eitaa logo
از من و کتاب‌ها/بوکی‌شو
215 دنبال‌کننده
564 عکس
41 ویدیو
8 فایل
به معجزه کتابها ایمان بیار. https://eitaa.com/joinchat/1600258274Cfec16885eb اگه دوست داری کتاب بخونی ولی نمیدونی چی بخونی من اینجام👈 @soodehabedi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل خوش نمی‌کنیم مگر از محال‌ها...
از دست این نادرخان ابراهیمی با خطاب‌های مستقیمش😅 هم این کاراشو دوست دارم، هم من رو به خنده میندازه، هم گاهی ضدحال میزنه
در ستایش اندیشیدن و طرح سوال از کتاب نزدیکِ ایده، نشر اطراف
😣 الان من چیکار کنم؟! این سوالیه که تو موقعیت‌های مختلف از خودت داشتی و خیلی وقتا جواب درستی واسش نداشتی؟ مهارت‌های نرم رو باید یاد بگیریم. تو کانال بوکزیستو پادکست‌هایی با موضوع‌های مختلف در حوزه مهارت‌های نرم میتونید بشنوید.🎙 پادکست‌های کوتاه ولی نقطه‌زن 👌🏻 بیا پیشمون منتظرتیم ✨ روی لینک کلیک کن👇 https://eitaa.com/bookzisto
بسم‌الله. حوصله‌ی پله‌ها را نداشتم، یک طبقه را با آسانسور آمدم بالا. در که باز شد بوی سیگار آقای همسایه زد توی صورتم. نه از آن سیگارهای خیلی بدبو و نه از آن هایی که خیلی خوشبو هستند، یک بوی ملایمی دارد همین وسط‌ها. اسمش را بلد نیستم. نفس عمیق کشیدم. شدم سوده‌ی پنج شش ساله‌ای که دایی‌جان قاسم، یک سکه کف دستش گذاشته راهی‌اش می‌کند با خواهرزاده‌هایش بروند از آقای عظیمی آدامس و شکلات برای خودشان بخرند . سه تا دختر بچه با دمپایی و شلوارهای احتمالا مامان‌دوز، لخ میکشیدیم می‌رفتیم سر کوچه پیش صاحب تنها سوپری اول لاله‌شیوا. سکه را می‌دادیم و او به بهانه‌ی دادن بسته‌ی آدامس، کمی تردستی می‌کرد و سر به سرمان می‌گذاشت. دایی قاسم، دایی بابا بود. نمی‌دانم چندمی! یکی از پنج دایی که سر یک ماجرایی، خودش زن و زندگی و بچه نداشت. با مادرش، مادربزرگ بابام زندگی می‌کرد توی خانه‌ی روبه‌رویی ما. صدایش مثل خیلی از آن‌هایی که سال‌هاست سیگار می‌کشند، زنگ داشت. سبیل می‌گذاشت و از بقیه‌ی برادرهایش، که همه بجز یکی همسایه‌مان بودند، لاغرتر بود. توی کوچه، بین ساختمان‌ها، قدر دو خانه بعد از خانه‌ی ما یک زمین خالی بود که سقف داشت. غروب به بعد، می‌شد یک هیولای سیاه که می‌خواست من را بکشد داخل خودش؛ چشم بسته از جلوی آن می‌دویدم و رد می‌شدم. آن‌جا پارکینگ جرثقیل دایی‌جان بود. همان که یک بار شده بود سرویس و من و بچه‌های یک دایی دیگر بابا را رسانده بود دم مدرسه‌ی ابتدایی. گاهی شاید هم یکی دوبار، روزهای سیزده به در، خاله و دایی‌زاده های بابا، سوار کفی بزرگ عقبش می‌شدند و می‌رفتند جاده باغرود. یک حیاط بزرگ کنار خانه‌ی مادر بود که همه‌ش خاکی بود، بعدها تویش یک ساختمان سه طبقه ساختند. ته حیاط، تنورخانه‌شان بود، با دیوارهای سیاه و دودکش‌هایی شبیه بادگیر که دوده زده بود. چندتا باغچه داشت. گل‌های آفتابگردانش که قد می‌کشید، من هم قد می‌کشیدم و از پنجره‌ی آشپزخانه‌مان نگاهشان می‌کردم. یک بار هم یکی از گل‌ها را دایی‌قاسم برایم چید تا طعم تخمه‌ی تازه را امتحان کنم. سال‌های آخر، دایی پشتش خم شده بود و کج‌کج راه می‌رفت. مدتها بود دیگر ماشین نداشت. باز هم اگر آنجا بودم و توی کوچه می‌دیدمش سلامش می‌کردم. حالا ما بچه‌ها همه بزرگ شده ‌ایم، چندتایمان دیگر حتی نه در آن کوچه، که در آن شهر هم زندگی نمی‌کنیم. این رسمش نیست ولی سال به سال هم، سر خاک دایی نمی‌روم. زیاد پیش نمی‌آید از آن قسمت رد شوم. هرچند که آقای همسایه بغلی‌مان، با بوی سیگارش، همیشه از من برای دایی فاتحه می‌گیرد. عکس خیلی بده🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا را شکر مولایم علی شد😍😍🥲
ما را به میزبانی صیاد الفتیست ورنه به نیم ناله ،قفس می‌توان شکست ...