‌بُکاءباشه.. -تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌صـاحب'عج' ومحضرمبارك‌خانم‌فاطمهٔ‌زهراء'س'
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌱وقت سلام به ائمهٔ اطهار🌱✨ اَلسَلامُ‌عَلَیک‌یٰارَسُولَ‌اللّٰه اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰا‌فٰاطِمَة‌ُالْزَّهْرٰا اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰااَمْیرَالْمُؤمِنینْ اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰاحَسَن‌ِبْن‌ِعَلی‌ اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰاحُسَیْنِ‌بْن‌ِعَلی اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰاعَلی‌ِبْنِ‌الحُسَیْن اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰامُحَمَّدبْنِ‌عَلیِ‌بْنِ‌بٰاقِر اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰاجَعْفَرِبْنِ‌مُحَمَّدِبْن‌ِصٰادِق اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰامُوسْیٰ‌بْنِ‌جَعْفَربْنِ‌کـٰاظِم اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰاعَلی‌بْنِ‌مُوسْیٰ‌الرِّضٰـا اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰامُحَمَّدبْنِ‌عَلی‌بْنِ‌جَوٰاد اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰاعَلی‌بْنِ‌مُحَمَّدِبْنِ‌الهٰـادیْ اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰاحَسَن‌بْنِ‌عَلی‌بْنِ‌عَسْکَریْ اَلْسَلامُ‌عَلَیک‌یٰابَقیَة‌اللّٰه،یٰاصٰاحِبَ‌الزَّمـٰان https://eitaa.com/azezam_hosein_213
enc_16347360683544592766237.mp3
2.87M
خواهم‌رضای‌تو(: جانم‌فدای‌تو دلم‌میخواد، که‌باشم باتو https://eitaa.com/azezam_hosein_213
حضرت مهدی«عج» میفرمایند: برای تعجیل در ظهور من، خداوند را قسم دهید به حق عمه ام زینب«س»🥲💔 https://eitaa.com/azezam_hosein_213
مولا امیرالمؤمنین میفرمایند: هیچ گاه از خطای دیگران شاد نشو، زیرا تو نمیدانی که درستکار می‌مانی، یا نه https://eitaa.com/azezam_hosein_213
قرار عاشقی 🤍🥀 امروز عیدقربان✨🌸 ⁸ روز تا عید سعید غدیر خم 😍🍃 ²⁰روز تا محرم الحرام ۱۴۴۶ه‍.ق💔🥺 ⁶⁹روز تا اربعین حسینی 🫀🖤🏴 https://eitaa.com/azezam_hosein_213
خب خب
الحمداللّٰه زیادمون کردید😂 بریم برای ادامه رمان«این‌دوقسمت‌خیلی‌جذابه»
بُڪٰاء ؛
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱 🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 #رمان #خاک‌های‌نرم‌کوشک #شهیدعبدالحسین‌برونسی #پارت2 سیدکاظم‌حسینی
🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 «یک استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت:«لفتش ندین ها!!» باز کنجکاوی أم بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم را ریختم توی کیسهٔ انفرادی و آمدم بیرون. یک جیپ(نوعی ماشین) منتظر بود. کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا! همراه آن استوار رفتیم بیرجند.چند دقیقه بعد جلو یک خانهٔ بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد و استوار پیاده شد. رو کرد بهمن و گفت:«بیا پایین.» خودش هم رفت زنگ آن خانه را زد. کیسه‌أم را برداشتم و پریدم پایین! بهم گفت:«تو از این به بعد در اختیار صاحبِ این خونه هستی، هرچی بهت گفت بی چون و چرا گوش میکنی.» مات و مبهوت نگاهش میکردم. آمدم چیزی بگویم، در باز شد. یک زن تقریباً مسن و ساده وضع، بین دو لنگه در نمایان شد. چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را روی سرش جابجا کرد. استوار بهش مهلت حرف زدن نداد، به من اشاره کرد و گفت:«این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید.» از شنیدن کلمه ی خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم:«من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم. نگهبانی میخواهم بدهم؟ چکار میخواهم بکنم؟» خندهٔ تمسخر آمیزی کرد و گفت:«برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهات و باید در بیاری و لباس شخصی باید بپوشی!» تو دورهٔ آموزشی، بقول معروف تسمه از گردنمان کشیده بودند. یاد داده بودند بهمان که؛ اگر مافوقت گفت بمیر، بی چون و چرا باید بمیری! رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال آن زن رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که توی خانهٔ یک خانم چکار میخواهم بکنم؟ روبه‌روی در ورودی، آن طرف حیاط یک ساختمان مجلل، چشم را خیره میکرد. وسعت حیاط و گلهـای رنگارنگ و درختهـای سر به فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت:«دنبالم بیا.» https://eitaa.com/azezam_hosein_213
?🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱 🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍🌱🤍 « زن گفت:«دنبالم بیا.» گونی بدست دنبالش راه افتادم. رفتیم توی ساختمان؛ جلوی راه پله ها زن ایستاد. اتاقی را در طبقه دوم نشانم داد و گفت:«خانم اونجا هستن.» به اعتراض گفتم:«معلوم هست میخوام چکار کنم؟ این نشد سربازی که برم پیش یک خانم!» ترس نگاهش را گرفت. به اتماس گفت:«صدایت را بیار پایین پسرم!» با اظطراب به بالا نگاهی انداخت و ادامه داد:«برو بالا، خانم بهت میگن چیکار باید بکنی، زیاد بداخلاق نیست!» باز پرسیدم:«آخه چکار باید بکنم؟!» انگار ترسیده جواب بدهد. تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها رفتم بالا. درِ اتاق باز بود، جوری که نمیتوانستم در بزنم. نگاهی به فرشهـای دستباف و قدیمی کف اتاق انداختم. بند پوتین هام را باز کردم و بیرونشان اوردم. با احتیاط یکی تو قدم رفتم رفتم جلوتر. گفتم:«یا اللّٰه، یا اللّٰه!» صدایی نیامد. دوباره تکرار کردم:«یا اللّٰه!» این بار صدای زنی بلند شد:«سرت رو بخوره! یا اللّٰه گفتنت دیگه چیه؟! بیا تو!» مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم:«خدایا توکل بر خودت.» رفتم تو. از چیزی که دیدم، چشمهام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین بشوم. گوشهٔ اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان مینی‌ژوب نشسته بود، با یک آرایش غلیظ حال بهم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.چند لحظه ماتم برد! او هم انگار حال و هوای من را درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون. پوتینها را پام کردم. بند ها را بسته و نبسته، گونی را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت داد زد:«آهای بزمجه کجا داری میری؟ برگرد!»گوشم ردهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دوتا یکی آمدم پایین. رنگ صورت زن چادری پریده بود! زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توی حیاط. دنبالم دوید بیرن و دستپاچه گفت:«خانم داره صدات میرنه!» گفتم:«اونقدر صدا بزنه تا جونش دراد!» گفت:«اگه نری می‌کُشنت ها!!!» عصبی گفتم:«بهتر!» من میرفتم و زن بیچاره هم تقریبا داشت دنبالم می‌دوید. دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم، که زن هم ایستاد. ازش پرسیدم:«پادگان صفر_چهار از کدوم طرفه؟» https://eitaa.com/azezam_hosein_213