🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 1
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 امسال که میوهها را فروختم به محض گرفتن پولش، اوّل میروم مشهد که خیلی دلم تنگ شده. شش سالی میشود که به پابوس آقا نرفتم. خدا رحمت کند حاج خانم را. آخرین بار با ایشان رفته بودیم، خیلی زیارت باصفایی بود، جای شما خالی. یک روز ناهار رفتیم زائرسرای حضرت، خدا بیامرزدش، نمک یکی از نمکدونها را خالی کرد تُو دستمال کاغذی و برای تبرک آورد، تا مدّتها که سر سفره مینشستیم، میگفت: غذا متبرّک به نمک امام رضا علیه السلام است.
نور به قبرش ببارد، زن با وفایی بود، خدا رحمتش کند.
آقا یداللَّه که سر و پا گوش شده بود و به حرفهای مشهدی قربان گوش میداد، گفت: ان شاءاللَّه وقتی رفتی، چقدر میخواهی بمانی؟
- این دفعه نیّت کردم تلافی این چند سال را در بیاورم، میخواهم به امید خدا یکی دو ماهی بمانم.
در همین صحبتها بودند که علی پسر مشهدی در حالی که نفس نفس میزد آمد و گفت: بابا از میدان میوه آمدند برای خرید میوه ها، مواظب باش مثل پارسال ارزان نفروشی.
مشهدی با کنایه گفت:
- سلام علی آقا.
علی با شرمندگی ادامه داد.
- ببخشید بابا! هول شده بودم، سلام، سلام آقا یداللَّه.
مشهدی دستش را به کمرش گرفت و در حال بلند شدن گفت:
- خب علی جان! برویم ببینیم چند قیمت میگذارند. ان شاء اللَّه معامله کنند و ما هم از دل تنگی در بیاییم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۵ و ۴۶.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 2
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... - خب علی جان! برویم ببینیم چند قیمت میگذارند. ان شاء اللَّه معامله کنند و ما هم از دل تنگی در بیاییم.
سه نفر دلال از میدان میوه آمده بودند. بعد از سرکشی به چند باغ، سراغ میوههای مشهدی آمدند، بعد از کلی چانه زدن میوهها را مقداری ارزان ولی نقد خریدند. به محض این که پولها به دستش رسید دیگر طاقت نیاورد، رو کرد به علی پسرش و گفت:
- علی آقا، شما این چند روز برو خانه خواهرت اعظم، مواظب درس هایت هم باش. من ان شاء اللَّه یک ماهی میخواهم بروم مشهد، به خواهرت هم سلام برسان، من الآن میروم سر قبر مادرت تا از او خداحافظی کنم، شب میآیم تا از شما و خواهرت هم خداحافظی کنم. و ان شاء اللَّه فردا حرکت میکنم....
صبح زود وسایلش را جمع کرد و زودتر از ساعت حرکت، خود را به ترمینال رساند و سوار ماشین شد. دوباره خاطره زیارت شش سال پیش را به یاد آورد که بعد از دعاهای حاج خانم، توفیق زیارت آقا را پیدا کرده بود، ولی در این سفر، بدون او باید برود. با خودش گفت: کسی چه میداند شاید الآن او پیش خود امام رضا علیه السلام باشد. آهی کشید و بعد هم سرش را روی صندلی گذاشت و چشمانش را بست. بعد از ساعتها حرکت، اتوبوس به مشهد رسید.
تا از ماشین پیاده شد، نگاهش به گنبد طلایی حرم امام رضا علیه السلام افتاد و قطرههای اشک بود که بی اختیار، گونه هایش را نوازش میداد. هر قطره با زبان بی زبانی به او میگفت که حواست باشد با دعوت آمدی، و این هم علامتش.
با همان چشمهای اشک آلود رو به روی گنبد ایستاد و گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۶ و ۴۷.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 3
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... با همان چشمهای اشک آلود رو به روی گنبد ایستاد و گفت:
- آخ امام رضا! اگر بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود، آقاجون! یک دل پر غصه و درد آوردم برایت، کاش میشد برای همیشه همین جا بمانم و از کنارت جایی نروم ولی حیف آقاجون، حیف که نمی شود.
