eitaa logo
بُڪٰاء ؛
1.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
'بِسـمِ‌رَبِّ‌مـآدَرِپهلوشِکستِه🥀' - میگفت‌کـه؛پـاکَم‌کنُ‌خـاکَم‌کن.. همه‌چیزاز²⁶•³•¹⁴⁰³شروع‌شد✨. بُکاءبه‌معناي‌گريهٔ‌پُرثواب،مانندأشك‌برسیدالشهداء . الٰهي‌تموم‌گریه‌هامون‌بُکاءباشه.. -تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌صـاحب'عج' ومحضرمبارك‌خانم‌فاطمهٔ‌زهراء'س'
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم من خیره به عکس حرمت بند شده، با چه حالی بنویسم که دلم تنگ شده🫀:)؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 تا ای سمت خود کشانده خواص و عوام را دریـــــــاب این سپاه پیــــــــاده‌نظام را! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری | حاج قاسم سلیمانی: من در دعاهای خودم، عموماً به حضرت زینب(س) و حضرت فاطمه (س) توسل پیدا می‌کنم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: بیش از دویست هزار نفر در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند، و امروز یک میلیون نفر دیگر شهید بشود؛ این جامعه و این نظام ارزش این فداکاری‌ها را دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- قرار نبود شناسایی اش بعید شود . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
" قَريبٌ‌مِن‌القَلب "                            بہ‌قلبم‌نزدیڪی‌حتی‌اگر‌من‌ایران‌باشم‌ وتوعراق🫀':))
سهم کودکان کابوس نیست💔
کتاب پایان مأموریت زندگینامه داستانی رئیس جمهور شهید آیت الله سید ابراهیم رئیسی است. این کتاب با تکیه بر عناصر واقعی، داستان زندگی و فعالیت ‌های این شخصیت برجسته را با زبانی داستانی و جذاب به تصویر می‌ کشد. در این کتاب، نویسنده با استفاده از نقل قول ‌ها، خاطرات و اسناد معتبر، تصویری جامع و کامل از زندگی شخصی و حرفه ‌ای آیت الله رئیسی ارائه می ‌دهد. داستان از کودکی او در محله نوغان مشهد شروع می ‌شود و تا لحظات پایانی زندگی او ادامه می ‌یابد، به گونه ‌ای که خواننده با تمامی فراز و نشیب‌ های زندگی ایشان آشنا می‌ شود. بخشی از کتاب... مادرم دستانم را محکم گرفته بود تا در میان جمعیت گم نشوم. صحن به صحن را طی کردیم تا به کفشداری رسیدیم. رو به روی کفشداری ایستاد، جمله‌ای را زیر لب گفت و قطرات اشکی که انگار از قلبش بر می‌خواست روی صورتش جاری شد.کفش‌های کهنه‌مان را به کفشداری داد، خم شد پیشانی‌ام را بوسید و گفت: سید ابراهیم! اینجا امن‌ترین نقطه دنیاست، هر وقت دلت گرفت، مشکلی داشتی و درهای دنیا به رؤیت بسته شد به اینجا بیا. سید قد بلند وارد مدرسه علمیه شد. در بین جمعیت یک راست به سراغ من آمد، مرا در آغوش گرفت، خوش و بشی کرد و پس از آن به سمت اتاق مدیریت مدرسه رفت. من که همچنان در بهت و حیرت بودم، خیال می‌کردم او من را با کس دیگر اشتباه گرفته است. هنوز نیم ساعتی از دیدارم با او نگذشته بود که مدیر مدرسه من را صدا زد. وارد اتاق که شدم، مدیر با لبخند به من نگاه کرد و گفت:« اون سید رو شناختی؟»... حتما مطالعه کنین🙂❤️‍🩹
https://harfeto.timefriend.net/17203557138431 بیاید باهم صحبت کنیم😉👆