🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۸
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... محمد بن عثمان كه گمان ميكرد تيرش به هدف نشسته، قيافه جدّي به خودش گرفت و نزديك تر رفت و با شيرين زباني گفت: فكري در سر دارم كه اگر بپسندي، تمام كارها درست ميشود.
- گفتم حرفت را بزن! چه ميخواهي بگويي؟!
- من كساني را دارم كه با مرجان نشست و برخاست ميكنند و حاضرند كاري برايت انجام بدهند. به شرطي كه نيمي از حمامت را با آنها شريك شوي. آنها حتي ميتوانند كاري كنند كه تو با حكومت رفت و آمد داشته باشي!
ابوراجح كه با شنيدن اين حرفها از غضب رگهاي گردنش متورم شده بود، با عصبانيت گفت: ديگر بس است ملعون! چه فكر كرده اي؟! ها! گمان ميكني كه من از تهديد آن خبيث ميترسم؟! من اگر هزار بار در روز بميرم بهتر است تا يكبار لقمههاي حرام سفره او را در گلويم بريزم، همان بهتر است كه روباهي مثل تو با پس مانده غذاهاي آن گرگ شكمش را سير كند، ما به همان يك لقمه نان حلال راضي هستيم.
محمد بن عثمان كه فهميد تيرش به سنگ خورده است، ابروهايش را در هم گره كرد و با حرفي كه بوي تهديد ميداد، گفت:
من به تو گفتم پيرمرد! حال خود ميداني! بهتر است كمي هم به فكر احمد و حليمه باشي.
با شنيدن اسم آن دو نفر، رنگ از روي ابوراجح پريد و با نگراني گفت: دهان كثيفت را ببند و اسمي از آنها به ميان نياور.
محمد بن عثمان در حالي كه به سوي خزينه ميرفت، با صدايي كه ابوراجح بشنود، گفت: بيا و خوبي كن؛ فردا هم مينشينند و ميگويند ابوراجح بيچاره را محمد بن عثمان به كشتن داد و سپس وارد آب خزينه شد.
هنوز ظهر نشده بود كه از روي بي حوصلگي درِ حمام را بست و به سوي بازار راه افتاد و پس از گشت و گذاري كوتاه به خانه رفت. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۴۲ الی ۴۴.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۹
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... هنوز ظهر نشده بود كه از روي بي حوصلگي درِ حمام را بست و به سوي بازار راه افتاد و پس از گشت و گذاري كوتاه به خانه رفت. حليمه كه شوهرش را به سلامت ديد، خوشحال شد و فوراً برايش سفره انداخت. پيرمرد چند لقمه نان خورد و سپس با شنيدن صداي اذان از جا برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد.
هنوز ركعت اول را نخوانده بود كه صداي ضربههاي پياپي درِ حياط به گوش حليمه رسيد، حليمه دلش گواه بد ميداد؛ با تشويش از روي ايوان گذشت و به حياط رسيد و در آن حال با صداي بلندي گفت: چه خبر است؟! مگر سر آورده ايد؟! و درِ حياط را باز كرد. چند داروغه با نيزه و سپر وارد حياط شدند و به طرف ابوراجح كه تازه قنوت بسته بود، حمله آوردند و با خشونت او را به سمت حياط كشيدند.
ابوراجح كه انتظار چنين لحظه اي را داشت به تندي گفت: مگر اسير گرفته ايد؟! صبر كنيد كفش هايم را بپوشم.
يكي از داروغهها نهيبي زد و گفت: دهانت را ببند پيرمرد و گرنه جنازه ات را به دارالحكومه ميبريم.
من نه ترسي از شما دارم نه از آن ملعون دايم الخمر! حليمه، ناراحت نباش، كسي هست كه داد ما را از اين ستمگران بگيرد. به احمد بگو به خدا توكّل كند.
حليمه همچنان بي تابي و شيون ميكرد. مردم زيادي در كوچه جمع شده بودند و از نزديك شاهد ظلم و ستمي بودند كه مرجان در حقّ آنها روا ميداشت و به حال پيرمرد دل ميسوزاندند؛ ناگهان از ميان جمعيّت كسي با صداي بلند گفت: حيا كنيد! از جان اين پيرمرد چه ميخواهيد.