دست هایش را روی سینه اش گذاشت و گفت:
السلام علیک یا غریب الغربا یا علی بن موسی الرضا.
رفت تا اتاقی اجاره کند، وقتی خواست پول پیش پرداخت به صاحب خانه بدهد، یکدفعه قلبش ریخت و رنگش عوض شد. تمام جیب هایش را گشت حتی وسایل داخل ساکش را بیرون ریخت ولی خبری از پولها نبود، زبانش بند آمده بود، نمی دانست چکار کند و کجا برود. سراسیمه خود را به حرم رساند، خیلی ترسیده بود.
با همان حالت اضطراب و دلهره گفت:
- آقاجان! قربانت شوم، من مهمانِ شما هستم، خوب میدانی که من اهل رو انداختن و چیز گرفتن از کسی نیستم، پول هایم را زدند، نه سرپناه دارم نه چیزی دارم بخورم، آقاجان! به حقّ مادرت فاطمه زهرا علیها السلام لطفی کن و ما را از این مصیبت نجات بده.
نزدیکای ساعت ۴ بود که از خستگی یک گوشه حرم خوابش برد، در عالم خواب وجود مقدّس امام رضا علیه السلام را دید، آقا فرمودند: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۷ و ۴۸.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 4
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... نزدیکای ساعت ۴ بود که از خستگی یک گوشه حرم خوابش برد، در عالم خواب وجود مقدّس امام رضا علیه السلام را دید، آقا فرمودند: این قدر بی تابی مکن. فردا صبح میروی به صحن قدس و اوّلین نفری که به صحن آمد، مشکلت را به او میگویی.
خیلی خوشحال شد دیگر بهتر از این نمی شد هم امام رضا علیه السلام را خواب دیده بود و هم فردا پول هایش پیدا میشد. آن شب را در حرم ماند امّا جز آب چیز دیگری نداشت که بخورد. صبح اوّل وقت به صحن قدس رفت، دید یکی وارد صحن شد، رفت جلو تا طبق سفارش حضرت، پول هایش را از او بگیرد امّا وقتی که نزدیک تر شد و قیافه آن آقا را دید سرجا خشکش زد، با خودش گفت: آره، این همان اسماعیل محل خودمان است.
یعنی چه؟! مگر میشود حضرت من را حواله بدهد به یک آدم غافل. امکان ندارد، حتماً اشتباهی شده است.
اتفاقاً اسماعیل هم یک لبخندی زد و از کنارش رد شد.
صدای قار و قورِ شکمش بلند شده بود. به حرم آمد و باز شروع کرد با حضرت دردِ دل کردن، تا شب هم از حرم بیرون نیامد ولی دیگر داشت کلافه میشد. با این که آدم کارکشته و سختی کشیده ای بود ولی دیگر توانی برایش نمانده بود. گوشه یکی از صحنها را برای خوابیدن انتخاب کرد ولی از گرسنگی خوابش نمی برد، تقریباً ساعت یک و نیم شب بود که خوابید و باز همان خواب را دید.
مثل روز قبل، این دفعه با ضعف و گرسنگی بیشتر به صحن قدس رفت، صدای پایی او را به خود آورد، دقت کرد دید همان اسماعیل محل خودشان است. با خودش گفت: خدایا! چکار کنم، شاید یک مصلحتی هست که امام رضا علیه السلام ما را حواله دادند به این آدم غافل.
با تردید و تعجب جلو رفت
- سلام آقا اسماعیل. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۸ و ۴۹.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 5
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... با تردید و تعجب جلو رفت
- سلام آقا اسماعیل.
اسماعیل تبسمی کرد و گفت:
سلام مشهدی قربان حالت چطورهِ!
سری تکان داد و گفت:
- الحمدللَّه خوبم، انگار امام رضا علیه السلام ما را حواله دادند به شما، اگر میشود لطف کنید این گمشده ما را بدهید.
دست هایش را روی چشم هایش گذاشت و گفت:
- به روی چشم. شما چند لحظه همین جا باش من الآن میآیم.
