eitaa logo
بُڪٰاء ؛
1.2هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
'بِسـمِ‌رَبِّ‌مـآدَرِپهلوشِکستِه🥀' - میگفت‌کـه؛پـاکَم‌کنُ‌خـاکَم‌کن.. همه‌چیزاز²⁶•³•¹⁴⁰³شروع‌شد✨. بُکاءبه‌معناي‌گريهٔ‌پُرثواب،مانندأشك‌برسیدالشهداء . الٰهي‌تموم‌گریه‌هامون‌بُکاءباشه.. -تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌صـاحب'عج' ومحضرمبارك‌خانم‌فاطمهٔ‌زهراء'س'
مشاهده در ایتا
دانلود
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هفتاد_و_چهار کلی کلاس تئوری و عملی که از صبح تا غ
ترم تهیه یا آموزش عمومی که تمام شد،برای مراسم افتتاحیه آماده شدیم؛البته مراسم ما هم زمان بود با مراسم اختتامیه بچه های دوره قبل.محمود رضا بیضایی، مرتضی مسیب زاده،حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودند که با هم آشنا شدیم.محمود رضا و مرتضی بیشتر شبیه دو قلو ها بودند،همه جا با هم بودند و اگر قرار بود حرفی بینشان رد و بدل شود،ترکی با هم صحبت می‌کردند.شیرینی لهجه آذری محمود رضا و مرتضی از آن طعم هایی بود که بر دل می‌نشست.اولین آشنایی من و محمد قریب هم سر یک کل کل کردن،شروع شد.هر دو دوره تمرین های سختی را برای روز مراسم انجام می‌دادیم.راپل یکی از برنامه های مراسم بود.چند تایی از بچه های دوره اولی برای راپل اسم داده بودند. من هم رفتم ثبت نام کردم.محمد با کمی غر غر زیر لب قبول کرد که من هم با بچه هایشان راپل کار کنم.مشخص بود که ته دلش راضی نیست.تمام محوطه صبحگاه نیرو ها ایستاده بودند و منتظر اجرای برنامه بودند.گره ها که بسته شد و روی طناب جاگیر شدم،وسط طناب افقی که رسیدم،با استیل هلی برد پایین آمدم،سریع وارونه شدم. سرم به سمت زمین بود،دست هایم را باز کردم و به یاد آموزش های آقا مرتضی مثل یک فرشته به سمت پایین آمدم.هر لحظه که قرقره و طناب آزادتر می‌شدند،من و سریع و راحت تر به سمت پایین می آمدم،جمله آقا مرتضی بهترین چیزی بود که به ذهنم می آمد و لذت فرود را بیشتر میکرد؛«گاهی برای پرواز و اوج گرفتن باید برای انجام کار خیر یا گرفتن دستی خیلی پایین بیایید».
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هفتاد_و_پنج ترم تهیه یا آموزش عمومی که تمام شد،بر
حدوداً نیم متری با زمین فاصله داشتم که با محکم کردن طنابی که در دست داشتم،ترمز کردم.یک گردش کامل کردم و سرم را به سمت بالا گرفتم.پاهایم که به زمین رسید،قرص و محکم با کمترین لرزش سر جای خودم ایستادم.محمد قریب که بیشتر از همه برای آمدن من پای کار راپل مخالفت کرد،از اولین کسانی بود که جلو آمد و گفت:«گل کاشتی،خیلی عالی بود».بعد از مراسم تازه کلاسهای تخصصی و دوره های اصلی آموزش شروع شد. فشار کار ما هم بیشتر شده بود،آخر هفته یکی دو روز مرخصی داشتیم که فرصت خوبی برای دیدن خانواده و دوستان بود.اتفاق خوبی که افتاد،بحث جا به جایی خانه و آمدن ما به شهرک شهید محلاتی بود.برعکس خانه ای که کرج داشتیم (خانه ویلایی با دو تا حیاط و کلی درخت و گل)،باید می‌رفتیم داخل یک آپارتمان،آن هم طبقه چهاردهم.گاهی به شوخی میگفتم:«رسما اومدیم تو بغل خدا».به واسطه صابر و رضا کم کم با بچه های بیشتری آشنا شدم؛بچه هایی که هر کدام برای خودشان دنیایی از مرام و معرفت داشتند و رفاقت با آن ها هر روز چیز بیشتری یاد من میداد.رابطه پر از محبت و احترام احمد و هادی در عالم برادری،شیطنت های مهدی،سلیقه امین در آشپزی،حساسیت های رضا در حفظ حریم دوستی ها،شوخی های عجیب و غریب علی،همراه بودن های صابر و . . . همه اش یک معجون خیلی عالی بود که هر روز شیرینی بیشتری برای من داشت.نزدیک ترین همسایه به آپارتمان ما امین بود.یکی دو تا ساختمان پایین تر از ما بودند.
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هفتاد_و_شش حدوداً نیم متری با زمین فاصله داشتم که
یخ دوستی بین من و امین با شوخی‌های امین باز شد.این اخلاقش را دوست داشتم؛مثل مهدی اهل شوخی بود و اگر هم کسی با او شوخی میکرد،‌ناراحت نمیشد.اگر هم استایل بی حالی به خودم می‌گرفتم،آن قدر می آمد،میرفت و شوخی میکرد تا یخ‌آدم باز میشد.یک کرمانشاهی خون گرم و با معرفت.دوره‌تحصصی تخریب را دانشگاه تازه تمام کرده بودم.احمدبه عنوان مسئول عملیات حوزه به من پیشنهاد داد که بیابه عنوان مربی تخریب اصول اولیه و عمومی،این تخصص را داخل پایگاه بسیج آموزش بده.ساعت کلاس ها ساعت خوبی نبود؛اما به خاطر احمد و ذوقی که برای آموزش داشتم، هر طور بود خودم را به این کلاس ها میرساندم.آموزش راپل را خودم پیشنهاد دادم.بالای شهرک محلاتی پارک جنگلی بود که بخاطر موقعیت جغرافیایی در ارتفاع بالاتری نسبت به منطقه مسکونی قرار داشت.شاید پیچ اول یا دوم را که پشت سر می‌گذاشتیم،یک دکل نگهبانی روی یک پایه فلزی جا خوش کرده بود.ارتفاع این منبع از سطح زمین بهترین محل برای آموزش راپل بود.همین آموزش اولین بهانه برای شروع دوستی با مهدی بود.با احمد،رضا،امین و مهدی برای آموزش قرار گذاشته بودیم. وقتی از پله های نصفه و نیمه دکل بالا می‌رفتیم،مهدی شروع کرد به شیطنت؛اما وقتی قرار شد با یک طناب بین زمین و آسمان،آن هم از تکیه گاهی که پایه هایش خیلی آرام و قرار نداشت،آویزان شود،کمی شرایط فرق کرد.با کمی شل یا سفت کردن،طناب مهدی بین زمین و آسمان تاب میخورد.مهدی می‌گفت:«من می‌خوام بیام بالا».
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هفتاد_و_هفت یخ دوستی بین من و امین با شوخی‌های ام
گفتم:«بالا اومدن نداریم.پشت سرت ترمز هست،با گرفتن یا شل کردنش میتونی خودت رو کنترل کنی.نتونی هم می افتی میمیری».من و بقیه بچه ها داشتیم میخندیدیم و سر به سر مهدی می‌گذاشتیم.مهدی جرأت پیدا کرد و مصمم شد برای پایین آمدن.بنده خدا با سر پایین آمد و محکم سرش به زمین خورد تا وقتی به زمین نرسیده بود،ساکت بود؛ولی وقتی رسید پایین،شروع کرد به شیطنت.کم کم شعاع دوستان من هم بیشتر میشد.کوتاه ترین زمانی که برای مرخصی یا استراحت داشتم،حتما خودم را به جمع دوستان می‌رساندم.ما برای تحکیم این رفاقت و ادامه پیدا کردنش با هم قرار گذاشتیم و آن اینکه در جمع از چیز هایی که به اعتقادات یا رابطه مان صدمه میزند،واقعا پرهیز کنیم.حساسیت روی بحث نامحرم،به صفر و حداقل رساندن غیبت،رعایت حریم شخصی و خانوادگی بچه ها اصول ساده ای بود که رعایتش حتی خیال خانواده را راحت کرده بود.همه ما مجرد بودیم.پدر و مادر هر کدام از ما که به سفر می‌رفت، همگی به خانه شان می‌رفتیم.برای خودمان یک کد درست کرده بودیم،میگفتیم خانه فلانی چال شده.همین کد یعنی اینکه تا زمان برگشتن خانواده فرصت داریم کنار هم باشیم و البته آخرین روز خانه را تمیز و مرتب تحویل مادرها می‌دادیم.خاله من و مادر رضا بیشترین همراهی را با ما می‌کردند.گاهی پیش می آمد حتی برای چند ساعت از این فرصت چال شدن استفاده میکردیم.مادر خرج این دورهمی ها امین و رضا بودند.آشپزخانه هم کامل به امین سپرده میشد.
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هفتاد_و_هشت گفتم:«بالا اومدن نداریم.پشت سرت ترمز
واقعا هیچ کدام سلیقه و دست پخت امین را نداشتیم. یک پک کامل از فیلم های اکشن،جنگی و گاهی وحشتناک هم داشتیم که به روز کردن این فیلم ها به عهده من و یکی از بچه ها بود.خرید تنقلات و میوه هم به نسبت بودجه ای که داشتیم به یکی از بچه ها سپرده میشد. جالب بود،گاهی برای یک عصرانه ساده،هر کدام چیزی تهیه می‌کردیم؛یک نفر تخم مرغ،نفر بعدی گوجه فرنگی یا سوسیس و یک نفر هم نان میخرید.امین با حوصله و خیلی مرتب یک عصرانه خوشمزه درست میکرد و ما همان یکی دو ساعت را کلی از کنار هم بودن لذت می‌بردیم.صمیمیت و رفاقت بین ما با سفرهایی که رفتیم،بیشترشد.اولین بار با هم قرار گذاشتیم به شهر کرد برویم.هماهنگی محل اسکان بستگی به موقعیت پدر ها داشت.جا که مشخص شد،راهی شدیم.امین،علی و مهدی با یک ماشین.من،صابر و رضا هم با یک ماشین رفتیم. قبل از سفر یک مأموریت کاری برای من پیش آمده بود و تا آخرین لحظه معلوم نبود که بتوانم با بچه ها همراه باشم.برای همین ماشین اول برای اسکان پیدا کردن زودتر راه افتاده بودند.جاده شهر کرد را به سمت منطقه ای به اسم سامان رفتیم.بین راه مسیر را اشتباه رفتیم.به امین زنگ زدم.در یک منطقه بودیم؛اما خلاف جهت هم قرار گرفته بودیم،برای اینکه زودتر بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم،علی مسافتی از راه را آمد و باهم به سمت خانه ای که گرفته بودیم،رفتیم.همه خستگی مأموریت،رانندگی و طولانی شدن راه با خوردن شام برطرف شد.امین روی هیزم برای ما استانبولی درست کرده بود.عطر و طعم خوبی داشت.درب پشتی خانه به سمت زاینده‌رود باز میشد.واقعا موقعیت خانه جای خیلی قشنگی بود.
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هفتاد_و_نه واقعا هیچ کدام سلیقه و دست پخت امین را
برای وعده ناهار ماهی خوردیم.قرار شد من و امین ماهی ها را داخل آب رودخانه پاک کنیم.آمدن صابر و مهدی شستن ماهی را تبدیل به یک آب بازی حسابی کرد.آن قدر سرگرم که یکی از ماهی ها را آب برد.خنده های از ته دل ما بیشتر از ماهی خوردن برای ما لذت داشت.رضا هم از هر فرصتی برای عکاسی استفاده میکرد.نگاه به آن عکس ها همیشه منحنی خنده را روی صورت همه ما نقاشی میکند.سه روز شهر کرد بودیم.مسیر برگشت یک توقف کوتاه اصفهان داشتیم.سر ظهر رسیدیم.هوا خیلی گرم بود.برای خوردن نهار و سوغاتی خریدن به میدان نقش جهان رفتیم؛یک میدان قدیمی با کلی آثار تاریخی و صنایع دستی که دور تا دور میدان داخل حجره های کوچک و بزرگ،کنار هم جا خوش کرده بودند.بعضی از این حجره ها کارگاه هم بود.از جلوی این کارگاه ها که رد می‌شدیم، صدای ریز خوردن قلم روی بدن مس،رنگی شدن پارچه های کتان با مهر های قرمز و آبی که نقش ترنج داشت واین ضرب مهر،پارچه نباتی رنگ را تبدیل به سفره های قلم کار میکرد.ردیف تنگ و لیوان های شیشه ای با رنگ های مختلف و حاشیه های طلا یا نقره کوب که طرح عباسی روی آن ها نشسته بود و صدای فروشنده ها که با لهجه غلیظ اصفهانی،عابران را دعوت به دیدن از این کاراگاه و فروشگاه ها میکرد،خیلی جالب بود.
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هشتاد برای وعده ناهار ماهی خوردیم.قرار شد من و ام
یک دور کامل زدیم و مقداری خرید کردیم.برای رفع خستگی و فرار از گرما،گوشه ای زیر سایه آفتاب گیر مغازه ها نشستیم.نگاهم به بچه هایی افتاد که برای آب بازی داخل حوض بزرگ وسط میدان رفته بودند.از خنده های از ته دلشان معلوم بود با یک بهانه ساده مثل آب بازی،گرما را میشود فراموش کرد.به امین گفتم:«یک راه حل برای خنک شدن پیدا کردم.بریم؟»لبخند امین و بچه ها تأیید رفتن ما تا وسط آن حوض شد.پنج شش نفری رفتیم داخل حوض وسط میدان نقش جهان.بچه ها از دیدن ما سر ذوق آمده بودند و بیشتر مشغول آب بازی شدند.چند توریستی که از کنار ما رد شدند هم شروع کردند به عکاسی.دلم میخواست خوشحال بودن ما و بازی بچه ها وسط یکی از زیباترین آثار تاریخی در قاب عکس آن ها معنی امنیت،آرامش و مهربانی را ثبت کند.اولین سفر ما با یک زیارت شیرین و پابوسی کریمه اهل بیت؛حضرت معصومه سلام الله علیها تمام شد.نصیحت مامان درست بود.دوستی ها در سفر محک میخورد.همراهی، معرفت و خلق خوش بهترین سوغاتی بود که من از بچه ها داشتم.این سوغات گره رفاقت را بین ما محکم تر کرد و من شاکر به درگاه خدا بودم.بعد از سفر با روحیه بالاتری به محل کار رفتم و به قول قدیمی تر ها قرص و محکم چسبیدم به کار.برای ارتقاء سطح کار،تمام مدت در حال آموزش دیدن یا آموزش دادن بودیم.
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هشتاد_و_یک یک دور کامل زدیم و مقداری خرید کردیم.ب
تعدادی از بچه های دوره قبل‌برای گذراندن دوره تخصصی زبان عربی و تکمیل دوره مربی گری به دانشگاه امام حسین علیه السلام آمده بودند و این فرصت خوبی بود که ازآن ها فوت و فن کار را یاد بگیرم.دوره تمرین های‌ورزشی و آمادگی جسمانی را با دقت و تلاش زیادی انجام میدادم و همین باعث شده بود که سرخیلی از کلاس ها به عنوان کسی که استایل نظامی خوبی دارد،شناخته شوم. سخت ترین کلاس برای من و خیلی از بچه ها کلاس های تئوری بود.مدیریت نظامی،نقشه کشی ساختمان،آمار و از همه خسته کننده تر کلاس آموزش آموزش زبان عربی از اولین قواعد فتحه و کسره روی لغات میگفتند تا برسد به اینکه روزی، یک جایی بخواهی بگویی سلام و جالب اینکه زبان محاوره به خاطر تنوع لهجه هایی که باید یاد می‌گرفتیم،خیلی از این قواعد کاربردی نبود. همیشه سر کلاس نق میزدم؛حتی به استاد پیشنهاد دادم که شما اصول اولیه مکالمه را بگویید،ما خودمان با تمرین،کار را پیش می‌بریم؛اما اخمی که روی صورت استاد آمد؛معنی اش رد این ایده خوب و کاربردی بود.شروع دوره های مربی گری یکی از بهترین دوره ها برای من بود.محمود رضا بیضایی و حسن غفاری دوره مربی گری سلاح داشتند و تمام ریزه کاری ها را با سخاوت آموزش دادند.اکبر شهریاری دوره مربی گری تاکتیک را داشت.
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هشتاد_و_دو تعدادی از بچه های دوره قبل‌برای گذراند
بهترین نکات درمورد استتار،اختفاء و آشنایی با عوارض زمین،کار با قطب نما و . . .من کنار دست شهریاری یاد گرفتم.ردیف شدن جزوه ها و کارت های اتمام دوره هر اندازه هم داخل قفسه من جا می‌گرفت؛اما جا برای دفتر دل نوشته ها و طرح هایم بود.آشنایی با حسین به من کمک می‌کرد طرح های بهتری را کار کنم.خوب شدن کارم وقتی به چشم آمد که حامد از ما خواست یک جزوه طرح درس برای ورودی های جدید تهیه کنیم.تمام مطالب را صبر و حوصله پشت سر هم آوردم.یک طرح هم به عنوان مشخصه این جزوه و دوره روی آن زدم که قبل از همه حامد تأییدش کرد.گاهی یک بیت شعر،یک خط نوشتن و بازی دادن قلم روی کاغذ خستگی را از تنم بیرون می‌کرد.این روز ها آقا مرتضی را بیشتر در محل کار می‌دیدم؛ولی هر بار دل تنگ فرید میشدم،برای دیدنش به محله قدیمی سر میزدم.نشستن کنار فرید،مرور روزهای قشنگ بچگی بود با یک دنیا خاطره.تحولات مختلف سیاسی،قد علم کردن جناح های سیاسی، آخرین روز های سال را با کلی تحلیل و تفکر چپ و راست،به سال جدید سپرد.سال جدید با پیام نوروزی رهبری و صحبت های روز اول فروردین ایشان در حرم مطهر امام رضا علیه السلام برای همه ما مسیر و نقشه راهی را مشخص کرد که باید با بصیرت داخل آن قدم می‌گذاشتیم.امسال را باید به قول بزرگ تر ها با حواس جمع پیش می‌بردیم. بالا بردن سطح بینش و آگاهی،یکی از مهم ترین وظایف ما بود.
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هشتاد_و_سه بهترین نکات درمورد استتار،اختفاء و آشن
اول چند تا بد و بیراه گفت؛اما خنده ما مهدی را هم به خنده انداخت‌‌.خوبی جمع ما این بود که بچه ها ظرفیت شوخی داشتند و سریع یک طرح و نقشه جدید برای نفر بعدی اجرا میکردیم.یکی دو روزی که آنجا بودیم،خانه را زیر و رو کرده بودیم. تمام وسایل سفر،چیز هایی که خریده بودیم، تنقلات و خوردنی ها دور تا دورمان ریخته بود؛ولی روز آخر به قول امین خانه را مثل خانه عروس تمیز کردیم و تحویل دادیم.مادر امین پیشنهاد داد برای روز آخر با هم به خارج از شهر برویم.این پیشنهاد از طبع بلند و مهمان نوازی خانواده امین بود که دوست داشتند همراه ما باشند.دو ماشین شدیم و راه افتادیم.طبیعت زیبا، بناهای تاریخی،مناطق عملیاتی و بهترین جا،بازار چه مرزی بود.کنار خانواده سعی می‌کردیم تمام حریم و حدود خودمان را رعایت کنیم‌.یادمان مرصاد آخرین جایی بود که با هم رفتیم.مادر امین برای ناهار کوفته درست کرده بود.قابلمه غذا داخل ماشین ما بود.با هم قرار گذاشتیم که از هم جدا شویم.خانواده برای خرید رفتند،ما هم رفتیم داخل یک پارک زیر انداز پهن کردیم و وسایل ناهار را آماده چیدیم.قبل از نهار من،امین،علی و مهدی رفتیم سراغ تاب و سرسره بازی.چند بچه محلی مات به ما نگاه میکردند.یکی از آن ها که دختر بچه خیلی نازی بود،آمد و جلو و گفت:«میشه منم با شما بازی کنم؟»
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هشتاد_و_چهار اول چند تا بد و بیراه گفت؛اما خنده م
سوار تابش کردم و بعد هم چند تا عکس انداختیم. ناهار دور هم خیلی مزه داد.بعد هم برای استراحت همان جا یک چرت خوابیدیم.شب آخر قرار گذاشتیم که با هم برویم فست فود بخوریم.داشتم با یک بسته سس یک نفره بازی می‌کردم که یک دفعه سوراخ شد و ریخت روی پیراهن امین‌.همین شروع یک شوخی شد؛من،مهدی و علی بسته های سس را باز کردیم و روی لباس امین ریختیم.آن قدر خندیدیم که تمام مشتری های رستوران به ما نگاه میکردند.امین می‌خندید و هیچ اعتراضی نداشت.پیراهن سفید امین تبدیل به پیراهن گل گلی شده بود.با همان وضعیت تا سر جاده آمد و ما را راهی کرد؛چون هوا بارانی بود،کلی سفارش کرد وقتی رسیدید به من خبر دهید.این برخورد از معرفت امین بود؛چون خیلی از آدمها ظرفیت این تیپ شوخی،آن هم داخل یک رستوران را ندارند. تب و تاب انتخابات از همان روز های اول سال،همه شهر ها را گرفته بود.معرفی کاندیدا،جناح بندی را مشخص‌تر کرد.پیام های حضرت آقا و توصیه به بصیرت،مسیر را مشخص کرد.از گوشه و کنار اخبار تحرک های گروه های ضدانقلابی و حمایت های معنادار از کاندیدای خاص شنیده میشد.همین امر باعث شد که روزهای منتهی به اخذ رأی و حوادث بعد از آن،ما در آماده باش باشیم.با دخالت قوی ترین سیستم های امنیتی آمریکا و اسرائیل آتش نفاق به تن شهر افتاده بود.
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هشتاد_و_پنج سوار تابش کردم و بعد هم چند تا عکس ان
نیروهای انقلابی هم با تمام توان وارد میدان دفاع از اسلام و انقلاب شدند.روزهای سختی بود. رودرروی کسانی قرار می‌گرفتیم‌ که در اولین تعریف با هم هم شهری،همسایه،هم محلی و حتی هم مسجدی بودیم.مکر دشمن مثل موریانه به جان ملتی افتاده بود که در بحران،زلزله و جنگ،همه یکپارچه کنار هم بودیم و حالا . . . .بعد از اداره با بچه ها هماهنگ میشدم،اول میرفتم حوزه پیش هادی یک آمار از وضعیت می‌گرفتم و بعد با بچه ها می‌رفتیم پای کار.هر جا نیاز به حضور داشت، میرفتیم.صحنه های تلخی برای همیشه در ذهنم حک شد.با راهپیمایی سکوت شروع کرده بودند؛ اما هدف لیدر های رده بالاتر فقط آراء نبود.دشمن با یک برنامه ریزی دقیق داشت جلو می آمد تا به ریشه باور های انقلاب بزند.کم کم کار به سنگ، چوب،درگیری و آتش زدن رسیده بود.دستور برای ما مدارا بود.با احمد،مهدی،امین و چند نفر دیگر از بچه ها،قبل از اینکه وارد درگیری ها شویم،قول و قرار می‌گذاشتیم که با مردم عادی و آدم هایی که جوگیر شدند،برخورد نکنیم.وظیفه ما ممانعت از فعالیت سرشاخه ها بود.زدن سر شاخه های اصلی کمک می‌کرد،مردم عوام از سم پاشی های فکری آن ها محفوظ باشند.جالب بود؛در شهر خودمان؛ بر سرمان سنگ و چوب می‌زدند.کافی بود یک بچه حزب اللهی بماند وسط جمعیت،آن طرفی ها چند نفری می‌ریختند روی سرش و با هر چه دم دست داشتند،کتکش می‌زدند.یکی از بچه ها می‌گفت:« باور خیلی از قصه ها برایم دور از ذهن بود.دیدن این صحنه ها این باور تلخ را به جانم ریخت که گاهی آدم های عقده دارند که فقط منتظر یک فرصت برای پنجه کشیدن به صورت برادر،دوست و همشهری خودشان هستند».