eitaa logo
😂💣بمب خنده😂💣
1.8هزار دنبال‌کننده
624 عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
🌹﷽🌹 ☎️ #مدیریت_کانال: @Ali_110_111 📞 ✅اکثر پست ها به صورت #کلیپ و #عکس طنز می باشد✅ 😂💣 #بمب_خنده 😂💣
مشاهده در ایتا
دانلود
🌘] ✋🏽 +چجورےازدنیا‌دل‌ڪندے؟! -انتخاب‌ڪردمـ" +چۍرو؟! -بین‌آخࢪٺ‌ودنیا؛یڪۍباقےودیگرۍفنا... "ڪاش‌دݪ‌بڪنیم(:🌱 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @m_bmbkndhvltifh
عازم جبهه بودم . یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد .😍😃 مادرش برای بدرقه ی او آمده بود . خیلی قربان صدقه اش می رفت😊و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد . بهش گفتم : « مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم.🕊دعای مادر زود مستجاب میشہ.»😌 در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر ، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی !🙄 الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪشتن می ده !»😐😅 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @m_bmbkndhvltifh
‏به بابام گفتم اون چه هورمونیه که اگه تو بدن کم باشه آدم افسرده، مضطرب و نگران میشه؟ گفت پول !😐 واقعا اگه من علم بودم سجده میکردم به این جواب 😐😂😂😂 ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
‏بابام گفت فندک تو جیبت چیکار میکنه؟ گفتم یکی از بچه‌ها تیر خورده بود، میخواستیم وسایل رو قبل درآوردن گلوله حرارت بدیم.😐 برگای همه ریخت😐😂😂😂 ً ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
ﺳﻴﺪي😎 سیدی در ارﺗﺶ ﻋـﺮاق ﻳﻌﻨـﻲ آﻗـﺎﻳﻢ👮‍♂ اﻓﺴﺮ ﻋﺮاﻗﻲ درﺷﺖ ﻫﻴﻜﻠﻲ ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﻲآﻣـﺪ ﺑـﺮاي آﻣــﺎرﮔﻴﺮي📝 ﻳﻜــﻲ از ﺑﭽــﻪﻫــﺎي اﺻــﻔﻬﺎن ﺑــﻪ ﻧــﺎم ﺳﻴﺪاﺣﻤﺪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺷﻮخ ﺑﻮد،🧔🏻 ﺑﻪ ﺟـﺎي ﺳﻼم ﺳﻴﺪي، ﺑﻪ آن اﻓﺴﺮ ﻣﻲﮔﻔﺖ: ﺳـﻮارِﺳـﻴﺪي😜 اﻓﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣـﻲ ﺷـﺪ ﻛـﻪ ﻳـﻚ اﺳـﻴﺮ ﺑِﻬِـﺶ ﺳﻴﺪي ﻣـﻲ ﮔﻮﻳـﺪ☺️ ﺑـﺎ اﺣﺘـﺮام، ﻣـﻲﮔﻔـﺖ ﺣﻠـﻪ، ﻣﺮﺣﺒﺎ✋🏻😍 ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻳﻮاﺷﻜﻲ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ. اﻳـﻦ ﻛـﺎرِ ﻫـﺮ روز ﺳﻴﺪاﺣﻤﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد😉 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره خنده دار جبهه😄 🎙 استاد رائفی پور •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
آقامهدی هر وقت می‌افتاد تو خـط شوخی دیگر هیـچ‌کس جلـودارش نبود...😜 یک‌وقت هندوانه‌ای را قاچ‌کرد،🍉لای‌آن فلفل پاشید،🌶بعد به‌ یکی‌از بچه ‌ها ‌تعـارف‌ کرد...🙂 اون‌ هم برداشت و شروع کرد به ‌خـوردن!😋 وقت حسابی دهانش سوخت.😬آقامهدی هم‌ صدای خنده ‌اش بلند شد.😆 بعد رو کرد بهش‌ گفت: داداش! شیرین بود؟!😁 -شہیدمهدی‌زین‌الدیـن •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @m_bmbkndhvltifh
◾️♥️😅 ___ چند روز قبل از عملیات بصرالحریر، با جمعی از دوستان ، شامل سید ابراهیم،ابو عباس، ابو زینب، دانیال، سید سجاد و... نشسته بودیم. شهید صدرزاده با حالت خیلی جدی رو به یکی از بچه ها،شروع کرد به تعریف کردن خواب دیشبش: خواب دیدم که قیامت شده ،حساب کتاب و پل صراط و... خلاصه بهش گفت : من تا اومدم از پل صراط رد بشم، پاهام لرزید و از پل افتادم و دست و پاهام شکست، خیلے غصه خوردم و حالم گرفته بود که سنگینی بار گناه و معصیت، نذاشته از پل رد بشم و وسط راه سقوط کردم... 💔 با خودم درگیر بودم که تو (اشاره به همون رزمنده) اومدی و خیلی سبکبال و با شادی داشتی از پل عبور میکردی که متوجه آه و ناله ی من شدی و دلت به حالم سوخت و چون دست و بالم شکسته بود، من رو روی پشتت سوار کردی و با خیال راحت از پل صراط عبور کردی...😁😃 خلاصه، رسیدیم دم در بهشت... تو هم یه حس خیلی خوبی داشتی و از اینکه تونسته بودی من رو هم از پل رد کنی، احساس غرور میکردی... نگهبان بهشت تا چشمش به ما افتاد و دید من روی پشت تو ام، با صدای خیلی محکمی رو به من گفت : خودت بیا تو و افسار .... رو ببند دم در😂😂 کل بچه ها از خنده ترکیدن...🤣 اینقدر جدی تعریف میکرد که تا لحظه ی آخر هیچ کس فکر نمیکرد سید داره همه رو فیلم میکنه!  راوی شهیدمرتضےعطایی ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
جبهه 😁 😁 اذان نماز رو که گفتن رفتم سراغ فرمانده بهش گفتم روحانی نداریم بچه ها دوست دارن پشت سر شما نماز رو به جماعت بخونن فرمانده مون قبول نمی کرد☹️ می گفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود😁 خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند که امام جماعت بشه فرمانده نماز رو شروع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم بنده خدا از رکوع و سجده هاش معلوم بود پاهاش درد می کنه😣 وسطای نماز بود که یه اتفاق عجیب افتاد وقتی می خواست برا رکعت بعدی بلند بشه انگار پاهاش درد گرفته باشه ، یهو گفت یا اباالفضل و بلند شد😄 نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم ، همه زدیم زیر خنده😁😁 فرمانده مون می گفت: خدا بگم چیکارتون کنه !😄 نگفتم من حالم خوب نیست یکی دیگه رو امام جماعت بذارین...😁😁 ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
برای اینکه شناسایی نشیم  تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم. کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256  بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد. تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند. تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.😂🤣😁 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت😁 _______________ کانال راهیان نور عشق ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
🤣لبخند های خاکی 🤣 اسیر شده بودیم😅 قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن😍 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن.. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج‌البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: _من نمی‌تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین(ع) رو نوشتم روی این کاغذ میخوام بفرستمش برا بابام.. نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم🤣 بنده خدا نامه ی امیرالمومنین(ع) به معاویه👹 رو برداشته و برای باباش نوشته بود😂😁.. ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
😂 🍀موقع تحویل سال🍀 شنبه شب اول فروردين 1361 برخلاف‌ دوران‌ كودكي‌ حال‌ و حوصله‌ي‌ سال‌ تحويل‌ را نداشتم‌😓. رفتم‌ و گوشه‌ي‌ سنگر خوابيدم‌. 😴😴 در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر ديدم🤭😱؛ درست‌ در لحظه‌ي‌ تحويل‌ سال‌😇. خواب‌ بودم‌ يا بيدار، نمي‌دانم‌🤷‍♂. فقط‌ يادم‌ هست كه‌ يك‌باره‌ ديدم‌ كف‌ پايم ‌شعله‌ور شده‌ و مي‌سوزد. 🙆‍♂🔥🔥 سريع‌ از خواب‌ پريدم‌.😳😕 غلام‌ بود؛ از بچه‌هاي‌ تبريز. سر شب‌ بهم تذكر داده بود كه‌ اگر موقع‌ تحويل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بيدارم‌ خواهد كرد،😒😡 ولي‌ باور نمي‌كردم‌ اين‌ جوري‌! 😞 فندك‌ نفتي‌ را زير جورابم‌ گرفته‌ بود😃در نتيجه‌ جورابي‌ را كه‌ كلي‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ كه‌ تا آخر دوره‌ي سه‌ ماهه‌ي‌ مأموريت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پاي‌ بنده‌ هم‌ بعله‌!😂😂😂😂💔 بدتر از من،‌ بلايي‌ بود كه‌ سر رضا آوردند🤣. او ديگر جوراب‌ پايش‌ نبود. يك‌ تكه‌ خرج‌ اشتعالي‌ توپ‌ لاي‌ انگشتان‌ پايش‌😁 گذاشتند و با يك‌ كبريت‌، كاري‌ كردند كه‌ طفلكي‌ كم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 كيلومتر در ساعت‌ به‌جاي‌ تانكر آب‌، برود طرف‌ عراقي‌ها. 😆😆 با همه‌ي اين‌ها، كسي‌ اخم‌ نكرد.🤨 همه‌ مي‌خنديدند☺️🤣🤣. از خنده‌ي‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌.😂😂 حق‌ داشتند.🙊 بايد برمي‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعاي‌ تحويل‌ سال‌، چند آيه‌ قرآن میخوندیم🤣 ً ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
جبهه 😁 😁 آب خنک در شلمچه : شلمچه بودیم. ازبس که آتش سنگین شد💥، دیگه نمیتونستیم خاکریز بزنیم، حاجی گفت: ( بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگر ها تا بریم مقّر). هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم. به مقّر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال، یخچال نبود. گلوله ای خمپاره صاف روش خورده بودو برده بودش تا هوا. دویدیم داخل سنگر، سنگر تاریک بود، فقط یک فانوس کم نور آخر سنگر می سوخت. دنبال آب میگشتیم که پیر مردی داد زد : « پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد. انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت : « آخ جون». و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می‌خورد که حاج مسلم - پیر مرد مقر - از زیر پتو چیزی گفت : « کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.» به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَه آب رو سر کشید. پارچ آب رو تکون داد و گفت : « این که یخ نیست. این چیه؟! » حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت : « من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست 😁، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!» 😁😁😃 هنوز حرفش تموم نشده بود که همه باهم داد زدیم : وای!؟. و از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه ای سرشو پایین گرفته بود تا....! که احمد داد زد : « مگه چیه 😄،! چیز بدی نبود! این دندونه! 😄 اونم از نوع حاج مسلمش! مثل آب‌نبات...»😆 اصلا فکر کنید آب انجیر خوردید😅😅 ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
لبخند های خاکی 😂 خاطرات طنز جبهه 🤗 سال نو بود و نوروز بهانه ا ی برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی حتی با دشمن!😎 که در همسایگی ما بود اما نمی شد روز روشن بلند شد و رفت برای مبارک باد گفتن،😄 اینطوری خیلی سبک بود! 🙃 بچه های پای قبضه خمپاره انداز چاره ی اندیشیدن بودند به این نحو که روی بدنه گلوله خمپاره قبل از اینکه شلیک کنند مینوشتند سال نو مبارک مزدوران بعثی! 😂 تبریکات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید!😂 و بعد آن را داخل قبضه می ا نداختند و می فرستادند هوا. دیگر نمی دانیم به دستشان می رسید یا نمی رسید یا اگر می رسید سواد خواندنش را را داشتند یا نه!😆 ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
😂لبخند های خاکی 😂 بار اولم بود که مجروح مي‌شدم و زياد بي‌تابي مي‌کردم 😫😩 يکي از برادران امدادگر بالاخره آمد بالاي سرم و با خونسردي گفت:«چيه، چه خبره؟»😕تو که چيزيت نشده بابا!😕 تو الان بايد به بچه‌هاي ديگر هم روحيه بدهي آن وقت داري؟ گريه مي‌کني☹️؟! تو فقط يک پايت قطع شده ببين بغل دستي است سر نداره هيچي هم نمي‌گه،😐 اين را که گفت بي‌اختيار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدايي که شهيد شده بود!😦 بعد توي همان حال که درد مجال نفس‌کشيدن هم نمي‌داد 😖کلي خنديدم🤣 و با خودم گفتم عجب عتيقه‌هايي هستند اين امدادگرا.😂 ً ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
😂 😁 رزمنده‌اے تو جبهه بے سیم میزنه میگه : من حدود ۵۰۰ تا عراقی دستگیر ڪردم سریع بیاین ببرینشون ... پشت بیسیم گفتن خودت بیار...!😁 گفت:نه شما بیاین اینا نمیذارن من بیام😅😅 ً ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
هدایت شده از 😂💣بمب خنده😂💣
موقع پیدا کردن کنترل تلویزیون همه اعتمادا از بین میره: +کنترل زیر توعه؟ -نه +بلند شو ببینم😂😂😂 ً ً 🤣🤣 ↯🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆔@m_bmbkndhvltifh
ﮐﻼﺱ نهضت ﺳﻮﺍﺩ آﻣﻮﺯﯼ پیرزنها : ﻣﻌﻠﻢ: هشت تا جوجه داریم. سه تاشو گربه میخوره. چنتاش میمونه؟ پیر زن : ننه این دیگه جاشو یاد گرفته میاد همشونو میبره 😂😂‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ @m_bmbkndhvltifh
نشسته بودم داشتم با گوشی بازی میکردم یه هو بابام اومد رد بشه پاش خورد به پام ؛ پام له شد😢 بعد برگشته میگه مگه کوری نمیبینی من میخوام رد شم😂 میگم پدر من والا به خدا شما باید حواست باشه عصبی شد وای فایو قطع کرد😐😂 @m_bmbkndhvltifh
یکی از بدبختیهای کچلا اینه که😢☹️ اگه توی جمع فقط اونا پاپیون زده باشن باز هم وقتی میخوان بهش اشاره کنن ، میگن اون یارو کچله !🔫😂