از صحن قدس خارج شد و با رفتن خود، مشهدی قربان را به فکر فرو برد. نکند او هم از همان اولیای خدایی که وصفشان را شنیدم باشد.
نکند او با حضرت رضا علیه السلام ارتباط خاص داشته باشد. خدا خودش میداند، که ما تا به حال، چقدر بی احترامی به اسماعیل کردیم، همه اهل روستا او را فردی غافل میدانند در حالی که...
در همین فکرها بود که اسماعیل برگشت، تا رسید دستش را دراز کرد:
- بفرما مشهدی؛ این هم مقداری پول برای شما، بشمار ببین درست است.
مشهدی تشکر کرد و پول را گرفت. یک نگاهی به گنبد انداخت و شروع کرد به شمردن.
- آره دقیقاً شصتا است، خدا خیرت بدهد، خیلی خوشحالم کردی.
اسماعیل با خنده ای جواب داد:
وظیفهام بود کاری نکردم، حالا کی بر میگردی تا دنبالتان بیایم و با هم برگردیم.
مشهدی نگاه متواضعانه ای به چشمهای اسماعیل کرد و گفت:
- نه! خودم میروم، مزاحم شما نمی شوم.
- نه! مزاحمتی نیست من باید شما را به منزل برسانم.
مشهدی به ساعتش نگاه کرد و گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۹ و ۵۰.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 6
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... مشهدی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- الآن دوّم برج است من بیست و نهم ان شاء اللَّه میروم.
- پس بیست و نهم همین موقع همین جا منتظر شما هستم.
مشهدی دستش را روی سینه گذاشت و با تشکر از آقا اسماعیل، از او جدا شد.
در این چند روز که مشغول زیارت بود. فکر اسماعیل، رهایش نمی کرد. آخر اسماعیل را هیچ کس تا حالا در حال عبادت ندیده است و به خاطر همین معروف شده بود به اسماعیل غافل. مشهدی، حسابی کلافه شده بود، اصلاً سر در نمی آورد که چرا امام رضا علیه السلام او را به اسماعیل حواله داده است.
با این حال، زیارت خیلی خوبی بود، یک زیارت نامه هم به نیابت از حاجیه خانمش خواند. اتاقی که گرفته بود نزدیک حرم بود به خاطر همین توفیق یارش شده بود و در این چند روز، تمام نمازها را در حرم میخواند.
روزها سپری شد. روز موعود فرا رسید، صبح زود به صحن قدس رفت، اسماعیل را دید که زودتر از او سر قرار آمده، جلو رفت، ساک را زمین گذاشت تا با او خوش و بشی بکند. بعد از حال و احوال، اسماعیل ساک را برداشت و گفت: برویم.
مشهدی درحالی که خم شده بود تا ساک را از اسماعیل بگیرد، گفت:
شما زحمت نکشید، اجازه بدهید خودم بر میدارم.
اسماعیل در حال حرکت گفت: اختیار دارید، من خیلی خوشحالم که بتوانم خادم زائر امام رضا علیه السلام باشم.
مشهدی دنبال اسماعیل راه افتاد، اولش فکر میکرد که حالا آقا اسماعیل او را تا ترمینال همراهی خواهد کرد ولی وقتی دید که اسماعیل او را به کوچه و پس کوچهها میبرد، کمی نگران شد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۵۰ و ۵۱.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 7
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... مشهدی دنبال اسماعیل راه افتاد، اولش فکر میکرد که حالا آقا اسماعیل او را تا ترمینال همراهی خواهد کرد ولی وقتی دید که اسماعیل او را به کوچه و پس کوچهها میبرد، کمی نگران شد.
می خواست چیزی بگوید که آقا اسماعیل در یک کوچه خلوت ایستاد رو به مشهدی قربان کرد و گفت:
مشهدی! لطف کن هر چه میگویم خوب گوش کن.
- چشم آقا اسماعیل، بفرمایید.
آقا اسماعیل کمی خم شد و گفت:
- لطف کن بیا پشت من سوار شو.
