eitaa logo
"خاکــــریز خاطــرات"
60 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
34 فایل
بہ نام نامے الله🌱 🤍 - شُہدا سرخۍ ِ خونِ‌شان را بھ سیاهۍِ چادرمـٰان امانت دادند؛ و واۍ بر خیانت‌کار . . . خادم شما↶! ^^:) @Gamandh 🫀|من‌بیمارتوام،لطف‌بِه‌مـاڪن‌نظرۍ ! بیمہ‌ۍ حضرت ِ مـٰادر 🔗 :)
مشاهده در ایتا
دانلود
زگوشه‌گوشه‌ٔدنیا،فقط‌شش‌گوشه‌میخواهم...
👩🏻‍⚕͜͡🔬 پزشک های حال و آینده ڪانال‌ روزتون مباااااااااارک😍💐💐 💕👩🏻‍⚕ 🖤⤷@bokhtranasmani
'♥️𖥸 ჻ دیر‌شد‌آقا...!چہ‌‌شـد‌پس‌ڪربلایم💔؟ ؏💚 🖤⤷@bokhtranasmani
دستم‌نمےࢪسد بہ‌تماشآۍڪࢪبلا... بابغض‌بہ‌ࢪوۍ‌ عڪسِ‌حـࢪم دست‌می‌ڪشم(:"💔... !
آنکه تو را نیافت چه یافت؟ - خطوط درهمِ یک مجنون !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان عبرت قسمت (۱۴). بسم الله الرحمن الرحیم چقدددر وجود اون مرد مسن کنارم بهم آرامش میداد... چقدر چهره دلنشینی داشت... هر از گاهی میگفت برا شادی روح این جوون از دست رفته یه صلوات بفرستین و همه میفرستادن‌.. اون صلواتا که فرستاده میشد وجود گُر گرفتمو سرد میکرد... بهم آرامش میداد.... انگار واقعا روحمو شاد میکرد.... چقدر خوب بود.. پارچه رومو که همسایمون انداخته بود برداشت و منو گزاشتن تو یه کاور.... واااای😰😰😰 از این کاور زیپ دارا😨 تو رو خدا زیپشو نبندین... نبرینم اون تو... من میترسم... محمدددد نزار ببرنم اون تووو... اما فایده نداشت... تو کاورم کردن... زیپشم کشیدن بالا😰 چقققدر وحشتناک شده بودم😰 چققققدر احساس خفگی میکردم... چققققققدر سخت بود... تورو به خدا درم بیارین از این تو.... آقااااا..آقااااا.. محمد تورو خدا اینو باز کن😓 واااااای شدم عین جنازه های تو فیلما..😨 هیشکی جلو نمیومد... هیشکی بهم دست نمیزد... حتی مریم خانوم خودشو هی میکشید عقب..‌‌‌. منی که یه روز اینقدر از نجسی بدم میومد،،الان کل هیکلم نجس شده بود😞 همه ازم میترسیدن.. ازم وحشت داشتن... وااای خدا... دارم خفه میشم... . ولی کاری ازدستم برنمیومد... یه کنار نشسنم و به مردمی که دورم جمع بودن نگاه میکردم.. یه جوری نگام میکردن انگار خودشون نمیخوان بمیرن... البته حق دارن.. خودم کی فکرشو میکردم تو سن سی سالگی بمیرم.... دلم میخواست زمان برگرده عقب... دلم میخواست برگردم به ده سال قبل.... آخ که چققققدر تغییر میدادم تو زندگیم... چققققدر آماده تر میکردم خودمو برا مرگ... یه روز شیخه تو تلویزیون میگفت..مرگ از رگ‌گردنم بهتون نزدیکتره...اما باور نمیکردم... همش با خودم میگفتم ای بابا من کجا و مرگ کجا.... من حالا حالاها زندم... اما افسوس😓😓😓😓 چقدر همهمه بود دورم😖😖 آزار این فکرا یه طرف...همهمه بقیه یه طرف.... آخه پلیسم داشت تحقیقاتشو میکرد... یکی از مردای ساختمون رفت از خونه برا محمد شلوار لیشو با کفشاش آورد.. بعدم اومد زیر گوشش گفت..پاشو داداش.. پاشو لباساتو بپوش... الان باید با جنازه بری... واااای منو میگفت😨 میخوان ببرنم وااای😰😰 یهو صدای اذون صبح از مسجد اومد .... خییییلی وقت بود صدای اذون صبحو نشنیده بودم.... ثا صدای اذون اومد اون خانوم همسایه بالایی بلند شد و رفت بالا به سمت خونش.... فک کنم رفت نمازشو بخونه... خوش به حالش..کاش منم میتونستم.. کاش حداقل بعدمدتها میتونستم نماز صبحمو بخونم... تا وقتی اذون صبح ادامه داشت حال منم بهتر بود... چقدر نوای اذون قشنگه و من تا حالا قشنگ بهش گوش نداده بودم... تا آخر اذون احساس بهتری داشتم تا اینکه یه دفه صدای جیغ مامان و بابامو شنیدم... مثکه یه نفر خبر داده بود بهشون....