و صداي اعتراض ديگران نيز در پي آن به گوش ابوراجح رسيد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۴۴ الی ۴۶.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۰
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... ناگهان از ميان جمعيّت كسي با صداي بلند گفت: حيا كنيد! از جان اين پيرمرد چه ميخواهيد.
و صداي اعتراض ديگران نيز در پي آن به گوش ابوراجح رسيد. داروغهها همچنان پيرمرد را كه در مقابل آنها تاب مقاومت نداشت، بر روي زمين ميكشيدند و با خود ميبردند و ابوراجح كه مردم را با خود همدل ميديد با صداي بلندي گفت: اي مردم! اين ظلم حاكم نيست! بلكه ستم خليفه اي است كه به ناحقّ بر كرسي خلافت تكيه زده است و چون گرگ، رمهها را ميدرد، نديديد اين مرجان لعين با احمد بن قاسم چه كرد؟! پس چرا ساكت نشسته ايد؟ منتظريد تا سراغ تك تك شما بيايد؟ واللَّه! گناه شما كمتر از آن خليفه و مرجان شرابخوار نيست و فردا نوبت شماست كه طعم شلاقهاي اين از خدا بي خبران را بچشيد!
در حالي كه زير ضربات مشت و لگد داروغهها بر روي خاك كشيده ميشد، دست از سخن گفتن بر نمي داشت و مدام به جمعيّتي كه در پي آنها روان بودند، ميگفت: تا كي بايد ساكت بنشينيد؟! تا كي باد ستم اين كافران را تحمل ميكنيد؟!
داروغهها كه از دست زبان ابوراجح به ستوه آمده بودند و ميترسيدند كه گفتههاي او بر دلهاي مردم كارگر بيفتد و آنها را با خود همدل كند، ضربه محكمي به سر او زدند. از شدت ضربه، خون از سرش جاري شد و از هوش رفت و سپس جسم بي جان او را در ميان همهمه مردم و نالههاي جانگداز حليمه با خود به مخوف ترين زنداني بردند كه مرجان براي مجازات مخالفينش ساخته بود.
ساعتي بعد، احمد سراسيمه به خانه برگشت و حليمه را ديد كه در ميان عدّه اي از زنان همسايه نشسته و شيون ميكند. بغضي سخت گلويش را فشرد و تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد و در مقابل نگاه دلسوزانه زنان همسايه، هاي هاي گريه را سر داد.
با فرا رسيدن شب، همسايهها نيز به خانههاي خود برگشتند و احمد ماند و حليمه. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۴۶ الی ۴۸.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۱
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... با فرا رسيدن شب، همسايهها نيز به خانههاي خود برگشتند و احمد ماند و حليمه. در ميان خانه اي كه خشت، خشت آن بوي ابوراجح را ميداد و به هر سو كه نگاه ميكردند ابوراجح را ميديدند كه در حال عبادت با خداوند است، بي اختيار اشك از گونه هايشان جاري ميشد. خانه اي نبود كه در آن شب اسمي از ابوراجح برده نشود و همه از مقاومت و دليري آن پيرمرد سخن ميگفتند، حتي آنهايي كه با شيعيان دشمني داشتند.
حليمه هنوز مرگ اولين فرزند خود را كه از بالاي كوه پرت شده بود به ياد داشت و براي اين كه نام او به يادش بماند به همه گفته بود كه از آن پس او را ام راجح بخوانند و اين دومين داغي بود كه بر دلش سنگيني ميكرد. او از عاقبت كار ميترسيد و ميدانست كه آن پيرمرد از دست حاكم حلّه رهايي نمي يابد و مدام به فكر اين بود كه براي نجات شوهرش قدمي بردارد.
بدون اين كه لب به آب و غذا بزند، بر روي ايوان نشست و چشمانش را به سمت ستارههايي دوخت كه در آسمان خدا چشمك ميزدند. نسيم خنك شبانگاهي همچنان بر سينه داغدارش ميوزيد و نخلها همدرد با حليمه به سر و سينه ميزدند. شهابي در آسمان گذشت و نوري از سويي به سويي ديگر كشيده شد و انوار كم رنگي بر دل حليمه نشست؛ آهي از سر درد كشيد و با خود گفت: بايد كاري كنم. صبح به دارالحكومه ميروم! حتي اگر شده به دست و پايش ميافتم. كنيزي زنانش را ميكنم. بايد بروم؛ با اين فكر بي اختيار چشمانش روي هم قرار گرفت و خوابش برد.
چيزي از نيمه شب نگذشته بود كه ابوراجح آرام آرام چشمانش را گشود و زل زد به سقفي سياه و تاريك. چند بار از شدّت درد ناليد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۴۸ الی ۵۰.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۲
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... چيزي از نيمه شب نگذشته بود كه ابوراجح آرام آرام چشمانش را گشود و زل زد به سقفي سياه و تاريك. چند بار از شدّت درد ناليد. سرش سنگيني ميكرد. با تعجّب نگاهي به اطرافش انداخت: آه خداي من! اينجا ديگر كجاست؟
از هر سو صداي ناله به گوش ميرسيد. ناگهان به ياد لحظه اي افتاد كه داروغهها او را با خود ميبردند و حليمه را ديد كه چنگ بر صورتش ميكشيد. وقتي به خود آمد ديد كه دست و پايش را در ميان كنده اي سنگين بسته اند و در كف سردابي سرد و تاريك رهايش كرده اند.
صداي پايي در سرداب طنين انداخت و روشنايي اندكي همه جا را فراگرفت. صداي پا لحظه به لحظه به او نزديك تر ميشد و سايه اي در زير انوار سرخ رنگ مشعل در برابرش ايستاد و آهسته صدايش كرد: ابوراجح! ابوراجح!
پيرمرد، صداي داروغه اي را كه در حمام ديده بود، شناخت. از روي درد، ناله اي كرد و لبان خشكش را به زحمت از هم گشود:
اينجا كجاست داروغه؟! چه بلايي به سر زن و بچهام آورده اند؟!
- ناراحت نباش ابوراجح! كسي به آنها كاري ندارد.
- اينجا كجاست داروغه؟!
- زندان است ابوراجح! زندان قصر مرجان!
- بالاخره زهرش را ريخت. خدا لعنتش كند داروغه.
با وحشت نگاهي به اطرافش انداخت و در برابر پيرمرد نشست و مقداري آب در دهان او ريخت، سپس تكه اي نان از زير پيراهنش بيرون آورد و به پيرمرد داد و با لكنت زبان گفت:
بخور ابوراجح! تو بايد زنده بماني! زود باش تا كسي نيامده است، بخور! ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۵۰ الی ۵۲.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۳
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... تكه اي نان از زير پيراهنش بيرون آورد و به پيرمرد داد و با لكنت زبان گفت:
بخور ابوراجح! تو بايد زنده بماني! زود باش تا كسي نيامده است، بخور!
و لقمه كوچكي از نان را در دهان ابوراجح گذاشت. پيرمرد به سختي لقمه اي را بلعيد و با تعجّب گفت: داروغه! نام تو چيست؟! چرا به من محبّت ميكني؟
- نام من ابوسعد است و از شيعيان اطراف حلّه هستم.
- پس در اين دخمه چه ميكني؟
- داستان زيادي دارد ابوراجح! بماند به وقتش. زودتر نانت را بخور تا نگهبان بعدي نيامده است.
- نگهبان بعدي؟!
- آري! همان صالح كه در حمام به رويت شمشير كشيد؛ در برابر او حرفي نزن!
چند لقمه باقيمانده را بلعيد و در حالي كه سرش بر روي بازوان ابوسعد بود، چند جرعه ديگر نيز آب نوشيد، ناگهان صداي پاي صالح در سرداب پيچيد: آنجا چه خبر است؟!