مشهدی با تعجب گفت:
- یعنی چه آقا، من همچین جسارتی نمی کنم، آخر برای چی؟
اسماعیل که هنوز کمرش خم بود، گفت:
- مشهدی مگر نگفتم که حرفم را گوش کن؟
مشهدی با نگرانی گفت:
- آخر حرف درستی نمی زنی.
اسماعیل صدایش را کمی بالا برد و گفت:
- یااللَّه سوار شو که کار داریم.
مشهدی هم چاره ای جز سوار شدن ندید، با شرمندگی ساکش را به دست گرفت و سوار شد. دو سه قدم راه رفتند مثل این که زمین زیر پایشان میچرخید، بعد از همان دو سه قدم به جایی رسیدند.
اسماعیل گفت: مشهدی نمی خواهی پیاده شوی؟!
مشهدی، که هم گیج شده بود و هم شرمنده، پیاده شد و گفت:
خیلی ببخشید دستور خودتان بود.
آقا اسماعیل با خنده گفت:
- حالا برو مقداری هیزم بیاور تا یک چای درست کنیم بخوریم.
مشهدی همین که خواست به جمع آوری هیزم مشغول بشود با کمال تعجب دید در باغ خودش در شهریار کرج پا گذاشته است، داشت دیوانه میشد. سریع پیش اسماعیل رفت و بی مقدمه گفت:
آقا اسماعیل من دو تا سؤال از شما دارم تو را به امام زمان علیه السلام قسم میدهم جوابم را بده، قول میدهم به هیچ کس نگویم.
آقا اسماعیل با روی باز گفت:
- هر چه میخواهی بپرس؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۵۱ الی ۵۳.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 8
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... آقا اسماعیل با روی باز گفت:
- هر چه میخواهی بپرس؟
- اوّل این که با این کرامات که من از تو دیدم چرا به تو اسماعیل غافل میگویند؟ و دوّم این که از کجا میدانستی که پول من شصت برگ اسکناس بود؟
آقا اسماعیل خندید و گفت: اولاً مردم حقّ دارند به من بگویند اسماعیل غافل، چون که من کم در بین مردم عبادت میکنم و بیشتر نمازهایم را پشت سر امام زمان علیه السلام میخوانم. امّا سؤال دوّمت که از کجا مقدار پول را میدانستم، جوابش این است که شما به امام رضا علیه السلام متوسل شدید، در این عصر واسطه فیض، امام زمان علیه السلام هستند و هر فیضی به شیعیان برسد، از طریق وساطت امام زمان علیه السلام است، وقتی امام رضا علیه السلام خواستند به شما عنایت کنند، حواله کردند به امام زمان علیه السلام، حضرت هم به من فرمودند که این مقدار پول برای شما بیاورم.
دهان مشهدی قربان از تعجب باز مانده بود، دوست داشت اسماعیل او را به نوکری خودش قبول میکرد و همیشه با او مأنوس میشد.
کاش میتوانست از آقا اسماعیل بپرسد:
آقا اسماعیل چیکار کردی به این مقام رسیدی؟
آقا اسماعیل هم لبخندی بزند و بگوید:
کار خاصی نکردم، از اوّل حواسم بود که دور هیچ گناهی نگردم و واجباتم را انجام دهم، خیلی هم سعی کردم تسلیم محض حضرت باشم و در کارهایم رضایت حضرت را مد نظر داشته باشم و مهم تر از همه، یاد حضرت بود که آن را در دلم، زنده کردم و با یاد او روزم را شروع و به پایان میرساندم.
مشهدی که حالا خیلی به آقا اسماعیل علاقمند شده بود، فکر جبران گذشته را میکرد، رو به آقا اسماعیل گفت:
- اگر اجازه میدهید مردم را از این جریان باخبر کنم تا فکرشان درباره شما عوض شود.
آقا اسماعیل لبخندی زد و گفت: مشهدی قربان، شتر دیدی ندیدی.
📗 برگرفته از کتاب: تشرف یافتگان
🎙️ نقل از: حجتالاسلام والمسلمین عالی
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۵۳ الی ۵۵.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل