🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🍀(داستان 642) قسمت 8
🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺
🌿 ... با پدرم بیرون مقام حضرت حجّت علیه السلام قدم میزدیم که متوجه شدیم، سید مشغول نماز شده است. پدرم چون به مذهب تشیع معتقد نبود میخندید و کارهای سید را به تمسخر میگرفت.
بعد از مدّتی صدای استغاثه سید با ذکر یابن الحسن به گوشمان رسید. او عاجزانه چندبار یابن الحسن، یابن الحسن را تکرار کرد.
بعد از مدّتی سکوت، متوجه شدیم که سید با کسی مشغول صحبت است. پدرم که در حال قدم زدن بود، ایستاد و با تعجب به من گفت:
کسی اینجا نبوده است، سید با چه کسی صحبت میکند؟!
دو سه دقیقه با دقت، صدای صحبتهای او را گوش دادیم ولی تشخیص ندادیم که صحبت درباره چیست.
ناگهان سید پدرم را صدا زد که «بحرالعلوم داخل شو!»
پدرم با اضطراب داخل شد، من هم خواستم پشت سرش، داخل مقام شوم که سید فرمود: «نه! شما نیا»
همانجا ایستادم. بعد از مدّت خیلی کمی، باز به قدر چهار، پنج دقیقه صدای صحبت شنیدم امّا صحبتها را تشخیص نمی دادم. ناگهان نوری که از آفتاب روشن تر بود در مقام حجّت تابید. به محض روشن شدن مقام، صدای صیحه پدرم را شنیدم. بلافاصله سید مرا صدا زد: «ابراهیم! بیا که پدرت از حال رفت.»
من سریع با ظرفی که کنار چاه بود، آب برداشتم و به داخل مقام رفتم.
سید گفت: شانه هایش را بمال تا به حال بیاید. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۳۵ و ۳۶.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سید_ابوالحسن_اصفهانی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🍀(داستان 642) قسمت 9
🌺 سید ابوالحسن اصفهانی 🌺
🌿 ... من سریع با ظرفی که کنار چاه بود، آب برداشتم و به داخل مقام رفتم.
سید گفت: شانه هایش را بمال تا به حال بیاید.
آب به صورت پدرم زدم و شانه هایش را مالیدم. به محض باز شدن چشمانش، صدای گریه اش نیز بلند شد و بی اختیار خود را روی پاهای سید انداخت تا پاهای سید را ببوسد. سید هم بلافاصله خم شد و پدرم را از روی پاهایش بلند کرد و گفت: «این کار را نکنید درست نیست». امّا پدرم از حال عادی خارج شده بود و دائماً میگفت: «یابن رسول اللَّه! یابن رسول اللَّه! التوبه التوبه، من دیگر شیعه شدم، مذهب شیعه را به من تعلیم بده، من توبه کردم» و دائماً اشکش جاری بود.
با خوشحالی به او گفتم: شما کسی را ندیدید؟
گفت: فقط همان نوری که مثل تابش آفتاب همه جا را روشن کرده بود لحظه ای نظرم را جلب کرد. امّا صدای صحبتهایی را میشنیدم.
وقتی جریان را از پدرم پرسیدم، اشاره به سکوت کرد و من هم اصراری نکردم.
از ابراهیم جدا شدم و به محل کارم رفتم. جریان شگفت آوری را شنیده بودم و اعتقادم به سید دو چندان شده بود.
این قضیه گذشت. بحرالعلوم بعد از شیعه شدن به یمن برگشت. چهارماه بعد چند نفر از زوّار یمنی به نجف آمدند و پولهای زیادی برای سید ابوالحسن به عنوان وجوهات سهم امام آوردند. بحرالعلوم هم نامه ای توسط زوّار فرستاد و در آن نامه ضمن تشکر از سیدابوالحسن اصفهانی، نوشته بود که به برکت عنایت و هدایت شما، تاکنون دو هزار و اندی از مقلّدین من، شیعه دوازده امامی شده اند.[۱]
والسلام علی من اتبع الهدی
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان سوم: سید ابوالحسن اصفهانی - صفحه ۳۶ و ۳۷.
📚[۱]: نقل از آیت اللَّه ناصری دولت آبادی، کتاب عنایات حضرت مهدی به علما و طلب، ص ۹۱.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سید_ابوالحسن_اصفهانی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘(داستان 643) قسمت 1
🌷 یـاقـوت 🌷
🌱 ده دوازده مسافر لنج، زیر سایه بان کهنه لنج جمع شده بودند، سایه بان آن قدر وصله پینه خورده بود که پارچه اصلی آن قابل تشخیص نبود. پیدا بود که غیر از من، تقریباً بقیه مسافرها از یک طایفه هستند. از شوخی هایشان فهمیدم که آنها خیلی رعایت مسائل شرعی و اخلاقی را نمی کنند.
به جز یکی از آنها، بقیه خوراکشان تمسخر و خنده بود. با اینکه دیده بودم موقع غذا خوردن، با آنها هم سفره میشود امّا در بقیه ساعات، در گوشه ای تنها مینشیند و داخل بزم رفقایش نمی شود. خیلی کنجکاو شده بودم تا علّت این کناره گیری از رفقایش را بدانم امّا فرصت سؤال کردن پیش نیامده بود.
نگاهم را از داخل کشتی برگرداندم. آبهای فرات، کشتی ما را دست به دست میکردند و به جلو هُل میدادند تا به جنوب شهر کربلا برسیم.
از صدای خنده و شوخی اطرافیان خسته شده بودم و از اینکه گاهی، رفیقشان را مسخره میکردند خیلی ناراحت میشدم ولی از صبر و متانت او خوشم آمده بود.
دنبال راهی برای گفت و گوی با او بودم که ایستادن کشتی آن هم وسط مسیر، همه را متعجّب کرد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۳۹ و ۴۰.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#یاقوت
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘(داستان 643) قسمت 2
🌷 یـاقـوت 🌷
🌱 ... دنبال راهی برای گفت و گوی با او بودم که ایستادن کشتی آن هم وسط مسیر، همه را متعجّب کرد.
در همین لحظه ناخدای نسبتاً پیر، جلوی اتاقکش آمد و پس از صاف کردن صدایش با صدای نخراشیده ای گفت: «این قسمت از رود خیلی کم عمق است. با توجّه به سنگینی بار کشتی، باید چند متری را پیاده بیایید و کمی آن طرف تر سوار شوید.»
سر و صدای مسافرها بلند شد مخصوصاً همان گروهی که لحظه ای از شوخی و خنده و مسخره کردن همدیگر دست بر نمی داشتند.
یکی یکی از کشتی پیاده شدیم و کنار نهر به راه خود ادامه دادیم نگاهم به همان جوانی افتاد که با رفقایش در بزم خنده و شوخیشان شرکت نمی کرد. وقار و سنگینی خاصی داشت.
ناخدا به تنهایی در کشتی بود و خیلی آرام آن را به جلو هدایت میکرد تا در گل نماند. مسافران هم که پاهایشان تا زانو در آب فرو رفته بود به سختی قدم به جلو بر میداشتند. در این حال متوجه شدم که آن شخص که اهل بذله و شوخی نبود از دوستانش عقب تر است. فرصت را مناسب دیدم و به سختی خودم را به او رساندم. بعد از سلام و خسته نباشید پرسیدم: «ببخشید آقا! برای من سؤال شده که چرا شما با رفقایتان یکی نمی شوید، و از آنها دوری میکنید و چرا آنها مذهب شما را مسخره میکنند؟»
نگاه معناداری به من کرد و خیلی متواضعانه گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۴۰.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#یاقوت
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
☘(داستان 643) قسمت 3
🌷 یـاقـوت 🌷
🌱 ... نگاه معناداری به من کرد و خیلی متواضعانه گفت: «این آقایان از فامیل من هستند و همگی از اهل سنّت میباشند، پدر من هم جزء ایشان بود ولی مادرم شیعه و اهل ایمان، من هم به تبعیت پدرم از اهل سنّت بودم ولی اتفاقی، باعث شد که شیعه شوم. با خوشحالی گفتم: میشود آن جریان را برایم تعریف کنید؟
با اینکه در شرایط سختی بودیم با کمال میل قبول کرد و جریان شیعه شدنش را برایم تعریف کرد.
اسم من یاقوت است و شغلم روغن فروشی در شهر حلّه است. سالی برای خرید روغن از بیابان نشینان، به نواحی دور دست رفتیم تا روغن ارزان قیمتی به دست آوریم، اتفاقاً روغن خوب و زیادی خریدیم و با کاروانی از رفقایم به سمت حلّه حرکت کردیم.
رفقا برای اینکه خستگی راه را احساس نکنند به شوخی و بذله گویی میپرداختند من هم یکی از آنها بودم. به مکانی رسیدیم که برای استراحت خوب بود و تصمیم گرفتیم شب را در آنجا بمانیم.
از شدّت خستگی و پیاده روی، خیلی زود خوابمان برد، بعد از ساعتی رفقا از خواب بیدار شدند و پس از صدا زدن من و خیال اینکه بیدار شدم و در پی آنها راه خواهم افتاد به حرکتشان ادامه دادند. در حالی که من ساعت دیگری را هم در خواب بودم.
وقتی از خواب بیدار شدم هیچ کس را در اطراف خودم ندیدم، بیابان بود و برهوت، باد خشک صورتم را اذیت میکرد. بلند شدم و با خودم گفتم شاید خواب میبینم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: یاقوت - صفحه ۴۰ الی ۴۲
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#یاقوت