واقعا ما چه داریم به عنوان هدیه
به امام زمان عجلاللهتعالیفرجه
تقدیم کنیم؟ یکی از بهترین کارهایمان
این است که قرآنی،دعایی بخوانیم،
ثوابش را بفرستیم.
ما اگر صلواتی [هدیه به حضرت] بفرستیم
و امام زمان عجلاللهتعالیفرجه
دعایی برایمان بکند،
[این دعا] خیلی با صلواتهای ما فرق دارد.
[اگر] او دعا کند که رد نمیشود.
میشود ما برای او دعا کنیم
و او ما را ندید بگیرد؟
میشود چنین چیزی؟!
شما هدیه کوچکی برای
آدمهای عادی بفرستید،
بالاخره چیزی در مقابلش
به شما میدهند..!🌱
| #آیتاللهمصباحیزدی |
📌 مانند پارههای آهن...
🇮🇷 شرق و غرب دست دوستی به هم دادند و متحد شدند با این خیال که جمهوری اسلامی ایران را زمین بزنند. صدّام را به جانمان انداختند و هرجور که توانستند کمکش کردند؛ غافل از اینکه این انقلاب در قلبهای ما ریشه دوانده بود.
🚩 آنها نمیدانستند ما ملت امام حسینیم و ملت شهادت. ما خود را برای ظهور مهیا کرده بودیم یا صاحبالزمان! ما از نسل آن پدرانیم که مانند پارههای آهن، مومن بودند به خدا و آمدن شما. ما از نسل همان مادرانیم که پسران خود را یک به یک راهی میدان کردند.
مولای من! هشت سال خون دل خوردیم و خون دادیم که خود را به شما ثابت کنیم. ما همیشه در رکابتان خواهیم ماند.
📖 #دلنوشته_مهدوی ؛ به مناسبت آغاز جنگ تحمیلی و هفته دفاع مقدس
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هشتاد_و_سه بهترین نکات درمورد استتار،اختفاء و آشن
#رمان
#رمان_رفیق_مثل_رسول
#شهید_رسول_خلیلی
#پارت_هشتاد_و_چهار
اول چند تا بد و بیراه گفت؛اما خنده ما مهدی را هم به خنده انداخت.خوبی جمع ما این بود که بچه
ها ظرفیت شوخی داشتند و سریع یک طرح و نقشه جدید برای نفر بعدی اجرا میکردیم.یکی دو روزی که آنجا بودیم،خانه را زیر و رو کرده بودیم.
تمام وسایل سفر،چیز هایی که خریده بودیم،
تنقلات و خوردنی ها دور تا دورمان ریخته بود؛ولی روز آخر به قول امین خانه را مثل خانه عروس تمیز کردیم و تحویل دادیم.مادر امین پیشنهاد داد برای روز آخر با هم به خارج از شهر برویم.این پیشنهاد از طبع بلند و مهمان نوازی خانواده امین بود که دوست داشتند همراه ما باشند.دو ماشین شدیم و راه افتادیم.طبیعت زیبا،
بناهای تاریخی،مناطق عملیاتی و بهترین جا،بازار
چه مرزی بود.کنار خانواده سعی میکردیم تمام حریم و حدود خودمان را رعایت کنیم.یادمان مرصاد آخرین جایی بود که با هم رفتیم.مادر امین
برای ناهار کوفته درست کرده بود.قابلمه غذا داخل
ماشین ما بود.با هم قرار گذاشتیم که از هم جدا شویم.خانواده برای خرید رفتند،ما هم رفتیم داخل
یک پارک زیر انداز پهن کردیم و وسایل ناهار را آماده چیدیم.قبل از نهار من،امین،علی و مهدی رفتیم سراغ تاب و سرسره بازی.چند بچه محلی مات به ما نگاه میکردند.یکی از آن ها که دختر بچه
خیلی نازی بود،آمد و جلو و گفت:«میشه منم با شما بازی کنم؟»
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هشتاد_و_چهار اول چند تا بد و بیراه گفت؛اما خنده م
#رمان
#رمان_رفیق_مثل_رسول
#شهید_رسول_خلیلی
#پارت_هشتاد_و_پنج
سوار تابش کردم و بعد هم چند تا عکس انداختیم.