😰 خدایا ینی مامان بابامم منو نمیبینن. مامانم جیغ میزد نرگسسسسس نرگسسسسس کو نرگسممممم😭😭 بابام داد میزد دخترممممم ای خدااااااا نرگسسسسس بابااااا😭😭😭 خواهرمم همراهشون بود.. خواهرم زیر بغل مامانمو گرفته بود و با اینکه خودشم زار زار گریه میکرد،، میاوردش تو ساختمون همسایه ها دویدن و رفتن زیر بغل مامان و بابامو گرفتن و آوردن بالا سرم.. دوباره همه شروع کردن به گریه کردن.. انگار دلشون به حال مامان و بابام میسوخت... هیشکی انگار برا من گریه نمیکرد... همه تو دلشون یا به حال محمد یا سارا یا مامان و بابام گریه میکردن.. دویدم و رفنم جلو گفتم مامااااان مامااان جان به خدا من زنده ام... من شمارو میبینم... ناراحت نباش... ماماااااااااااان... توروخدا تو دیگه جوابمو بده.... تو دیگه تنهام نزار.. باباجون شما هم منو نمیبینی... بابااااا بابا جون... بابااااا... هر کار کردم برم بغلشون نشد... فایده نداشت ،،حتی مامان بابامم منو نمیدیدن... مامانم به زور خودشو کشوند کنار جسدم... همینطور که دستاش میلرزید زیپ کاورو باز کرد.. صورت خونی منو که دید ،،یه جیغ بلند از ته دلش کشید و غش کرد‌.. خدایا به مامانم صبر بده... خدایا مامانم چیزیش نشه... خدااااآااا مامانم افتاده بود رو زمینو از دست من هیییچ کاری برنمیومد... نشستم بالاسرش و هی میگفتم ماماااان مامااااان مامااااااان بابامو وخواهرمم با دیدن من خودشونو انداختن رو سینم و بلند بلند گریه میکردن و صدام میزدن.... الهی بگردم.... تا حالا گریه بابامو ندیده بودم.... تا حالا حالشونو اینقدر خراب ندیده بودم.. دوباره همه شروع کردن به گریه کردن.... محمد داد میزد..‌ سارا تو بغل خواهرم جیغ میکشید.‌‌ بابام و خواهرم بلند بلند گریه میکردن... مامانم از حال رفته بود... و من با اینکه همه اینارو میدیدم هیییچ کاری از دستم برنمیومد جز نگاه کردن.. جز حسرت خوردن... جز افسوس خوردن.... کاش میشد یه بار دیگه مامان و بابامو بغل کنم... کاش میشد لااقل باهاشون خداحافظی کنم..... کاش دیشب برا آخرین بار بهشون زنگ میزدم‌... میون همه این او
ضاع بد ،،،فقط همون صلواتای راننده آمبولانس یکم آرومم میکرد... هوا یکم روشن شد... انگار تحقیق پلیس هم تموم شده بود... به راننده آمبولانس گفت جنازه رو ببر.. تورو خدا نهههه...😰😰😰 پلیس به همسایه ها اشاره کرد تا مامان و بابام و محمد و دور کنن از جسمم.... تو رو خدا نزارید منو ببرن😱 ماماااااان میخوان ببرنم.. بابااااااااااااا محمد جان... من زنده ام.. من شمارو میبینم... منو بیرون نبرید.. همسایه ها مامان و بابام میکشیدن از روم... اونا دستشونو حلقه کرده بودن دورمو منو گرفته بودن بغلشون... خلاصه با مکافات جداشون کردن... ولی مامانم جیغ میزد نبریییید دخترمو... نبریدششش خدایا رحم کن... به جوونیش رحم کن... به بچش رحم کننن خداااااا😭😭😭😭 بابام میگفت خدایا جون منو بگیر و دخترمو برگردون... خدایا رحم کن بهمون... سارا جیغ میزد... مامااااان آقای پلیس تورو خدا... نزارید مامانمو ببرن... آخه من تنها میشم.... سارا چسبیده بود به لباس پلیس و التماس میکرد که مامانمو نبرید... محمد داد میزد نرگسسسسس نرگس من زندست... نرگس من نمرده... نرگس جانننن نبریدششش خواهرم جیغ میکشید و داد میزدد. آبجییی آبجی جان.. نرو ... بچتو تنها نزاررر آبجییییی وااااای بلندم کردن از رو زمین... داشتن میبردنم بیرون.... نبریدم..نبریدم....😰😰 خونمممم زندگییییم دختررررم مااااامان دوباره رفتم جلو تک تکشون.. گفتم منو نمیبینین. من زنده ام... تو نمیبینی... تو چی... توهم نمیبینی... نبرید منو... سارااااماماننن جدا شدن از خونه و زندگی و وسایلام... جدا شدن از دختر و شوهرم.. جدا شدن از مامان و بابا و خواهرم... اینقققدر عذابم میداد که وصف ناپذیره... اینقدر سخت بود برام که انگار داشتن بدنمو قطعه قطعه میکردن.... خدایا چققدر دلبسته این دنیا شده بودم... خدایا همه زندگیم همینا بودن... خدایا همه رو ازم گرفتی... خدا همه رو ازم گرفتی خدا... خودم موندم و خودم و خودم... خداااااااا صدامو میشنوی... خدا تو منو میبینی؟؟؟ خدااااااا آه و افسوس از عمر بر باد رفته.... آه و افسوس برا حرصو جوشی که زدم... آه و افسوس برا این دنیای فانی.... چقدرررر حرص خوردم برا این زندگیی چقدر حرص خوردم برا این دنیا چقد حرص خوردم برا جمع مال و منال... ای واااای ای واااای ومن حسرت میخوردم و آه میکشیدم .. اما هیییییییییچ فایده ای نداشت که نداشت..😞 خداکنه بقبه موقع مرگشون این آه و حسرت رو نخورن... حتی شمایی که داری داستان رو میخونی..😞 اینم بقیه داستان.. التماس دعا... به نظرتون ما موقع مرگمون حسرت میخوریم؟؟؟ صلوات برا سلامتی امام زمان فراموش نشه