ابوسعد فوراً سر ابوراجح را بر روي زمين گذاشت و با صدايي كه ميلرزيد، رو به صالح كه به آنها نزديك تر ميشد، كرد و گفت:
گمان ميكنم كه اين پيرمرد تمام كرده باشد.
صالح نگاهي از روي ترديد به ابوسعد انداخت و با طعنه گفت: حتماً تو هم داري دعاي مردگان براي او ميخواني!؟ بيا ابوسعد! اينها روزي صد بار ميميرند و دوباره زنده ميشوند. سپس به طرف مشعلي كه در گوشه سرداب ميسوخت، رفت و آن را در دست گرفت و به سوي ابوراجح حركت كرد. سرخي مشعل به صورت او خورد و پيرمرد فريادي از درد كشيد. مشعل را بالا گرفت و شروع كرد به خنديدن و قاه قاه خنده اش، زندانيان ديگر را از خواب بيدار كرد.
ديدي ابوسعد! چگونه مرده گان را زنده ميكنم؟!
مشعل را جلوتر برد و در چشمان ابوسعد خيره شد و با شيطنت گفت: ابوسعد! نمي دانستم كه مردهها هم آب و نان ميخورند! ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۵۲ الی ۵۴.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۴
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... مشعل را جلوتر برد و در چشمان ابوسعد خيره شد و با شيطنت گفت: ابوسعد! نمي دانستم كه مردهها هم آب و نان ميخورند!
ابوسعد مشعل را از دست صالح گرفت و آن را در جايش قرار داد و به تندي گفت: چرا هذيان ميگويي صالح؟! مواظب آن پيرمرد باش! حاكم او را زنده ميخواهد و گرنه سر از تن ما جدا خواهد كرد.
- زنده؟! آخر مرده و زنده او چه به درد حاكم ميخورد؟!
و سرش را نزديك گوش ابوسعد برد و به طعنه گفت: نكند تو او را زنده ميخواهي ها؟! راستش را بگو؟ چند درهم از اين پيرمرد گرفته اي؟!
ابوسعد با رويي برافروخته گفت: همان قدر كه تو آن روز در حمام از او گرفتي؟
صالح از ترس نگاهي به اطرافش انداخت و به تندي گفت: چه ميگويي ابوسعد، اين دروغها چيست كه به هم ميبافي؟
ابوسعد كه ديد تيرش به هدف خورده است، لبخندي بر لبانش نشست و گفت:
يعني آن پيرمرد دروغ ميگويد؟!
صالح نگاه خشمگينش را به ابوراجح دوخت و با دستپاچگي گفت: آري! تهمت بسته است، اصلاً آن بيچاره گورش كجا بود كه كفن داشته باشد.
سپس به نرمي به ابوسعد گفت: دوست من! تو كه حرف هايش را باور نكرده اي؟!
نترس صالح! تازه اگر حقيقت هم داشته باشد، هرگز تو را به اين پيرمرد نخواهم فروخت. بالاخره ماهم بايد به نحوي امورات مان بگذرد.
سپس به سوي پلهها قدم برداشت و لحظه اي بعد از مقابل نگاه نگران صالح، ناپديد گرديد.
خورشيد آرام آرام چشمانش را گشود و به سوي سرزمين نخلهاي بلند لبخند زد و هوهوي باد، با زمزمه دلپسند نهرهاي آب درهم آميخت. حليمه سراسيمه از خواب بيدار شد و چشم به انوار رنگ پريده سحر دوخت؛ نگاهش به نعليني افتاد كه در شكاف ديوار بر جاي مانده بود و ردايي كه از شانههاي ابوراجح به روي ايوان افتاده بود، از جا برخاست و رداي شوهرش را از روي زمين برداشت؛ بغض در گلويش شكست.
آه! تسبيح ابوراجح!
مثل ديوانهها به حياط دويد و آن را از روي خاك برداشت و در حالي كه دانه هايش را ميبوسيد به گردنش انداخت و هق هق گريه اش در فضا طنين انداخت. صداي پاي احمد او را به خود آورد:
اين قدر بي تابي نكن مادر! خدا فريادرس مظلومان است. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۵۴ الی ۵۷.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۵
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... صداي پاي احمد او را به خود آورد:
اين قدر بي تابي نكن مادر! خدا فريادرس مظلومان است.
- آري پسرم! حقّ با توست! ولي دلم طاقت نمي آورد! او تحمّل اين همه زخم و شكنجه را ندارد. ميترسم زبانم لال، از دست برود.
- خدا عذاب اين حرامزاده را زياد كند كه مردم را به زحمت مياندازد.
حليمه با نگراني، نگاهي به اطرافش انداخت و سپس رو به احمد كرد و با التماس گفت:
نه پسرم! تو ديگر از اين حرفها نزن! من نمي خواهم ترا نيز از دست بدهم، داغ راجح هنوز جگرم را آتش ميزند. خدا كند پدرت زودتر آزاد شود، آن وقت از اين شهر ميرويم، من ديگر طاقت اين همه بلا را ندارم.
كجا مادر؟! هرجا برويم همين است كه ميبيني! مثل زالو خون مردم را ميمكند و مال مردم را غارت ميكنند. ناگهان نگاهش به رداي ابوراجح افتاد، دست دراز كرد و آن را از قلاّبي كه به ديوار كوبيده شده بود، جدا كرد و قامتش را در آن پيچيد و به طرف كوچه راه افتاد. حليمه با نگراني صدايش كرد.
كجا احمد؟! كلّه سحر كجا ميروي؟
به حمام ميروم مادر! نمي شود كه مثل زنان در خانه بنشينم؛ حال كه ابوراجح نيست من كه هستم. درِ حياط را گشود و وارد كوچه شد و حليمه گوش به صداي پايش گرفت كه محكم و استوار از او دور ميگشت. تنهايي آزارش ميداد، مدّتي خيره به درِ حياط نشست؛ ناگهان از جا برخاست و با خود گفت: هر طور شده او را با خود بر ميگردانم؛ حتي اگر تنها جنازه اش باقي مانده باشد.
سپس جسم افسرده اش را در لاي چادر سياهي پيچيد و از خانه خارج شد.
با فرا رسيدن روز، نور كمرنگي فضاي سرداب را در برگرفت. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۵۷ الی ۵۹.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۶
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... با فرا رسيدن روز، نور كمرنگي فضاي سرداب را در برگرفت. پيرمرد به سختي خود را بر روي زمين كشيد و به ستوني كه تنها قدمي با او فاصله داشت، رساند و به آن تكيه كرد. سنگيني قُل و زنجيرها به دور پاها و گردنش او را عذاب ميداد. در همان حال نشسته، نمازش را خواند و سپس چشم به اطرافش دوخت. از آنچه در مقابل نظرش بود، دلش به درد آمد. از يك سو جواني را ديد كه تمام پهنه شانه اش را با ضربات شلاق خونين كرده بودند و او را بيهوش به چوبه دار بسته بودند و از سويي ديگر نگاهش به پيرمردي افتاد كه چشمانش را ميل كشيده بودند. زندان پر بود از مردان حلّه اي كه در زير شكنجه، اميدي به زنده ماندن خود نداشتند و آه و ناله آنها شب و روز، دل سنگ را به درد ميآورد. وضع زندانيان چنان رقّت آور بود كه حتي ابوراجح در خواب هم گمانش را نمي كرد و با ديدن آنها درد خود را فراموش كرد.
در هواي مرطوب سرداب به سختي نفس ميكشيد و بوي تعفّن، آزارش ميداد و او همچنان با وحشت به اين انسانهاي بي گناه نگاه ميكرد و زير لب براي آنها دعا ميخواند. ناگهان صداي آشنايي او را به سوي خود خواند:
ها! ابوراجح! تو هم بالاخره گرفتار اين دايم الخمر شدي!؟
ابوراجح به دقت به سمت صدا چشم دوخت و با مدّتي تلاش صاحب صدا را شناخت و با تعجّب گفت: آه! ابو هاني! تو اينجا چه ميكني؟!