ناهار دور هم خیلی مزه داد.بعد هم برای استراحت همان جا یک چرت خوابیدیم.شب آخر قرار گذاشتیم که با هم برویم فست فود بخوریم.داشتم
با یک بسته سس یک نفره بازی میکردم که یک دفعه سوراخ شد و ریخت روی پیراهن امین.همین
شروع یک شوخی شد؛من،مهدی و علی بسته های
سس را باز کردیم و روی لباس امین ریختیم.آن قدر خندیدیم که تمام مشتری های رستوران به ما
نگاه میکردند.امین میخندید و هیچ اعتراضی نداشت.پیراهن سفید امین تبدیل به پیراهن گل گلی شده بود.با همان وضعیت تا سر جاده آمد و ما
را راهی کرد؛چون هوا بارانی بود،کلی سفارش کرد
وقتی رسیدید به من خبر دهید.این برخورد از معرفت امین بود؛چون خیلی از آدمها ظرفیت این
تیپ شوخی،آن هم داخل یک رستوران را ندارند.
تب و تاب انتخابات از همان روز های اول سال،همه
شهر ها را گرفته بود.معرفی کاندیدا،جناح بندی را
مشخصتر کرد.پیام های حضرت آقا و توصیه به
بصیرت،مسیر را مشخص کرد.از گوشه و کنار اخبار
تحرک های گروه های ضدانقلابی و حمایت های معنادار از کاندیدای خاص شنیده میشد.همین امر
باعث شد که روزهای منتهی به اخذ رأی و حوادث
بعد از آن،ما در آماده باش باشیم.با دخالت قوی ترین سیستم های امنیتی آمریکا و اسرائیل آتش
نفاق به تن شهر افتاده بود.
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هشتاد_و_پنج سوار تابش کردم و بعد هم چند تا عکس ان
#رمان
#رمان_رفیق_مثل_رسول
#شهید_رسول_خلیلی
#پارت_هشتاد_و_شش
نیروهای انقلابی هم با تمام توان وارد میدان دفاع از اسلام و انقلاب شدند.روزهای سختی بود.
رودرروی کسانی قرار میگرفتیم که در اولین تعریف با هم هم شهری،همسایه،هم محلی و حتی
هم مسجدی بودیم.مکر دشمن مثل موریانه به جان
ملتی افتاده بود که در بحران،زلزله و جنگ،همه یکپارچه کنار هم بودیم و حالا . . . .بعد از اداره با بچه ها هماهنگ میشدم،اول میرفتم حوزه پیش هادی یک آمار از وضعیت میگرفتم و بعد با بچه ها میرفتیم پای کار.هر جا نیاز به حضور داشت،
میرفتیم.صحنه های تلخی برای همیشه در ذهنم حک شد.با راهپیمایی سکوت شروع کرده بودند؛
اما هدف لیدر های رده بالاتر فقط آراء نبود.دشمن
با یک برنامه ریزی دقیق داشت جلو می آمد تا به
ریشه باور های انقلاب بزند.کم کم کار به سنگ، چوب،درگیری و آتش زدن رسیده بود.دستور برای
ما مدارا بود.با احمد،مهدی،امین و چند نفر دیگر از
بچه ها،قبل از اینکه وارد درگیری ها شویم،قول و
قرار میگذاشتیم که با مردم عادی و آدم هایی که
جوگیر شدند،برخورد نکنیم.وظیفه ما ممانعت از فعالیت سرشاخه ها بود.زدن سر شاخه های اصلی
کمک میکرد،مردم عوام از سم پاشی های فکری
آن ها محفوظ باشند.جالب بود؛در شهر خودمان؛
بر سرمان سنگ و چوب میزدند.کافی بود یک بچه
حزب اللهی بماند وسط جمعیت،آن طرفی ها چند نفری میریختند روی سرش و با هر چه دم دست داشتند،کتکش میزدند.یکی از بچه ها میگفت:«
باور خیلی از قصه ها برایم دور از ذهن بود.دیدن
این صحنه ها این باور تلخ را به جانم ریخت که گاهی آدم های عقده دارند که فقط منتظر یک فرصت برای پنجه کشیدن به صورت برادر،دوست و همشهری خودشان هستند».