🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 644) قسمت ۸
💐 بهترین روز 💐
🌾 ... خطیب جمعه ادامه داد:
امّا این امام زمان به این مهربانی و خوبی، چرا باید در غیبت و غربت به سر برد و در تنهایی زندگی کند؟
امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمودند: «هو الطرید الوحید الغریب الغائب عن اهله...»؛[۱] «او (حضرت مهدی علیه السلام) آن غریب تنهای دور از وطن و غایب از دیدگان است».
در زیارت آن حضرت هم میخوانیم: «السلام علیک ایها الامام الفرید»؛[۲] «سلام بر تو ای امام تنها».
عزیزان من، همه ما در این غیبت نقش داریم و باید برای تمام شدن غیبت و تنهایی اماممان دعا کنیم.
هرچند از روایات استفاده میشود که در دوران غیبت، عدّه ای از خوبان در محضر امام عصر علیه السلام هستند و اوامر ایشان را اجرا و تا حدی از وجود مقدسش رفع غربت میکنند.
امّا به هر حال ما هم وظایفی داریم که ان شاء اللَّه در خطبههای آینده به بحث وظایف میپردازیم.
یا صاحب الزمان! آقاجان!
تو ای زندانی زندان غیبت
دعا کن طی شود دوران غیبت
به آنهایی که مشتاق ظهورند
چو سالی بگذرد هر آنِ غیبت
صحبتهای حاج آقا تمام شد. با صدای گریهام توجّه اطرافیان به من جلب شده بود، حالِ عجیبی داشتم، ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۴ و ۵۵.
📚[۱]: ۸. کمال الدین، ج ۲، ص ۳۶۱.
📚[۲]: ۹. زیارت حضرت بقیة اللَّه الاعظم علیه السلام در سرداب مقدّس.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#بهترین_روز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 644) قسمت ۹
💐 بهترین روز 💐
🌾 ... صحبتهای حاج آقا تمام شد. با صدای گریهام توجّه اطرافیان به من جلب شده بود، حالِ عجیبی داشتم، گویی مدّت طولانی با این آقا، همدم بودهام و حالا باید فراقش را تحمل میکردم، خیلی برایم سخت بود، میخواستم به جلوی جایگاه بروم و از خطیب جمعه، راهی برای رسیدن به وصال این آقای مهربان پیدا کنم امّا شرم و حیا از کارهایم مانع از این کار شد.
فکر و ذکرم فقط دیدن امام زمانم بود، محبت و عشق عجیبی به آقا پیدا کرده بودم.
الحمدللَّه دیگر دوستانم به سراغم نیامدند و مرا با غم هایم تنها گذاشته بودند، من هم با اینکه مشغول کارهایم بودم امّا هرآن فکر فراق و جدایی از حضرت مهدی علیه السلام در ذهنم تداعی میشد و آتش عشق را شعله ورتر میکرد.
شب و روز دعای ندبه را میخواندم و از خداوند دیدار حضرت مهدی علیه السلام را درخواست میکردم. هرچند گذشته خرابم مرا ناامید میکرد امّا امید به مهربانی و لطف آقا و یقین به اینکه از گذشتههای پرغفلتم کریمانه چشم پوشی میکند مرا آرام میکرد. از طرفی هم می دانستم درِ توبه در درگاه الهی باز است و شخص توبه کننده اگر توبه اش واقعی باشد، مثل کسی است که اصلاً گناهی نکرده است. به هر حال از گذشتهها خیلی پشیمان بودم و اشک ندامت برای آن رفتارهای ناشایست مدام از چشم جاری بود.
شب با یاد مهدی علیه السلام میخوابیدم و سحرها با یاد گل نرگس به سمت سجّادهام میرفتم، تحولی عجیب که هیچ کس توانایی باورش را نداشت. در مسیر راه، به هیچ چیزی جز یوسف زهرا علیها السلام فکر نمی کردم از کارهایی که قلب مقدّس امام زمان علیه السلام را رنجور میکرد فرار میکردم؛ ازجمله نگاهم را خیلی کنترل میکردم و اصلاً به نامحرم نگاه نمی انداختم چون شنیده بودم که نگاه به نامحرم، قلب امام زمان علیه السلام را میآزارد.
روزها و هفتهها و ماهها یکی پس از دیگری گذشت و من همچنان در این عشق سوزان، همچون شمع، ذره ذره وجودم ذوب میشد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۵ و ۵۶.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#بهترین_روز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 644) قسمت ۱۰
💐 بهترین روز 💐
🌾 ... روزها و هفتهها و ماهها یکی پس از دیگری گذشت و من همچنان در این عشق سوزان، همچون شمع، ذره ذره وجودم ذوب میشد.
شبی در مسجد بعد از نماز مغرب و عشاء در حال راز و نیاز با امام زمان علیه السلام بودم و به اینکه الان امام زمان علیه السلام در کجاست و آیا من ناقابل میتوانم سهمی در کم کردن غربت و تنهایی امام زمان علیه السلام داشته باشم یا نه، فکر میکردم که ناگاه از پشت سر دستی به شانهام خورد و مرا صدا زد: حسن آقا!
آب دهانم را قورت دادم، صدای دلنشینی را شنیده بودم، بی اختیار صورتم را برگرداندم به یاد حرفهای خطیب جمعه افتادم، «چهره اش گندمگون، ابروانش هلالی و کشیده، چشمانش سیاه و درشت و جذاب... برگونه راستش خالی مشکین».
با صدایی لرزان گفتم: بله.