-ها ابوراجح! چرا تعجّب كرده اي؟! ظالم كه مظلوم برايش فرقي ندارد! چه ابوراجح باشد چه ابو هاني!
- امّا گفته بودند كه به سفر رفته اي! يعني همه آن حرفها دروغ بود؟!
آري! درست شنيده اي ابوراجح! قرار است به سفر بروم؛ شايد هم همه ما كه در اينجا هستيم به سفر برويم. سفر به سوي بهشت. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۵۹ الی ۶۱.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۷
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - امّا گفته بودند كه به سفر رفته اي! يعني همه آن حرفها دروغ بود؟!
آري! درست شنيده اي ابوراجح! قرار است به سفر بروم؛ شايد هم همه ما كه در اينجا هستيم به سفر برويم. سفر به سوي بهشت. مگر غير از اين است ابوراجح؟! تاكنون چه كسي از اين زندانها سالم بيرون رفته است؟
- ساكت شويد! و گرنه دندان هايتان را در دهانتان خرد ميكنم!
- آهاي داروغه! مشت هايت را براي مشت و مال دادن حاكم به كار ببند و گرنه در دهان من و ابوراجح كه دنداني نيست تا خرد شود.
براي يك لحظه هم كه بود دردهاي زندانيان فراموش شد و از گفتههاي ابو هاني به خنده افتادند. داروغه كه ديد ابو هاني او را به باد مسخره گرفته است، با خشم به طرف او رفت و با تمام نيرو، چند شلاق را بر شانه عريان پيرمرد فرود آورد و صداي شلاق در سرداب پيچيد. امّا ابو هاني ساكت ننشست و با اين كه صدايش از درد ميلرزيد، گفت: بزن داروغه! خجالت نكش! به خدا قسم كه روزي تقاصش را پس خواهي داد و آب دهانش را جمع كرد و به صورت داروغه ريخت. خشم سراسر وجود داروغه را در بر گرفت و چون گرگي به سوي ابو هاني حمله ور شد و آن قدر به سر و صورت او كوبيد كه پيرمرد بيهوش شد.
سكوت سنگيني در سرداب طنين انداخت. همه نگاهها به سوي داروغه دوخته شد و داروغه زير نگاههاي ملامت بار زندانيان وحشيانه نعره ميكشيد. دهان ابوراجح از تعجّب باز مانده بود و چنين عمل وحشيانه اي را از داروغه انتظار نداشت. مثل ديوانهها شروع كرد به عقب عقب رفتن، و با فرياد رو به زندانيان كرد و گفت: چرا به من خيره شده ايد؟! ها! چرا به من خيره شده ايد؟!
سپس شلاقش را بلند كرد و به طرف زندانيان حمله ور شد و با شلاق به سر و روي آنها ميكوبيد. ناگهان درِ زندان روي پاشنه چرخيد ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۱ الی ۶۳.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۸
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... گفت: چرا به من خيره شده ايد؟! ها! چرا به من خيره شده ايد؟!
سپس شلاقش را بلند كرد و به طرف زندانيان حمله ور شد و با شلاق به سر و روي آنها ميكوبيد. ناگهان درِ زندان روي پاشنه چرخيد و محمد بن عثمان، در حالي كه چند داروغه او را همراهي ميكردند وارد سرداب گشت و چون داروغه را در آن حال ديد، با صداي بلندي گفت: چه ميكني داروغه؟! چرا مثل گرگ به گله زده اي؟ دست بردار!
و ابوسعد كه در جمع داروغههاي همراه محمد بن عثمان بود، به طرف او خيز برداشت و به زور شلاق را از دست او گرفت و او را از زندانيان جدا كرد.
محمد بن عثمان در برابر ابوراجح رفتار دلسوزانه اي به خود گرفت و به سوي تك تك زندانيان رفت و گاهي با صداي بلند از آنها دلجويي ميكرد. كم كم به جايي رسيد كه ابو هاني بسته شده بود: آه داروغه! چه بلايي به سر اين پيرمرد آمده است؟! فوراً او را باز كنيد!
