#روایت_موزاییکی #محرم_1442 #بلندیهای_بارزین | خاطره ای از حجت الاسلام محمد مهدی فاطمی صدر :
شماره ناشناس بود؛ گفت: شما به ما مأمور شدهیید، توپخانهی لشکر. کارگزینی لشکر هنوز نمیداند که نیروی بسیجی را به عقبه نمیفرستند...
تازه مجمع حبلالله مشهد را یافتهییم و نشستهییم و آبی خوردهییم و اندکی خنک شدهییم. پیامک از شمارهی ناشناس است: فردا، قم، آزمون پزشکی پیش از اعزام. بعید میدانم به آزمون برسم، برای اعزام هم خدا بزرگ است...
روند معمول اعزام مبلغ در تیپ هشتادوسه و لشکر هفده قدری پیچیده است. روند مستقیم ما تماس با فرمانده لشکر است: حاجی ما داریم میآییم؛ و پاسخ همیشه: فقط از گردان یا تیپ حکم بگیرید...
شاید به خاطر آن است که همهی رزمندهها آزمون پزشکی دادهاند؛ از در پادگان که وارد میشویم همهگیری بیماری انگار تمام شده است؛ دست میدهیم و بغل میکنیم. به خودم بر میگردم: ماهها از آخرین باری که کسی را در آغوش گرفتهام گذشته است...
پای سوار شدن چهرههای آشنا تکاتک به چشم میآیند. نگاهم با سیدحسین گره میخورد. پیش میآید؛ شما با لشکر در سوریه بودهیید؟ و من میروم به شقیدله و آن بولدوزر که موشک مسلحین سلفی خورد تخت سینهاش و سید که سوخت. میگوید: شیخ، بیا پایگاه بارزین...
نماز ظهر را حوالی هشترود میخوانیم. ناهار قرمهسبزی است. بیرون از ایران آموختهام و درون ایران هنگامی که تنها بودهام هم آزمودهام؛ از قرمهسبزی میتوان به عنوان یک داروی نشاطآور استفاده کرد...
عصر روی دریاچهی ارومیه هستیم؛ در ابتدای سیمگون. آخرین بار با وحید یامینپور این زمان این جا بودیم. دو دههی پیش که او شعر میگفت و من داستان مینوشتم و نمایندهی شهرستانهای استان طهران در مرحلهی کشوری جشنوارهی دانشآموزی بودیم...
اشنویه اگر نامی دیگر داشته باشد بیشک #سرزمین_سیب است؛ هر چه میرویم، درختهای سیب پیش چشم ما است. قرار گرفتنش بر سهراهی ایران، عراق، ترکیه اما باعث آن بوده است که سرنوشت دشواری شبیه اقلیمالتفاح داشته باشد، و پای ما به این جا باز شود...
#مدرسه_وتر | در بله و توییتر و تلگرام » vvatr_ir
@bonyana