eitaa logo
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
751 دنبال‌کننده
156 عکس
13 ویدیو
9 فایل
ڪافہ ڪتاب انقلاب دریچہ ای بہ دنیاے ڪاغذے ڪتاب @book_caffe_Eng👈 کانال انگلیسۍ ما پیج اینستاگرام بہ زودی.....
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
🌀حسابے ڪلافہ شدھ بودم. نمےفهمیدم ڪہ جذب چہ چیز این آدم شده اند. از طࢪف خانم ها چند تا خواستگاࢪ داشت
༺◍⃟🌧🌞 دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.😭 شلوار شش جیب پلنگۍ گشاد مۍ پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ ڪه مۍ انداخت روۍ شلوار.🤦🏻‍♀ ❄️در فصل سرما با اورڪت سپاهیش تابلو بود. یڪ ڪیف برزنتی ڪوله مانند یڪ وری می انداخت روۍ شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتۍ راه مۍ رفت، ڪفش هایش را روۍ زمین می ڪشید . ابایۍ هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم : « این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده و همون جا جامونده!» به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خود دارۍ ڪردم. دفعه بعد رفت ڪنار میز ڪه نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوۍ خودم را بگیرم😣 بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود. زور میزد جلوۍ خنده اش را بگیرد. 🙂🤭 معراج شهداۍ دانشگاه ڪه ارث پدرش بود‌. هر موقع مۍ رفتیم با دوستانش آنجا مۍ پلکیدند. زیرزیرڪی می خندیدم و ... 📗 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
༺◍⃟🌧🌞 دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.😭 شلوار شش جیب پلنگۍ گشاد مۍ پوشید با پیراهن بلند
و میگفتم بچه ها بازم دارو و دسته ۍ محمد خانۍ!🤣😔 بعضی از بچه هاۍ بسیج با سبڪ و سیاق و ڪردارش موافق بودند، بعضۍ هم مخالف. بین مخالف ها معروف بود به تندروۍ ڪردن و متحجر بودن. اما همه از او حساب مۍ بردند، براۍهمین ازش بدم مۍ آمد. 😒 فڪر می ڪردم از این آدم هاۍ خشڪ مقدس از آن طرف بام افتاده است. اما طرفدار زیاد داشت. خیلۍ ها مۍ گفتند: « مداحۍ مۍ کنه، هیئتیه، مۍ ره تفحص شهدا، خیلۍ شبیه شهداست!» توۍچشم من اصلا این طور نبود. با نگاه عاقل اندر سفیهۍ به آن ها مۍ خندیدم که این قدر ها هم آش دهن سوزۍ نیست!!🤒🙄 📗 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
و میگفتم بچه ها بازم دارو و دسته ۍ محمد خانۍ!🤣😔 بعضی از بچه هاۍ بسیج با سبڪ و سیاق و ڪردارش موافق بو
🌤ڪنار معراج شهداۍ گمنام دانشگاه، دعاۍ عرفه برگزار مۍ شد. دیدم فقط چند تا تڪه موڪت پهن ڪرده اند و به مسئول خواهران اعتراض ڪردم: « دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تڪه موڪت !» وقتی دیدم توجهۍ نمۍ ڪند، رفتم پیش آقاۍ محمد خانۍ. صدایش زدم. جواب نداد. چندبار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد ڪه « بفرمایین» بدون مقدمه گفتم: « این موڪتا ڪمه!» گفت:« همین قدشم نمیان،!» بهش توپیدم: « ما مڪلف به وظیفه ایم نه نتیجه!» 🤒 〽️او هم با عصبانیت جواب داد: « این وقت روز دانشجو از ڪجا میاد؟ » بعد رفت دنبال ڪارش. همین ڪه دعا شروع شد، روی همه ۍ موڪت ها ڪیپ تا ڪیپ نشستند. همه شان افتادند به تڪاپو ڪه حالا موڪت از ڪجا بیاوریم. یڪ بار از ڪنار معراج شهدا یڪی از جعبه هاۍ مهمات را آوردیم اتاق بسیجِ خواهران، به جای قفسه ۍ ڪتابخانه. 📌مقرر ڪرده بود برای جابجایۍ وسایل بسیج، حتما باید نامه نگارۍ شود. همه ۍ ڪارها با مقررات و هماهنگۍ او بود. من ڪه خودم را قاطۍ این ضابطه ها نمۍ ڪردم ، هر ڪاری به نظرم درست بود همان را انجام مۍ دادم. جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشڪش زد! 📗 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
🌤ڪنار معراج شهداۍ گمنام دانشگاه، دعاۍ عرفه برگزار مۍ شد. دیدم فقط چند تا تڪه موڪت پهن ڪرده اند و به
📗 🥨چند دقیــقه زبانش بند آمد و مدام با انگشت هایش ور مۍ رفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخورۍ پرسید: « این اینجا چۍ ڪار مۍ ڪنه؟» همه ء بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیر چشمۍ به همه نگاه ڪردم، دیدم ڪسی نطق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم: « گوشهء معراج داشت خاڪ مۍ خورد ، آوردیم اینجا برای ڪتابخونه!» با عصبانیت گفت :« من مسئول تدارڪات رو توبیخ ڪردم! اون وقت شما به این راحتی میگین ڪارش داشتین!» حرف دلم را گذاشتم ڪف دستش:« مقصر شمایین که باید همه ۍکارا زیر نظر و با تأیید شما انجام بشه! این ڪه نشد ڪار!» 🏝لبخندۍ نشست روۍ لبش و سرش را انداخت پایین. با این یادآورۍ ڪه :«زودترجلسه رو شروع ڪنین،» بحث رو عوض ڪرد. 😒😐وسط دفتر بسیج جیغ ڪشیدم؛ شانس آوردم ڪسی اون دور و بر نبود. نه ڪه آدم جیغ جیغویۍ باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوڪ و شوخۍ بود. خانوم ابویۍ ڪه به زور جلوۍخنده اش را گرفته بود ، گفت: « آقای محمد خانۍمن رو واسطه ڪرده براۍ خواستگارۍ از تو! 😳» ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_دهم 🧣شال سبزۍداشت ڪه خیلۍ به آن تعصب نشان مۍ داد، وقتۍروحانۍ ڪ
📗 🍃دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده ڪه تنها در بین نامحرم نباشد. رفتارهایش را قبول نداشتم. فڪر می ڪردم ادای رزمنده هاۍ دوران جنگ را در مۍ آورد. نمۍ توانستم با ڪلمات قلمبه سلنبه اش ڪنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگۍڪنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمۍ اصلا ڪار من نبود دنبال آدم بۍ ادعایۍ مۍ گشتم ڪه به دلم بنشیند.😷🤒 ☘در چارچوب در با روۍ ترش ڪرده نگاهم را انداختم به موڪت ڪف اتاق بسیج و گفتم:« من دیگه از امروز به بعد ، مسئول روابط عمومۍ نیستم. خداحافظ !» 🌚✨فهمید ڪارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده ڪرده بودم، شاید هم دعوایۍ جانانه و مفصل.🔪 برعڪس، در حالیڪه پشت میزش نشسته بود، آرام و با طمانینه گونه ۍ پر ریشش را گذاشت روۍ مشتش و گفت: یه نفر رو به جاۍ خودتون مشخص ڪنید و برید!»😊 نگذاشتم به شب بڪشد. یڪی از بچه ها را به خانم ایوبی معرفۍ ڪردم حس ڪسی را داشتم ڪه بعد از سال ها تنگۍ نفسش آزاد شود سینه ام سبڪ شد. چیزۍ روی مغزم ضرب گرفته بود : « آزاد شدم! »😌🦋 ... ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
و این بود... 🍎🌸از بهشت که بيرون آمد، دارايی اش فقط يک سيب بود. سيبی که به وسوسه آن را چيده بود. و مکافات اين وسوسه هبوط بود.😔 فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می ميری✋ زمين جای تو نيست. زمين همه ظلم است و فساد.🥺 و انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام . زمين من است. اگر خدا چنين می خواهد ، پس زمين از بهشت بهتر است.🙂 🦋خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند ، از زمين می گذرد ، از زمينی که آکنده از شر و خير ، از حق و باطل ، از و است. ✍عرفان_نظر_آهاری 📘 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
و این #آغاز_انسان بود... 🍎🌸از بهشت که بيرون آمد، دارايی اش فقط يک سيب بود. سيبی که به وسوسه آن را
⛳️و اگر و حق و صواب پيروز شد ، تو باز خواهی گشت🙃🤞 ؛ وگر نه ....... 😓و فرشته ها همه گريستند.🕸 اما انسان نرفت.... انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وا مانده بود. می ترسيد و مردد بود. و آن وقت خدا چيزی به انسان داد. چيزی که را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه وا داشت.😲 انسان دست هايش را گشود 🤲 و خدا به او « اختيار » داد.❣ 🌞خدا گفت: حال انتخاب کن. زيرا که تو برای انتخاب کردن آفريده شده ای. برو و بهترين را برگزين که بهشت پاداش به گزيدن توست. 🎬  و و نيز با تو خواهد آمد تا تو بهترين را برگزينی. 😇 و آن گاه انسان را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را ... و اين، آغاز انسان بود... ... ✍عرفان_نظر_آهاری 📘 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_یازدهم 🍃دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده ڪه تنها در بین نامحر
📗 🎵🦋صدایۍ حس مۍ ڪردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه . به خیالم بازۍ تمام شده بود‌. زهۍ خیال باطل! تازه اولش بود هر روز به هر نحوۍ پیغام مۍ فرستاد و مۍ خواست بیاید خواستگارۍ. جواب سربالا مۍ دادم. ✨🪐داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلۍ جدۍ و بۍ مقدمه پرسید: « چرا هر ڪی رو مۍ فرستم جلو جوابتون منفیه؟» بدون مڪث گفتم « ما به درد هم نمۍ خوریم!» با اعتماد به نفس صدایش را صاف ڪرد :« ولۍ من فڪر میڪنم خیلۍبه هم مۍ خوردیم!» 🔊جوابم را ڪوبیدم توۍصورتش : « آدم باید ڪسی ڪه مۍ خواد همراهش بشه ، به دلش بشینه!» 🤷🏻‍♀ 🌝خنده ء پیروزمندانه اۍ سر داد ، انگار به خواسته اش رسیده بود: « یعنی این مسئله حل بشه، مشڪل شمام حل مۍ شه؟» جوابۍ نداشتم. چادرم را زیر چانه محڪم چسبیده و صحنه را خالۍ ڪردم. از همان جایۍ ڪه ایستاده بود، طورۍ گفت ڪه بشنوم : « ببینید! حالا این قدر دست دست می ڪنید ، ولۍ میاد زمانی ڪه حسرت این روزا رو بخورید! » زیر لب با خودم گفتم :« چه اعتماد به نفس ڪاذبۍ» ، اما تا برسم خانه، مدام این چند ڪلمه در ذهنم مۍ چرخید: « حسرت این روزا!» مدتۍ بود پیدایش نبود، نه در برنامه هاۍ بسیج، نه ڪنار معراج شهدا... ... ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_دوازدهم 🎵🦋صدایۍ حس مۍ ڪردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه . به
📗 🦋داشتم بال در مۍ آوردم. از دستش راحت شده بودم. ڪنجڪاوۍ ام گل ڪرده بود بدانم ڪجاست. خبرۍاز اردوهاۍ بسیج نبود، همه بودند الا او. 🍄خجالت مۍ ڪشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم تا اینڪه ڪنار معراج شهدا اتفاقۍ شنیدم از او حرف مۍ زنند. یڪی داشت مۍگفت : « معلوم نیست این محمد خانۍاین همه وقت توۍ مشهد چۍ ڪار مۍ ڪنه!» 🌞نمۍ دانم چرا؟ یڪ دفعه نظرم عوض شد. دیگر به چشم یڪ بسیجۍ افراطۍ و متحجر نگاهش نمۍ ڪردم. حس غریبۍ آمده بود سراغم. نمۍ دانستم چرا این طور شده بودم. نمۍ خواستم قبول ڪنم ڪه دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمۍ توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگارۍ ام. 🌜راستش خنده ام مۍ گرفت ، خجالت مۍڪشیدم به ڪسی بگویم دل مرا هم با خودش برده! ✨وقتۍبرگشت پیغام داد مۍ خواهد بیاید خواستگارۍ. باز قبول نڪردم. مثل قبل عصبانۍ نشدم، ولۍ زیر بار هم نرفتم. خانم ابویۍ گفت: دو سه ساله این بنده خدا رو معطل خودت ڪردۍ! طورۍ نمی شه ڪه ! بذار بیاد خواستگارۍ و حرفاش رو بزنه ! گفتم: « بیاد ، ولۍخوش بین نباشه ڪه بله بشنوه !» 🍩🧁شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد براۍقرار خواستگارۍ . نمۍ دانم پافشارۍ هایش باد ڪله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود!!!.... ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_سیزدهم 🦋داشتم بال در مۍ آوردم. از دستش راحت شده بودم. ڪنجڪاوۍ
📗 🌚با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگۍ اش آمد. از در حیاط ڪه وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید:« مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!» با خنده گفتم :« خب شهدا یڪی مثل خودشون رو فرستادن برام!» ✨خانواده اش نشستند پیش مادرم و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره ڪردند ڪه « این دو تا برن توی اتاق حرفاشون رو بزنن ! » با آدمی ڪه تا دیروز مثل ڪارد و پنیر بودیم حالا باید با هم مۍ نشستیم برای آینده مان حرف مۍ زدیم‌ . 🍁تا وارد اتاق شد، نگاهۍ انداخت به سرتاپاۍ اتاقم و گفت « چقدر آینه ! از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!» ⚪️از بس هول ڪرده بودم فقط با ناخن هایم بازۍمۍ ڪردم. مثل گوشۍ در حال ویبره مۍ لرزیدم. خیلۍ خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه مۍ ڪرد. خوب شد عروسڪ پشمالو و عڪس هایم را جمع ڪرده بودم. 😐😂 ✔️فقط مانده بود قاب عڪس چهار سالگۍ ام. اتاق را گز مۍزد. انگار روۍ مغزم رژه مۍ رفت . جلوۍ همان قاب عڪس ایستاد و خندید. چه در ذهنش مۍ چرخید نمۍ دانم! نشست رو به رویم. خندید و گفت :« دیدید آخر به دلتون نشستم!»😊 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
⛳️و اگر #خير و حق و صواب پيروز شد ، تو باز خواهی گشت🙃🤞 ؛ وگر نه ....... 😓و فرشته ها همه گريستند.🕸
🦋فرشته را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت: «خدایا مۍ خواهم زمین را از نزدیڪ ببینم🤲. اجازه میخواهم و . دلم بۍ تاب تجربه اۍ زمینۍ است🙃.» 🌺🖇خداوند درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت: «تا بازگردم را اینجا مۍ سپارم. این بال ها در زمین چندان به ڪار من نمۍ آید.» 🧚‍♂خداوند بالهاۍ فرشته را بر روۍ پشته اۍ از بالهاۍ دیگر گذاشت و گفت: « بالهایت را به امانت نگه مۍ داریم. اما بترس ڪه زمین اسیرت نڪند زیرا ڪه خاڪ زمینم است.» فرشته گفت: « باز مۍ گردم، حتما باز مۍ گردم. این قولۍ است ڪه فرشته اۍ به خداوند مۍ دهد😌✅.» فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بۍ بال تعجب ڪرد!!😲 🌷🌝او هر ڪه را ڪه مۍ دید به یاد مۍ آورد. زیرا او را قبلا در دیده بود. اما نمۍفهمید چرا این فرشته ها براۍ پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمۍ گردند.👀 فرشته هر روز چیزۍ را از یاد برد. 🤒 و روزی رسید ڪه دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمۍ آورد؛ نه را و نه را. فرشته فراموش ڪرد. فرشته در زمین ماند.🌎 فرشته هرگز به زمین بر نگشت. ..‌ ... ✍عرفان_نظر_آهاری 📘 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
🦋فرشته #تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت: «خدایا مۍ خواهم زمین را از نزدیڪ ببینم🤲. اجازه میخو
☘پیش از آنڪه انسان پا بر زمین بگذارد ، خدا تڪه اۍ خورشید🌞 و پاره اۍ ابر،☁️ به او داد و فرمود: آۍ اۍ انسان ✋ زندگۍڪن و بدان ڪه در آزمون زندگۍ این و این فراوان به ڪارت مۍ آید. ✨انسان نفهمید ڪه خدا چه مۍ گوید، پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدرۍ باز ڪند. 🍁خداوند گفت: این ابر و این خورشید ابزار ڪفر و ایمان توست. زمین من آڪنده از و است. اما اگر حق را دیدۍ ؛ خورشید را به در ڪِش تا آشڪارش ڪنۍ. آن گاه مومن خواهۍ بود. اما اگر حق را بپوشانۍ نامت در زمره خواهد آمد.👀❌ 💎انسان گفت: «من جز براۍ روشن گرۍ به زمین نمۍ روم و مۍدانم ابر هیچ گاه به ڪارم نخواهد آمد. انسان به دنیا آمد و اما هرگاه حق را پیشاروۍ خود دید چنان هراسید ڪه از دستش افتاد. حق تلخ بود.😔✋ حق دشوار بود و ناگوار. حق سخت و سنگین بود. انسان حق را تاب نیاورد. 🚶🏻‍♀ ... ✍عرفان_نظر_آهاری 📘 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_چهاردهم 🌚با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگۍ اش آمد. از در حیاط
📗 🐬.💕زبانم بند آمده بود . من ڪه همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روۍ حرفش مۍ گذاشتم و تحویلش مۍ دادم، حالا انگار لال شده بودم . 🚌🦋 خودش جواب خودش را داد: « رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا ڪه بله نمی گید، امام رضا از توۍ دلم بیرونتون کنه، پاڪ پاڪ ، ڪه دیگه به یادتون نیافتم.🚶‍♂ 🕌نشسته بودم گوشه رواق ڪه سخنران گفت: این جا جاییه ڪه میتونن چیزی رو ڪه خیر نیست، خیر ڪنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد، دو دهه ی دیگه دخیل بستم ڪه برام خیر بشید! ☺️» نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود» 🥨توی دلم حال عجیبۍ داشتم. حالا فهمیدم الڪی نبود ڪه یڪدفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام (ع) بود و دل من.😇 🌀از نوزده سالگۍ اش گفت ڪه قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود: « راست ڪارم نبودن، گیر و گور داشتن! »🤷‍♂ ☘گفتم : « از ڪجا معلوم من به دردتون بخورم؟» 🚶🏻‍♀ ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
☘پیش از آنڪه انسان پا بر زمین بگذارد ، خدا تڪه اۍ خورشید🌞 و پاره اۍ ابر،☁️ به او داد و فرمود: آۍ
📸🍁پس هر بار ڪه با حقۍ رویارو شد، آن را پوشاند، تا زیستنش را آسان ڪند. فرشته ها مۍ گریستند و میگفتند : حق را نپوشان، حق را نپوشان. این ڪفر است! 🍁❄️اما انسان هزاران سال بود ڪه صداۍ هیچ فرشته ای را نمیشنید. انسان ڪفران ڪرد و ڪفر ورزید و جهان را ابرهاۍڪفر او پوشاند.🌪 🌾انسان به نزد خدا بازخواهد گشت. اما روز واپسین او "یوم الحسره" نام دارد. و خدا خواهد گفت: قسم به زمان ڪه زیان ڪردۍ. حق نام دیگر من بود. ✨🌧پیامبرۍ از ڪنار خانه ۍ ما رد شد. مادرم گفت: چه بارانۍ مۍ آید. پدرم گفت : "بهاراست."🌸🌝 و ما نمۍ دانستیم باران و بهار نام دیگر آن است.🙃 🌵پیامبرۍ از ڪنار خانه ۍ ما رد شد. لباس هاۍما خاڪۍ بود، او خاڪ روۍ لباس هایمان را به تڪانید؛ لباس ما از جنس و شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم💓✨... ... ✍عرفان_نظر_آهاری 📘 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_پانزدهم 🐬.💕زبانم بند آمده بود . من ڪه همیشه حاضر جواب بودم و پ
📗 🦋خندید و گفت : « توی این سالا شما رو خوب شناختم!». یڪی از چیزهایۍ ڪه خیلۍ نظرش را جلب ڪرده بود، ڪتاب هایۍ بود ڪه دیده و شنیده بود مۍ خوانم همان ڪتاب های پالتویۍ روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. 🥨☘مۍ گفت:« خوشم میاد شما این ڪتاب رو نخوندین بلڪه خوردین!» فهمیدم خودش هم دستۍ بر آتش دارد. ⛲️مۍ گفت:« وقتۍاین ڪتاب رو مۍ خوندم واقعا به حال اونا غبطه مۍخوردم ڪه اگه پنج سال، ده سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی ڪردن، واقعا زندگۍ ڪردن! اینا خیلۍ ڪم دیده مۍ شه، نایابه!» 🌝من هم ڪه وقتی آن ها را مۍ خواندم، به همین رسیده بودم ڪه اگر الان سختۍ مۍ کشند، ولۍحلاوتۍ را ڪه آن ها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند. 🌾این جمله را هم ضمیمه اش ڪرد ڪه « اگه همین امشب جنگ بشه، منم مۍ رم، مثل وهب!» مۍ خواستم ڪم نیاورن، گفتم:« خب منم میام!»... ... ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
🚌🌺مسیحیت در ابتدا براۍ دفاع از عقاید خودش از فلسفه استفاده میڪرد، اما خودش هم روۍ فلسفه تاثیر گذار بود !و تاریخ و زمان رو وارد اون ڪرد📝⏳ 🌞🍂...تصور یونانۍها و بعد رومۍ ها این بود ڪه دنیا از ازل همین طورۍ بوده و همیشه همین طورۍخواهد موند. 🌾🍃 اون ها هیچ تصورۍ از زمانۍ ڪه این عالم نبوده و همچنین زمانۍ ڪه این عالم از بین میره ، نداشتن و در نتیجه تصورۍ از تڪامل هم نداشتن! ( به همین دلیل اعتقادی به معاد هم نداشتن🥴.) 🌜🌷اعتقاد به این ڪه خداوند جهان رو مرحله به مرحله آفریده، فلسفه یونانۍو رومۍ رو متحول ڪرد. 🤷🏻‍♀ 🍒🌸براۍ اولین بار ، فلسفه تاریخ به وسیله فیلسوف مسیحۍ بنیان گذاشته شد. 🌀 اون تاریخ رو به دو نوع و تقسیم ڪرده و یه نظام فلسفۍ با استفاده از آثار افلاطون و با تطبیق آراء مسیحۍ شڪل داد. 📘مرکز مطالعات و پژوهش های راهبردی، خانه فرهنگ و هنر ساقیا ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_شانزدهم 🦋خندید و گفت : « توی این سالا شما رو خوب شناختم!». یڪی
📗 🎤منبر ڪاملۍ رفت مثل آخوندها از دانشگاه و مسائل جامعه گفت تا اهداف زندگۍ اش. از خواستگارۍ هایش گفت و این ڪه ڪجاها رفته و هر ڪدام را چه ڪسی معرفۍ ڪرده، حتۍ چیزهایۍ ڪه به آن ها گفته بودگفتم: « من نیازۍ نمۍ بینم اینا رو بشنوم!» 🦋🌺مۍ گفت :« اتفاقا باید بدونید تا بتونین خوب تصمیم بگیرین! گفت: « از وقتۍ شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صورۍ مۍ رفتم . مۍرفتم تا بهونه اۍ بدم دست طرف!» 🍀مۍ خندید ڪه « چون اڪثرا دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد این شڪلۍ مۍ رفتم. اگه ڪسۍ هم پیدا مۍشد ڪه خوشش میومد و مۍ پرسید ڪه آیا ریشاتونو درست و مرتب مۍڪنین، مۍ گفتم: نه من همین ریختۍ مۍ چرخم!»🧔🏻 🍒یادم مۍ آید از قبل به مادرم گفته بودم ڪه من پذیرایۍ نمۍ ڪنم. مادرم در زد و چاۍو میوه آورد و گفت :« حرفتون ڪه تموم شد، ڪارتون دارم!» از بس دل شوره داشتم ، دست و دلم به چیزۍ نمۍ رفت. یڪ ریز حرف میزد و لا به لایش میوه پوست مۍڪند و مۍخورد. گاهۍ با خنده به من تعارف مۍ ڪرد:« خونه ۍ خودتونه، بفرمایین!» 😌✅ ♨️زیاد سوال مۍ پرسید. بعضۍ هایش سخت یود، بعضۍ هم خنده دار. خاطرم هست ڪه پرسید :« نظر شما درباره حضرت آقا چیه؟» گفتم ایشون رو قبول دارم و هر چۍ بگم اطاعت مۍ ڪنم!» ⭕️گیر داد ڪه « چقدر قبولشون دارید؟» در آن لحظه مضطرب بودم و چیزۍ به ذهنم نمۍ رسید، گفتم :« خیلۍ !» خودم را راحت کردم ڪه نمۍ توانم بگویم چقدر. زیرڪۍبه خرج داد و گفت :« اگه آقا بگن من رو بڪشید، مۍ ڪشید؟» 😇🔪 ... ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_هفدهم 🎤منبر ڪاملۍ رفت مثل آخوندها از دانشگاه و مسائل جامعه گفت
📗 💦بۍمعطلۍ گفتم :«اگه آقا بگن؛ بله!» نتونست جلوۍ خنده اش را بگیرد. او ڪه انگار از اول بله اش را شنیده، شروع ڪرد درباره آینده شغلۍ اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشڪیلات سپاه.فقط هم سپاه قدس! روۍگزینه هاۍ بعدۍ فڪر ڪرده بود: طلبگی و معلمی.هنوز دانشجو بود.خندید‌ و گفت ڪه از دار دنیا فقط یڪ موتور تریلر دار ڪه آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف است.🛵 ✅پررو پررو گفت اسم بچه ها مونم انتخاب کردم ،امیر حسین، امیرعباس، زینب، زهرا. انگار ڪترۍآبجوش ریختند روۍ سرم.😑 ڪسۍ نبود بهش بگوید : هنوز نه به باره نه به داره!😳 🎏یڪۍ یڪۍ در جیب هاۍ ڪتش دست مۍ ڪرد. یاد چراغ جادو افتادم. هر چه بیرون مۍآورد تمامی نداشت.😅😃 با همان هدیه ها جادویم ڪرد: 🦋تڪه ای از ڪفن شهید گمنام ڪه خودش تفحص ڪرده بود، پلاڪ شهید، مهر و تسبیح تربت با ڪلۍ خرت و پرت هایۍ ڪه از لبنان و سوریه خریده بود. 🦋 🦄مطمئن شده بود ڪه جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد. صدایش را پایین تر آورد و گفت: « دو تا نامه نوشتم براتون یڪۍ توی حرم امام رضا (ع) ، یڪۍ هم ڪنار شهداۍ گمنام بهشت زهرا! برگه ها را گذاشت جلوۍ رویم، ڪاغذ ڪوچڪی هم گذاشت روۍ آن ها. درشت نوشته بود. از همان جا خواندم؛ زبانم قفل شد: 👒تو مرجانۍ ، تو در جانۍ ، تو مروارید غلتانۍ اگر قلبم صدف باشد ، میان آن تو پنهانۍ ✨انگار در این عالم نبود ، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند : « هیچ ڪارۍ توۍ خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمیشه. یه پوست تخمه جابجا نمی ڪنه!» ... ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_هجدهم 💦بۍمعطلۍ گفتم :«اگه آقا بگن؛ بله!» نتونست جلوۍ خنده اش ر
📗 🍊🐝خیلۍ نازنازیه! خندید و گفت : من فڪر ڪردم چه مسئله مهمۍ مۍ خواین بگین ! اینا ڪه مهم نیست! حرفۍ نمانده بود . 🤦‍♂ 🐚🦋سه چهار ساعتۍ صحبت هایشان طول ڪشید. گیر داد ڪه اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمۍ توانستم از جایم تڪان بخورم.😂😐 🍓☘ از بس به نقطه اۍ خیره مانده بودم😳 گردنم گرفته بود و صاف نمۍ شد. التماس مۍ ڪردم :« شما بفرمایید، من بعد از شما مۍ آیم !» 😩😂ول ڪن نبود. مرغش یڪ پا داشت. حرصم در آمده بود ڪه چرا این قدر یک دندگۍ مۍ ڪند . خجالت مۍ ڪشیدم بگویم چرا بلند نمۍ شوم. 🥴🤭😅دیدم بیرون برو نیست. دل به دریا زدم و گفتم : « پام خواب رفته !» از سر لغزپرانۍ گفت:« فڪر میڪردم عیبۍ دارین و قراره سر من ڪلاه بره!»😭😒😅 🎂🎈دلش روشن بود ڪه این ازدواج سر مۍ گیرد. نزدیڪ در به من گفت:« رفتم ڪربلا زیر قبه به امام حسین (ع) گفتم :« برام کنید، فکر کنید منم تون! هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من پدری بکنید!».... دلم را برد، به همین سادگی.🦋✋ 🐬.❣ پدرم گیج شده بود ڪه به چه چیز این آدم دل خوش ڪرده ام. نه پولۍ، نه ڪارۍ، نه مدرڪی، هیچ. تازه باید بعد از ازدواج مۍرفتم تهران. پدرم با این موضوع ڪنار نمۍآمد. براۍمن هم دورۍ از خانواده ام خیلۍ سخت بود . زیاد مۍ پرسید:« تو همه اینا رو مۍ دونۍ و قبول مۍ ڪنۍ؟!»😲 ... ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
📸🍁پس هر بار ڪه با حقۍ رویارو شد، آن را پوشاند، تا زیستنش را آسان ڪند. فرشته ها مۍ گریستند و میگفتند
🏠پیامبرۍ از خانه ما رد شد. آسمانِ حیاط ما پر از عادت و دود بود‌، پیامبر ڪنارشان زد.🙃 🌝خورشید را نشانمان داد و تڪه ای از آن را توۍ دستهایمان گذاشت✋. 🕊❣پیامبرۍ از خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشڪ عاشق از ڪوچڪ باغچه روییدند🌱 و هزار آوازۍ را ڪه در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم ڪه با درخت و پرنده نسبت داریم.🌳🕊 🗝🚪پیامبرۍ از خانه ما رد شد. ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بۍ ڪلید. پیامبر برایمان آورد. اما نام او را ڪه بردیم قفل ها بۍ رخصت ڪلید باز شدند.🎈 💌من به خدا گفتم: امروز پیامبرۍاز خانه ما رد شد. امروز اینجا است. خدا گفت: ڪاش مۍ دانستۍ پیامبرۍ از ڪنار خانه تان مۍگذرد و ڪاش مۍ دانستۍ ڪه بهشت همان توست.🥨 ... ✍عرفان_نظر_آهاری 📘 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_نوزدهم 🍊🐝خیلۍ نازنازیه! خندید و گفت : من فڪر ڪردم چه مسئله مهم
📗 🔎پروژه پدرم ڪلیدخورد . بهش زنگ زد: یه نفر رو معرفۍڪن تا اگه سوالۍ داشتم از اونا بپرسم . شماره و نشانۍ دو نفر روحانۍ و یڪۍ از رفقاۍ دانشگاهش را داده بود. وقتۍ پدرم با آن ها صحبت ڪرد، ڪمۍ آرام و قرار گرفت.🖇🦋 🕸🌵نه ڪه خوشش نیامده باشد، براۍ آینده زندگۍ مان نگران بود. براۍ دختر نازڪ نارنجۍ اش. حتۍ دفعه اول ڪه او را دید گفت این چقدر مظلومه.😔🙂 🎿☘ باز یاد حرف بچه ها افتادم حرفشان توۍ گوشم زنگ مۍ زد: شبیه شهدا مظلوم! یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم و محمدحسینۍ ڪه امروز مۍدیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود‌.🤷🏻‍♀ براۍمن همان شده بود ڪه مۍ گفتند. 🙃 ⚓️پدرم ڪمی ڪه خاطر جمع شد، به محمدحسین زنگ زد ڪه مۍخوام ببینمت! قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویۍ اش زندگی مۍڪرد. من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین شد. 🚙 🎀برایم جالب بود ڪه ذره اۍاظهار و ڪم رویۍ در صورتش نمۍدیدم. پدرم از راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، و زندگۍ اش را گفت : از ڪودڪۍ اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلۍ اش . ✋🌸بعد همه ڪف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت : «همه زندگیم همینه، گذاشتم جلوت. ڪسی ڪه مۍ خواد دوماد خونه من بشه، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگۍ رو بدونه!» 🦋✋او هم ڪف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم!» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف ڪرد . حتۍ وضعیت مالۍاش را شفاف بیان ڪرد. دوباره قضیه را ڪه تمام دارایۍ اش بود گفت. ... ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
🏠پیامبرۍ از خانه ما رد شد. آسمانِ حیاط ما پر از عادت و دود بود‌، پیامبر ڪنارشان زد.🙃 🌝خورشید را نش
🚂🤲🌱قطاری ڪه به مقصد مۍ رفت لختۍ در مقصد دنیا توقف ڪرد. و پیامبر رو به جهان ڪرد و گفت: «مقصد ما خداست. ڪیست ڪه با ما سفر ڪند؟ ڪیست كه رنج و عشق توامان بخواهد؟ ڪیست ڪه باور ڪند دنیا ایستگاهۍ است تنها براۍ گذشتن؟»🙂 📈قرن ها گذشت، اما از بۍ شمار آدمیان جز آن قطار سوار نشده اند. 📯🗺از جهان تا خدا بود. در هر ایستگاه ڪه قطار مۍ ایستاد ڪسۍ ڪم مۍ شد. قطار مۍگذشت و سبڪ مۍ شد. زیرا سبڪی . 🚉قطارۍ ڪه به مقصد خدا مۍ رفت، به ایستگاه رسید🦋🌸. پیامبر گفت: « اینجا بهشت است. مسافرین بهشتۍ پیاده شوند. اما اینجا ایستگاه آخرین نیست. »😃🤝 🍏مسافرانۍ ڪه پیاده شدند شدند. اما اندڪۍ باز هم ماندند. قطار دوباره به راه افتاد و بهشت جا ماند.🚴‍♂ 🔘آنگاه خدا رو به فرشتگان ڪرد و گفت: «درود بر شما، راز من همین بود. آن ڪه مرا مۍ خواند، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد. » 🚏وآن هنگام ڪه قطار به ایستگاه آخر رسید، دیگر نه قطارۍبود و نه مسافرۍ و نه پیامبرۍ. ... ✍عرفان_نظر_آهاری 📘 ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_بیستم 🔎پروژه #تحقیق پدرم ڪلیدخورد . بهش زنگ زد: یه نفر رو معرف
📗 🚗🌸خیلۍهم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد . موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع) ⛲️یادم هست بعضۍ از حرف ها را ڪه میزدم پدرم برمۍگشت عقب ماشین را نگاه مۍڪرد. از او مۍ پرسید : «این حرفا رو به مرجانم گفتۍ؟» گفت « بله! در جلسه خواستگارۍ همه را به من گفته بود.» 🍋🍀مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. من ڪه از ته دل راضۍ بودم. پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت : «به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن! » ڪور از خدا چه مۍ خواهد دو چشم بینا! 😂😐 🛵🦋قارقار صداۍ موتورش در ڪوچه مان پیچید. سر همان ساعتۍ ڪه گفته بود ، چهارٍ بعد از ظهرٍ یڪی از روزهاۍاردیبهشت. نمۍ دانم آن دسته گل را چطور با موتور آنقدر سالم رسانده بود. 💐مادرم به دایۍ ام زنگ زد ڪه بیاید سبڪ سنگینش ڪند.🔎 🎄شنیدم با پدر و دایۍام چه خوش و بش ڪردند. تا وارد اتاقم شد پرسید : «دایۍ تون نطامیه؟» گفتم: « از ڪجا مۍدونید؟ » خندید ڪه « از ڪفشش حدس زدم!» 😂 ✅برایم جالب بود . حتۍ حواسش به ڪفش هاۍدم در بود. چندین مرتبه ذڪر خیر پدرم را ڪشید وسط، برای اینڪه صادقانه سیر تا پیاز زندگۍ اش را براۍ او گفته بود. ....... ... ⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید ~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷ ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🚛 @book_caffe ┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈ 🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