ابوسعد به همراهي داروغههاي ديگر به سوي ابو هاني رفتند و دست و پايش را از بند بيرون كشيدند. ابوسعد، سرش را به روي سينه ابو هاني گذاشت و در حالي كه با خشم به صالح نگاه ميكرد با تعجّب گفت: اين كه مرده است!
زندانيان با شنيدن اين حرف در حالي كه اشك از چشمانشان جاري بود به طرف جنازه پيرمرد سر برگرداندند. ابوراجح با غضب رو به صالح كه ابو هاني را كشته بود، كرد و گفت:
اي نا مسلمان! جواب خدا را چه ميدهي؟! ها؟! چگونه دلت آمد آن پيرمرد را بكشي؟ و هاي هاي گريه او در ميان سرداب پيچيد.
اي خدا! اين كافران را به سزاي اعمالشان برسان! مگر ابو هاني چه گناهي كرده بود كه اين گونه او را كشتند! در آن لحظه زندان به مراسم عزا تبديل شد و زندانيان درد خود را فراموش كرده و به مرگ ابو هاني ميگريستند.
در آن لحظه سايه محمد بن عثمان روي ابوراجح كه همچنان در غم ابو هاني گريه ميكرد، افتاد و به داروغهها اشاره كرد كه از او دور شوند: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۳ الی ۶۵.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۹
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... در آن لحظه سايه محمد بن عثمان روي ابوراجح كه همچنان در غم ابو هاني گريه ميكرد، افتاد و به داروغهها اشاره كرد كه از او دور شوند:
حالت چطور است ابوراجح؟! اين چه بلايي بود كه بر سر خودت آوردي مرد؟! من كه گفته بودم مواظب خودت باش؟ چرا به حرف هايم توجه نكردي؟ ها!
سپس دو زانو در برابرش نشست و با دستانش صورت او را بالا گرفت:
- آيا نيم حمامت به قيمت جانت ميارزيد؟!
ابوراجح چشمان خون گرفته اش را به محمد بن عثمان دوخت:
خجالت بكش ملعون! اينجا هم دست از سر ما بر نمي داري؟! به خدا اگر جانم را از دست بدهم بهتر است تا با سگ كثيفي مثل تو و مرجان هم كلام شوم. تو هم مثل آن مرجان دايم الخمر، خبيث هستي.
يكي از داروغهها براي ساكت كردن ابوراجح خيز برداشت كه محمد بن عثمان با حركت دست او را از اين كار بازداشت:
ببين ابوراجح! اينجا كسي به ديگري رحم نمي كند و در حالي كه با دست به ابو هاني اشاره ميكرد، گفت: او هم مثل تو يك دنده و لجباز بود، حتي هيچ كس از داروغه نمي پرسد كه چرا او را كشته اي؟ تا چند لحظه ديگر جنازه اش را از اينجا خواهند برد و شب هنگام در بيابان رهايش ميكنند تا غذاي جانوران وحشي شود. امّا اگر دست از يك دندگي و لجبازي برمي داشت اكنون در كنار خانواده اش به آرامي زندگي ميكرد:
اي محمد بن عثمان! اشتباه شما هم در همين است! او دينش را به تو و امثال مرجان نفروخت و بهشت را براي خودش خريد.
و نگاهش را به سوي جنازه ابو هاني انداخت و گفت: چه سعادتمند بودي تو اي ابو هاني! اي كاش صبر ميكردي تا با هم به سوي خدا ميرفتيم.
و اشك از چشمانش سرازير شد.
شما همه مثل همديگر هستيد؛ عجله نكن پيرمرد، زود به آرزويت خواهي رسيد و درهاي بهشت به انتظار تو باز مانده است و من هم تمام حمامت را تصاحب خواهم كرد.
و با لبخندي تمسخرآميز از ابوراجح دور شد و ضمن دادن دستوراتي به داروغهها صالح را به گوشه اي كشيد و به او گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۶۵ الی ۶۸.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران