"إیاك أن تنسی أنك فی یوم کنت تدعی اللّٰه
بِالأشیاء التی تملکها الان!
مبادا فراموش کنی روزایی که خدا رو صدا میزدی برای آنچه که الان داری!
___❤️_______
@bookcityforchildren
سلاااااام رفقای جان
روزتون منور به نور امام جواد(ع)✨✨✨
روز گل پسراتون هم مبارک باشه👦🪴
🎁 از صبح میخوام عیدیهاتونو بگم فرصت نمیشه😇
این بوک مارکهای دلبر عیدی کساییکه تا پنجشنبه ثبت سفارش کنند🎁🎁🎁
بشتابیدددد🏃🏃🏃
چون ۸ تا بیشتر ندارم😅
♦️ مرا با خودت ببر
🔰 از جمله آثاری است که نقش اصلی اش را مردم بازی می کنند. مردمی که در کوچه پس کوچه های روزگاری کهن مثلا حوالی سال های 220هجری قمری آنقدرها به چشم تاریخ نیامدند که راوی روزهای سخت زندگانی ائمه اطهار باشند.
اما اکنون با قلم غرق در عشق و خیال آقای مظفر سالاری سبک دیگری از زمان حکومت خلفای عباسی را تصویر می کنند؛ به همان لطافت «شب صورتی» با ابراهیم و آمال این کتاب همراه شوید و بار دیگر هیجان «رویای نیمه شب» و عاشقانه های «دعبل و زلفا» را تجربه کنید. اما این بار باید سنگینی روزهای سخت جوان ترین امام شیعیان را به دوش بکشید.
این اثر تازه انتشارات به نشر شما را به رویای دیدار امام جواد(ع) می برد.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
نویسنده: مظفر سالاری
نشر: بهنشر
تعداد صفحه: ۲۴۵ صفحه
رده سنی: ۱۵ سال به بالا
قیمت پشت جلد: ۸۰ هزار تومان
قیمت فروش ما: ۷۵ هزار تومان
آیدی ثبت سفارش:
@bookstore1401
🌱 از کانال ما دیدن کنید:
https://eitaa.com/joinchat/96403736Cbe6c9e7483
#مرا_با_خودت_ببر
#نوجوان
#بزرگسال
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قاف ۱۶۳ را به خاطر بسپار!
آن پایین، زندانیان نامی ندارند.
پایین که رفتی، بگو موافقت شده است قاف۱۶۳ را ببینم.
عذرم را بپذیر که او را بالا نمیآوریم و تو را نزدش میفرستیم.
باید بروم گشتی بزنم. با من بیا! ...
📜این چند خطی که خواندید بخشی از داستان کتاب«#مرا_با_خودت_ببر» بود که از زندگی و زمانه امام جواد(ع) می گوید.
________________
✍مظفر سالاری نویسنده یزدی کتابهای دعبل و زلفا و شب صورتی این داستان عاشقانه، تاریخی و مستند را نوشته است.
________________
مَرا با خودت ببر، چهار ماه پس از اولین انتشار اکنون به چاپ هفتم رسید.
________________
@bookcityforchildren
________❣_________
امجیـران گفت: «چرا امام را به ما نشان ندادی؟ ما در این سفر نتوانستیم ایشان را ببینیم!»
🟢 گفتم: «امام همان جوانی بود که در عرفات همراهم بود!»
امجیران به صورتش زد و گفت: «عجب چهره گیرایی داشت! با خودم گفتم ابراهیم چه رفیق زیبا و متنی پیدا کرده است!»
ابراهیم اشکش را پاک کرد.
دوست داشتم آن ماجرا مکتوم و سر به مُهر بماند، اما نشد. اگر در عرفات، ناخواسته با ابوالفتح و امجیران رودررو نمیشدم. شاید کارم به این جا نمیکشید
🟠 ابنخالد گفت: «لابد آن هم حکمتی دارد! باید دید حکمتش چیست! از طرفی این افتخار را داشتهای که چند روز با امام باشی و بالاترین لذتها را بچشی و عجایبی را ببینی! حالا این روزها باید این روی سکه را هم شاهد باشی و شکیبایی کنی! برای کسی که چراغی به همراه دارد، ظلمت سیاه چال بیمعناست! همه این ماجرا زیباست!
این بود همه آن چه میدانستم. نمیدانم این ماجرا چگونه در دمشق مشهور شد و به گوش خبرچینان و مفتشان و جاسوسان رسید!
برایم مهم نیست.
امیدوارم کنجکاویات ارضا شده باشد چنانچه دیگر به سراغم نیایی ناراحت نمیشوم.
از آن عنایت برخوردار شدم و شکرگزارم!
#مرا_با_خودت_ببر
@bookcityforchildren