بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هفتاد_و_پنج ترم تهیه یا آموزش عمومی که تمام شد،بر
#رمان
#رمان_رفیق_مثل_رسول
#شهید_رسول_خلیلی
#پارت_هفتاد_و_شش
حدوداً نیم متری با زمین فاصله داشتم که با محکم کردن
طنابی که در دست داشتم،ترمز کردم.یک گردش کامل کردم و سرم را به سمت بالا گرفتم.پاهایم که به زمین رسید،قرص و محکم با کمترین لرزش سر جای خودم
ایستادم.محمد قریب که بیشتر از همه برای آمدن من پای
کار راپل مخالفت کرد،از اولین کسانی بود که جلو آمد و
گفت:«گل کاشتی،خیلی عالی بود».بعد از مراسم تازه کلاسهای تخصصی و دوره های اصلی آموزش شروع شد.
فشار کار ما هم بیشتر شده بود،آخر هفته یکی دو روز مرخصی داشتیم که فرصت خوبی برای دیدن خانواده و
دوستان بود.اتفاق خوبی که افتاد،بحث جا به جایی خانه
و آمدن ما به شهرک شهید محلاتی بود.برعکس خانه ای که کرج داشتیم (خانه ویلایی با دو تا حیاط و کلی درخت و گل)،باید میرفتیم داخل یک آپارتمان،آن هم طبقه چهاردهم.گاهی به شوخی میگفتم:«رسما اومدیم تو
بغل خدا».به واسطه صابر و رضا کم کم با بچه های بیشتری آشنا شدم؛بچه هایی که هر کدام برای خودشان
دنیایی از مرام و معرفت داشتند و رفاقت با آن ها هر روز
چیز بیشتری یاد من میداد.رابطه پر از محبت و احترام
احمد و هادی در عالم برادری،شیطنت های مهدی،سلیقه
امین در آشپزی،حساسیت های رضا در حفظ حریم دوستی ها،شوخی های عجیب و غریب علی،همراه بودن
های صابر و . . . همه اش یک معجون خیلی عالی بود که
هر روز شیرینی بیشتری برای من داشت.نزدیک ترین همسایه به آپارتمان ما امین بود.یکی دو تا ساختمان پایین تر از ما بودند.