فرمود: دنبال چه کسی هستی؟
قدرت تکلّم نداشتم، ابهّت و هیبت آقا، انجام هر عملی را از من گرفته بود، با اینکه بی اختیار چشمانم پر از اشک و تپش قلبم تندتر شده بود خیلی آرام گفتم: دنبال امام زمانم. فرمود: من امام تو هستم، بلند شو، دیگر فراق به پایان رسید.
هنوز باورم نمی شد که چه سعادتی نصیبم شده است مبهوت جمال ایشان بودم، چهره ایشان برایم مهربانی را تداعی میکرد، نمی دانستم چه بگویم، در یک لحظه به ذهنم درخواستی خطور کرد: «به خانه ما میآیید»؟
با هم به راه افتادیم. حضرت با آرامش قدم بر میداشت و با وقار راه میرفت. به در خانهام رسیدیم، جلو رفتم و در را باز کردم و با حضرت وارد خانه شدیم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۶ و ۵۷.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#بهترین_روز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 644) قسمت ۱۱
💐 بهترین روز 💐
🌾 ... با هم به راه افتادیم. حضرت با آرامش قدم بر میداشت و با وقار راه میرفت. به در خانهام رسیدیم، جلو رفتم و در را باز کردم و با حضرت وارد خانه شدیم.
در خانه، حضرت با مهربانی خاصی مثل پدری دلسوز با من صحبت میکردند، سپس فرمودند: حسن! بلند شو و با من نماز بخوان، من هم با خوشحالی شروع به نماز کردم، نمازی که هرگز مثل آن را ندیده و نشنیده بودم.
سکوت همه جا را فراگرفته بود و صوت حزین امام زمان علیه السلام قلب مرا از جا میکند و اشکم را جاری میساخت.
بعد حضرت مشغول خواندن دعا شدند من هم به تبعیت از ایشان، خواندم.
صحبتهایی هم در این بین ردّ و بدل شد که مجال گفتنش نیست امّا این شبها به یک شب ختم نشد بلکه این توفیق نصیبم شد که چند شب دیگر هم در خدمت قطب عالم امکان به رکوع و سجده، خدا را عبادت کنم.
امّا لحظه ای که هرگز فکرش را نمی کردم سراغم بیاید خودش را به من نشان داد.
حضرت با مهربانی و کلمات دلنشین فرمودند: من باید بروم کارهای بسیاری دارم.
با التماس به حضرت گفتم: آقاجان مرا هم با خودتان ببرید.
فرمودند: « نمی شود، به همین دعاها و ذکرهایی که به شما یاد دادم تا آخر عمر، عمل کن».
من شروع به گریه و التماس بیشتری کردم که مرا هم با خودتان ببرید ولی ایشان فرمودند: مصلحت نیست و امر به ماندن کردند.
و شیخ حسن عراقی سالهای سال حالت فراق و جدایی از محبوبش را در دل زنده داشت و هرگز آن شبهای نورانی را فراموش نکرد تا در سن ۱۳۰ سالگی به لقاء اللَّه پیوست. روحش شاد [۱]
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان پنجم: بهترین روز - صفحه ۵۷ الی ۵۹.
📚[۱]: کتاب نجم الثاقب، ص ۶۶۲.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#بهترین_روز
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 645) قسمت ۱
🌼 سعید چندانی 🌼
🌿 مادرجان بلند شو دیر میشود. اگر این بار هم دیر بروی، آقا جمال اخراجت میکند. بلند شو عزیزم!
سعید با زحمت، خودش را از رختخواب جدا کرد و به طرف برادرش که کمی آن طرف تر خوابیده بود خم شد و او را بوسید مادرش نان و پنیر را در سفره گذاشت و گفت:
«عزیزم! پاشو دست و صورتت را بشوی تا خواب از سرت بپرد.»
سعید با بی حوصلگی بلند شد، خیلی دوست داشت بخوابد امّا مجبور بود به سرکار برود. آن هم در این سن کم.
صبحانه خورده و نخورده دوید به سمت مغازه مکانیکی آقا جمال. سوز سرما که در حال دویدن بیشتر احساس میشد صورتش را اذیت میکرد. نوک بینی و گوش هایش سرخ شده بود. نفس زنان به مغازه رسید. دم در ایستاد دو دستش را به طرف دهانش برد و با گرمای نفسش دستانش را گرم کرد. نگاه خیره آقا جمال، تپش قلبش را بیشتر کرد.
- سلام استاد.
آقا جمال که حسابی عصبانی بود ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- سلام و....
سعید با ترس و دلهره گفت:
«آقا جمال ببخشید خواب ماندم.»
آقا جمال صدایش را بلندتر کرد و گفت: «خوابی نشانت بدهم که تا عمر داری فراموش نکنی.»
اشک از چشمان سعید بی اختیار جاری شده بود. آقا جمال که با دیدن گریه سعید دلش به حالش سوخت و گفت: «حالا چرا آبغوره میگیری؟! برو مغازه را آب و جارو کن، بعد هم بیا این روغن سوختهها را از تو چاله بیرون بیاور. دفعه آخرت هم باشد که دیر میآیی.»
سعید در حالی که با دستهای کوچکش اشکها را از روی گونه هایش پاک میکرد خیلی آرام گفت: «چَشم» و با بی حالی سراغ کارها رفت.
هنوز ناراحت بود، یاد روزهای خوشی که با پدرش بازی میکرد در دلش زنده شده بود. نزدیک چاله رسید، از شدّت ناراحتی قوطیهایی را که اطراف چاله ریخته بودند ندید و پایش به یکی از قوطیها گیر کرد و در چاله پر از روغن افتاد.
آقا جمال با صدای جیغ سعید، سریع خودش را به چاله رساند ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: امید آخر - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان ششم: سعید چندانی - صفحه ۶۱ و ۶۲.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#امید_آخر
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#سعید_چندانی