eitaa logo
داستانهای مهدوی
162 دنبال‌کننده
738 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 632) قسمت 6 🌷 *یـار پـنـهـان* 🌷 🍀 ... یک نگاه به نوشته‌ام انداختم و پرسیدم: آیا شخص شریف امام مهدی علیه السلام از نظرها پنهان است یا جسم و شخص آن حضرت، دیده می‌شود ولی کسی ایشان را نمی شناسد؟ با مهربانی و آرامش گفت: از روایات بر می‌آید که شخص آن حضرت دیده می‌شود ولی شناخته نمی شود و گاهی هم خود شخصِ حضرت دیده نمی شود. امام علی علیه السلام می‌فرماید: سوگند به خدای علی، حجّت خدا در میان مردم هست و در راه ها، (کوچه و بازار) گام بر می‌دارد، به خانه‌های آن‌ها سر می‌زند، در شرق و غرب زمین رفت و آمد می‌کند. گفتار مردم را می‌شنود و برایشان سلام می‌کند، می‌بیند و دیده نمی شود تا وقت [معیّن] وعده [الهی]. اگر شاهد برای آن مطلب بخواهی که حضرت مهدی علیه السلام دیده می‌شود ولی شناخته نمی شود، داستان حضرت یوسف علیه السلام است که وقتی برادرها به مصر رفتند تا آذوقه بگیرند یوسف را دیدند ولی نشناختند در حالی که یوسف علیه السلام آن‌ها را دید و شناخت. امام صادق علیه السلام ضمن بیان این مطلب، اشاره می‌فرمایند که شیعیان در دوران غیبت همین گونه هستند. نایب دوم امام زمان علیه السلام هم فرمود: امام مهدی علیه السلام هر سال در موسم حجّ حضور می‌یابد مردم را می‌بیند و آن‌ها را می‌شناسد و مردم او را می‌بینند ولی نمی شناسند. با خوشحالی پرسیدم: شما می‌فرمایید امام زمان علیه السلام به مدرسه ما هم آمده اند؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: یار پنهان - صفحه ۳۹ و ۴۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 632) قسمت 7 🌷 *یـار پـنـهـان* 🌷 🍀 ... با خوشحالی پرسیدم: شما می‌فرمایید امام زمان علیه السلام به مدرسه ما هم آمده اند؟ با سکوت به من فهماند که این سؤال منطقی نیست؛ زیرا او به من گفته بود که امام زمان علیه السلام هر جا اراده کنند حضور می‌یابند و اعمال همه را می‌بینند و خبر دارند. برای این که سکوتش را طولانی نکنم، به برگه نگاه کردم و پرسیدم: - زندگی مردم و زندگی خود امام زمان علیه السلام بعد از ظهور چگونه می‌شود؟ تأملی کرد و پاسخ داد: - زندگی مردم از هر لحاظ رشد می‌کند، وقتی آن حضرت افکار مردم را متوجه به قرآن کردند و آن را حاکم بر جامعه ساختند، بسیاری از مشکلات حل می‌شود، در زمان ظهور، اخلاق و معرفت، گسترش عجیبی پیدا می‌کند و سراسر عالم از علم و دانایی بهره مند می‌شوند. در زمینه معیشت و اقتصاد هم مردم وضعشان خیلی خوب می‌شود. امام علی علیه السلام فرمودند: وقتی قائم ما قیام کند، آسمان باران می‌ریزد و زمین گیاه بیرون می‌آورد. و امام باقر علیه السلام فرمودند: تمام گنج‌های در دل زمین برای او آشکار می‌گردد. حضرت، میان مردم به مساوات رفتار می‌کند، به گونه ای که هیچ فقیری پیدا نمی شود. همه جا آباد می‌شود و از خرابی اثری نمی ماند. «فلا یبقی فی الأرض خراب إلّا عَمّرَ»؛ در زمین هیچ ویرانه ای نمی ماند مگر این که آباد می‌گردد. و از طرفی هم با اجرای حدود الهی، صلح و امنیت بر جهان حاکم می‌شود، امّا وضع زندگی خود حضرت، خیلی ساده است. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: یار پنهان - صفحه ۴۰ و ۴۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 632) قسمت 8 🌷 *یـار پـنـهـان* 🌷 🍀 ... و از طرفی هم با اجرای حدود الهی، صلح و امنیت بر جهان حاکم می‌شود، امّا وضع زندگی خود حضرت، خیلی ساده است. در حدیثی از امام رضا علیه السلام آمده است که « لباس قائم علیه السلام چیزی جز پارچه خشن نیست و غذایش نیز تنها غذای ساده و کم اهمیت است.» جواب‌های زیبای او مرا به فکر وادار کرد تا سؤال‌های بیشتری از او بپرسم ولی هرچه فکر کردم سؤالی به ذهنم نرسید، بعد از لحظه ای سکوت، گفتم: الآن امام زمان علیه السلام کجا هستند؟ امّا متأسفانه با این سؤال سکوت او نشکست، با عجله پرسیدم: - باز هم شما را می‌توانم ببینم؟ فرمودند: با خداست. از جایش بلند شد و ضمن تشکر از من خداحافظی کرد و رفت. مشکلاتم، همان طور که پیش بینی کرده بود، یکی یکی حل شد. از این ماجرا، ماه‌ها گذشت و من دارای زن و زندگی و امکانات دیگر شده بودم. یک روز که رفته بودم حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام، تا زیارت کنم، یکدفعه قلبم ریخت، آره، خودش بود، پنجره‌های ضریح را گرفته بود و شانه هایش از شدت گریه تکان می‌خورد، حال عجیبی داشت. خوشحال شدم، ایستادم تا زیارتش تمام شد، وقتی بیرون رفت دنبالش رفتم. خیابان اوّل را پشت سر گذاشت در خیابان دوم به ایستگاه اتوبوس رسید. مدّتی ایستاد من هم از دور نظارگر بودم. اتوبوس بعد از مدّتی آمد. سوار اتوبوس واحد شد، سریع یک تاکسی دربست گرفتم، و گفتم: دنبال اتوبوس برو. آرام و قرار نداشتم راننده تاکسی هم مشکوک شده بود. اتوبوس ایستاد از اتوبوس پیاده شد. رفت آن طرف خیابان، یک اتوبوس دیگر سوار شد. من هم یک تاکسی دیگر دربست کردم و دنبالش رفتم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: یار پنهان - صفحه ۴۱ و ۴۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 632) قسمت 9 🌷 *یـار پـنـهـان* 🌷 🍀 ... رفت آن طرف خیابان، یک اتوبوس دیگر سوار شد. من هم یک تاکسی دیگر دربست کردم و دنبالش رفتم. بعد از چند ایستگاه از اتوبوس پیاده شد و داخل کوچه ای رفت. آرام تعقیبش می‌کردم، تا این که رفت داخل خانه ای که در سفید رنگی داشت. آمدم سر کوچه، داخل مغازه بقالی شدم. بعد از سلام گفتم: - آقا شما اهل این محل را می‌شناسید؟ چشم‌های ریزش را بیشتر باز کرد و گفت: - بله، چطور مگر، آمدید خواستگاری؟ لبخندی زدم و گفتم: - نه بابا، از ما دیگر گذشته، می‌خواستم بدانم آن درِ سفید که کنار تیر برق است، خانه کیست؟ سگرمه هایش را در هم کرد و گفت: - این آقا که شما می‌گویید، خیلی مرموز است اصلاً کارهایش معلوم نیست. من هم زیاد کاری به کارهایش ندارم. با تعجب گفتم: - چیکار می‌کند که مرموز شده؟ - یک مغازه بقالی دارد، همان که می‌بینی رو به روی خانه اش هست. الآن هم بسته است. می‌آید جلوی در مغازه اش می‌نشیند، قرآن را دستش می‌گیرد و فقط به قرآن، نگاه می‌کند و هی ورق می‌زند، هر کی می‌خواهد بیاید، هرکی می‌خواهد برود، هیچ کاری ندارد، با خانم‌های بی حجاب و با بچه‌ها هم معامله نمی کند. تا صدای اللَّه اکبر اذان بلند می‌شود، مغازه را بسته و به خانه می‌رود. دیگر خدمت شما عرض کنم که.... حرفش را قطع کردم و گفتم: - خیلی ممنون لطف کردید. با کنجکاوی خاصی پرسید: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: یار پنهان - صفحه ۴۱ و ۴۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 632) قسمت 10 🌷 *یـار پـنـهـان* 🌷 🍀 ... با کنجکاوی خاصی پرسید: - نگفتی برای چه می‌خواهی، قیافه ات هم که به ساواک نمی خورد. خندیدم و گفتم: - دست شما درد نکند، امر خیره ان شاء اللَّه. - مبارکه... خوشحال بودم که خانه اش را پیدا کردم. رفتم و فردا که شنبه بود آمدم، دیدم روی صندلی نشسته و قرآن می‌خواند. در دلم بسم اللَّه گفتم و جلو رفتم. - سلام علیکم! سرش را بالا آورد یک نگاهی انداخت و گفت: سلام علیکم و باز چشم هایش را روی صفحات قرآن انداخت. به بهانه خرید، داخل مغازه اش شدم، ایشان هم بلند شد و آمد. گفتم: یک بسته شکلات بدهید. شکلات را گرفتم، دیدم انگار حالش برای حرف زدن، مناسب نیست، با خودم گفتم: خوب است بروم، دو سه روز دیگر بیایم، بلکه یک ارتباطی بشود با او برقرار کنم. و باز مشکلاتم را بپرسم و مهم تر از همه خبری از حضرت بگیرم. بعد از سه روز به سراغش رفتم. مغازه اش بسته بود، تعجب کردم. پیش بقال سرِ کوچه رفتم. جلوی درِ مغازه ایستادم و سلام کردم. - سلام آقا بفرمایید. - ببخشید، برای همکارتان اتفاقی افتاده که درِ مغازه اش بسته است؟ با خوشحالی گفت: - این‌ها دیروز نه پریروز، اسباب و اثاثیه شان را، بار خاور کردند و از این محل رفتند. چشم هایم سیاهی رفت، و سرم سنگین شد. خدایا! یعنی به خاطر این که من از جایش خبردار شدم این کار را کرد، عجب زحمتی برایش درست کردم. غمگین و پشیمان از مغازه دار تشکر کردم و راه خانه را در پیش گرفتم به سختی نفس می‌کشیدم، بغض راه گلویم را گرفته بود، در خانه هم خیلی کسل و ناراحت بودم، همسرم پرسید: - علی آقا چرا گرفته ای؟ - جریان را برایش گفتم گریه اش گرفت و سیل اشک او، بغض گلویم را شکست. آن روز در و دیوار خانه هم با ما گریه کرد. 🎙️نقل از: حجّت الاسلام والمسلمین مهدوی عضو خبرگان رهبری 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم: یار پنهان - صفحه ۴۳ الی ۴۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 633) قسمت 1 🌼 *اسماعیل غافل* 🌼 🌿 امسال که میوه‌ها را فروختم به محض گرفتن پولش، اوّل می‌روم مشهد که خیلی دلم تنگ شده. شش سالی می‌شود که به پابوس آقا نرفتم. خدا رحمت کند حاج خانم را. آخرین بار با ایشان رفته بودیم، خیلی زیارت باصفایی بود، جای شما خالی. یک روز ناهار رفتیم زائرسرای حضرت، خدا بیامرزدش، نمک یکی از نمکدون‌ها را خالی کرد تُو دستمال کاغذی و برای تبرک آورد، تا مدّت‌ها که سر سفره می‌نشستیم، می‌گفت: غذا متبرّک به نمک امام رضا علیه السلام است. نور به قبرش ببارد، زن با وفایی بود، خدا رحمتش کند. آقا یداللَّه که سر و پا گوش شده بود و به حرف‌های مشهدی قربان گوش می‌داد، گفت: ان شاءاللَّه وقتی رفتی، چقدر می‌خواهی بمانی؟ - این دفعه نیّت کردم تلافی این چند سال را در بیاورم، می‌خواهم به امید خدا یکی دو ماهی بمانم. در همین صحبت‌ها بودند که علی پسر مشهدی در حالی که نفس نفس می‌زد آمد و گفت: بابا از میدان میوه آمدند برای خرید میوه ها، مواظب باش مثل پارسال ارزان نفروشی. مشهدی با کنایه گفت: - سلام علی آقا. علی با شرمندگی ادامه داد. - ببخشید بابا! هول شده بودم، سلام، سلام آقا یداللَّه. مشهدی دستش را به کمرش گرفت و در حال بلند شدن گفت: - خب علی جان! برویم ببینیم چند قیمت می‌گذارند. ان شاء اللَّه معامله کنند و ما هم از دل تنگی در بیاییم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۵ و ۴۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor