#عشق_ناڪام
#قسمٺ_سوم
روسری بر سر افکنده و در اتاقو باز کردم غیر منتظره او در چهار چوب در رودروم قرار گرفت سرش پایین بود مثل همیشه امامن چندیدن سال بود که او را ندیده بودم بایدم اینگونه میبود با نگاه به چشماش که معلوم نبود چه رنگیه سلام گفتم و او هم سلامی کوتاه داد و گذری ازم رد شد برایم چقدر سخت بود تحمل سردی رفتارش هر چند که میدونستم هیچ کدوم از هم خوشمون نمیاد
اما برای رعایت ظاهر لازم بود
پسر عمو چقدر که نسبت به چند سال پیش تغییر کرده بود صورتی مهتابی و ریش های بورش به چشمان بی رنگش کنایه میزد ؛؛ خنده ای کردمو وارد هال شدم زن عمو مشغول سفره چیدن بود عمو هم داشت به دیس غذا ناخونک میزد پیش خودم گفتم چه زوج خوشبختی که یکدفعه ای صدای در امد
زینب کیف روشونه و میوه به دست وارد شد
و در برابر چشمان ناباورم بغلم کرد
_ چطوری ریحانه ؟
دستشو گرفتم و و گفتم عالی و بعد به کمکش کیسه های خرید و به اشپز خونه بردم یک لحظه صورتش منعکس شد و چشماشو براق دیدم چادرشو که از سر دراورد مرا به اتاقش کشاند و بعد شروع کرد از کلاسش تعریف کردن خیلی اهل گوش دادن نبودم بهش نگاه کردمو و در افکاراتم رفتم که یهو زن عمو به اتاق امد
- ببینم شماها ناهار نمیخواید ؟
بعد از ظهر خنک و بهاری که همیشه دوست داشتم رسید و من مشغول درس خوندن برای کنکور بودم امسال فارغ تحصیل میشدم بنابر این زیادی درس میخوندم ؛؛در روی پاشنه چرخید زینب وارد شد ....