eitaa logo
داستانهای مهدوی
163 دنبال‌کننده
738 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۶ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... همان جا دراز می‌کشی و می‌خوابی. در خواب آقای نورانی ای را می‌بینی که به تو می‌فرماید: مسجدی به امر من بنا کرده اند، بیا آنجا و متوسّل شو! دم دمای صبح برای نماز از خواب بیدار می‌شوی. تمام آنچه را که در خواب دیدی در ذهنت مانده است. به خوبی برای تو تداعی می‌شود که باید به مسجد مقدّس جمکران بروی و متوسّل به آقا بشوی. برای تو ثابت شده است که پل ارتباطی شفای همه دردها این خاندان هستند. او طبیب واقعی است. اوست که به سراغ ما می‌آید، آن هم زمانی که از همه جا ناامید شده و فقط به او امید بسته ایم و خود را برای او خالص کرده ایم. صبح علی الطلوع مشغول کارهای جاری خودت می‌شوی. مدام با ذهن خودت کلنجار می‌روی و با خود می‌گویی: - از مشهد تا جمکران خیلی راه است، چطور بروم؟ - حالا اصلاً نرو چه عیبی دارد. - نه باید بروم ولی سال دیگر. - چرا سالی دیگر؟ - خرج و مخارج رفت و برگشت را ندارم. - خوب باشد سال دیگر با خیال راحت برو. در مقابل هر سؤالی که برای تو پیش می‌آید یک جوابی می‌تراشی و خودت را قانع می‌کنی. تصمیم خودت را هم گرفته ای: سال آینده عازم مسجد مقدّس جمکران می‌شوی و حاجت خودت را با آقا امام زمان علیه السلام در میان می‌گذاری. عصر به عیادت آن مریض آشنا می‌روی. در بیمارستان از او احوال پرسی کرده و تا برگردی دیر وقت می‌شود. بین راه هم به چند جا سر می‌زنی و جویای احوال دوستان و خویشان می‌شوی. عصر که از خانه بیرون آمده ای فرصت را غنیمت شمرده و تا حال و نفس داری به این طرف و آن طرف می‌روی. تا پاسی از شب بیرون هستی. عقربه‌های ساعت روی عدد دوازده جفت می‌شوند که به طرف منزل خودت می‌آیی. تا به نزدیکی منزل می‌رسی عدّه ای را می‌بینی که آنجا جمع شده اند. هر کدام سطلی در دست به طرف خانه شما می‌دوند. دود هم تنوره کشان از اتاق‌ها بالا می‌رود. خودت را به جلوی حیاط منزل می‌رسانی که ناخودآگاه فریاد می‌زنی: - بیچاره شدم... بیچاره!... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۲۸ الی ۳۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۷ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... تا به نزدیکی منزل می‌رسی عدّه ای را می‌بینی که آنجا جمع شده اند. هر کدام سطلی در دست به طرف خانه شما می‌دوند. دود هم تنوره کشان از اتاق‌ها بالا می‌رود. خودت را به جلوی حیاط منزل می‌رسانی که ناخودآگاه فریاد می‌زنی: - بیچاره شدم... بیچاره!... از گوشه در، نیم نگاهی به داخل اتاق‌ها می‌دوزی. در پرتو کم نور بعضی از لامپ‌ها که سالم مانده اند چشمت به داخل اتاق‌ها و اثاثیه می‌افتد. تلّی از خاکستر و دود همه جا را گرفته. اثاثیه سالمی نمی بینی. دیوار سفیدی هم به چشم نمی خورد. بسیار دل شکسته و پریشان می‌شوی. تمام وجودت از شدّت ناراحتی مور مور می‌شود. دندان هایت را از شدّت ناراحتی به هم می‌سایی و به طرف اتاق‌ها می‌روی. تا می‌خواهی وارد اتاق سوخته بشوی پای تو به آستانه در گیر می‌کند. سکندری می‌خوری و با سر به جلو خم شده و نزدیک است که به زمین بخوری. یک نفر دست هایش را باز کرده و به طرف تو می‌آید. تو هم بازوهایش را می‌گیری و خودت را کنترل می‌کنی. به دیوار تکیه می‌دهی. تا پشتت به تیغه دیوار می‌رسد جای زخم‌ها زق زق می‌کنند. امّا تو دیگر به آن‌ها توجّهی نداری. در تفکّری ژرف فرو می‌روی. احساس گناه، سراسر وجودت را می‌گیرد. گناه مثل زالو در تمام رگ هایت می‌لولد و خون تو را می‌مکد. دلت می‌خواهد یک نفر دیگر باشی، بهتر از آنچه که هستی. احساس می‌کنی که در بدنت زندانی شده ای و غل و زنجیر به جان خودت زده ای. باید خودت را نجات بدهی و مهاجرت کنی. راستی چرا قوز بالا قوز شده است؟ به حیاط می‌آیی و به پشت دراز کشیده و به آسمان خیره می‌شوی. یک ستاره چشمک زن سبز رنگ را می‌بینی که بالای سرت است. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۰ و ۳۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۸ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... به حیاط می‌آیی و به پشت دراز کشیده و به آسمان خیره می‌شوی. یک ستاره چشمک زن سبز رنگ را می‌بینی که بالای سرت است. مدام سوسو می‌زند و نور افشانی می‌کند. از دیگر ستاره‌ها روشن تر و درست مقابل چشمانت است. اشک از چشم هایت سرازیر می‌شود. نگاهی به عملکرد خودت می‌کنی. در ذهن تو جرقّه ای می‌جهد و تبدیل به آتش می‌شود. به یاد خواب شب گذشته می‌افتی. قلب تو از حادثه خوبی خبر می‌دهد، حادثه ای که در شرف وقوع است. آقا تو را دعوت کرده است پس چرا تو اجابت نکردی؟ صبح زود به طرف خانه یکی از دوستانت می‌روی. سرت را به زیر انداخته و پشت درِ آن‌ها می‌ایستی. با کلی مکث و معطّلی انگشت خودت را روی زنگ می‌فشاری. تا در باز می‌شود با چشمانی خجالت زده به او نگاه می‌کنی و می‌گویی: - سلام... سلام علیک. - علیک السلام عبداللَّه؛ عجب از این طرف ها؟ - راستش کاری داشتم که آمدم پیش تو. رفیقت هم دستش را به سینه می‌چسباند و می‌گوید: - دربست در خدمتم. امر بفرما! چهره ات قرمز می‌شود. گوش هایت هم از خجالت سرخ شده اند. باز این رفیق تو است که می‌گوید: - اِ، اِ؛ تو که نباید پیش دوست خودت خجالت بکشی، عبداللَّه! بگو چه فرمایشی داشتی؟ - الآن... الآن می‌گویم. کف دست هایت را به هم می‌سایی و در حالی که عرق پیشانی را با پشت دست پاک می‌کنی می‌گویی: - راستش... به مقداری پول احتیاج داشتم و آمده‌ام از تو قرض کنم. - ای به چشم! تو فقط مبلغش را بگو. - راستش می‌خواهم به مسافرت بروم و نیاز به.... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۱ و ۳۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۹ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... کف دست هایت را به هم می‌سایی و در حالی که عرق پیشانی را با پشت دست پاک می‌کنی می‌گویی: - راستش... به مقداری پول احتیاج داشتم و آمده‌ام از تو قرض کنم. - ای به چشم! تو فقط مبلغش را بگو. - راستش می‌خواهم به مسافرت بروم و نیاز به.... او صحبت تو را قطع می‌کند و می‌گوید: - حالا بفرما داخل. دستت را با صمیمیت می‌گیرد و با هم وارد خانه می‌شوید. بالاخره هرچقدر پول خواستی در اختیارت می‌گذارد و پس از خداحافظی به منزل برمی گردی. با اهل خانه صحبت می‌کنی. عزم جزم خودت را با آن‌ها در میان می گذاری. ساک خود را برداشته و راهی پایانه مسافربری مشهد می‌شوی. بلیت اتوبوس خریده و سوار می‌شوی. ماشین که از پایانه بیرون می‌آید در جاده کفی می‌افتد. راننده هم گازش را می‌گیرد و به سرعت مسیر تهران را به پیش می‌راند. از کنار پنجره نگاهی به پشت سر خودت می‌اندازی. خانه‌ها را می‌بینی که به سرعت در حال کوچک شدن هستند. به نظر می‌آید که تک تک خانه‌ها به هم فشرده می‌شوند و بالاخره از نظرها ناپدید می‌شوند. باد سردی از بیرون ماشین به داخل می‌وزد. دهانت خشک و سرد شده است. گوش‌های تو هم به خاطر زوزه‌های باد چیزی نمی شنوند. نگاهی به بیابان‌های اطراف جاده می‌اندازی. باد، بوته‌های خار دو سوی جاده را می‌کند و به رقص در می‌آورد. ترانه باد هم شنیدنی است. کم کم صورتت کج و کوله می‌شود. درد به تو هجوم می‌آورد و اخم چهره ات را پر می‌کند. بالاخره پس از ساعت‌ها و چندین بار توقف، به تهران می‌رسی. از آنجا به قم آمده و پس از زیارت قبر شریف حضرت معصومه علیها السلام راهی جمکران می‌شوی. با مسؤولین مسجد جمکران صحبت می‌کنی تا مدّتی در آنجا خادم باشی، مدارک لازم را ارائه می‌کنی و آن‌ها هم قبول می‌کنند که تو از فردا لباس خدّام را بپوشی. خوشحال هستی که خادم مسجد آقا شده ای. در این لباس همه یک رنگ هستند و هر کاری که به آن‌ها می‌گویند انجام می‌دهند و آن را افتخار می‌دانند، افتخار! از روزی که شروع به خدمت در مسجد مقدّس جمکران کرده ای شروع به شمارش می‌کنی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۲ الی ۳۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۰ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... از روزی که شروع به خدمت در مسجد مقدّس جمکران کرده ای شروع به شمارش می‌کنی. بیست و یک روز می‌گذرد تا این که ماه رمضان شروع می‌شود. در این مدّت شب و روز به خدمت و راز و نیاز مشغولی. حاجت خودت را هم با صاحب مسجد در میان گذاشته ای. در حالت بیم و امید در نوسان هستی. گاهی وقت‌ها یک فکر وحشتناک به ذهن تو خطور می‌کند. خاطره آتش سوزی منزلتان مثل حباب‌هایی از درون می‌جوشند و به سطح ذهن تو هجوم می‌آورند. زخم زبان زدن نزدیکان تو چون آب جوشی وجودت را می‌سوزاند و آتش به اندام تو می‌اندازد. مثل مار گزیده به خود می‌پیچی و دم برنمی آوری. اشک و آه همدم و مأنوس تو شده است. 🍃گریه بر هر درد بی درمان دواست 🍃چشم گریان چشمه فیض خداست هم چنان مشغول به خدمت در جمکران هستی. هرکدام از زائران با عشق و امیدی می‌آیند و بعد از خواندن نماز تحیت و نماز امام زمان علیه السلام حاجت خود را با آقا در میان می‌گذارند. عدّه قلیلی هم پیدا می‌شوند که فقط کارشان شکایت و ایراد گرفتن و طعنه زدن است. تو همه این‌ها را می‌بینی و تحمل می‌کنی. در مقابل خدمت به آن‌ها جز از صاحب اصلی مسجد توقع و چشم داشتی نداری. زائران غالباً با چشم محبت به تو می‌نگرند. آن‌ها هم که با نگاه تیره و سرد به تو نگاه می‌کنند باز از خدمت به آن‌ها دریغ نمی کنی. زائرند و مهمان آقا، تو هم خادم آن ها. تو باید رسم مهمان داری را به جا آوری! بعضی چیزها را هم می‌خواهی فراموش کنی امّا نمی توانی. هرچه سعی می‌کنی از ذهن و خاطرت دور کنی ولی بی فایده است. گویا بخش فراموشی ذهن تو اکنون کار نمی کند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۳ الی ۳۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۱ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... بعضی چیزها را هم می‌خواهی فراموش کنی امّا نمی توانی. هرچه سعی می‌کنی از ذهن و خاطرت دور کنی ولی بی فایده است. گویا بخش فراموشی ذهن تو اکنون کار نمی کند. حقّ هم داری، چون عدّه ای معدود، شأن و منزلت مسجد و صاحب آن را رعایت نمی کنند و بی توجّه به ارزش‌های دینی و اسلامی هستند. هرچند تعداد آن‌ها اندک است، امّا همان اندک آن‌ها هم زیاد است. چون هر مکان و مقامی حریم و احترامی دارد و باید حرمتش را نگاه داشت. باید غیرت دینی داشت. باید شرم و حیا باشد، چون اگر شرم و حیا نباشد، دیگر هیچ کاری عار نیست! هیجدهمین روز ماه مبارک را پشت سر می‌گذاری. سه شنبه است و طبق معمول، زائران بیشتری به مسجد می‌آیند. بعد از خوردن سحری مشغول خدمت می‌شوی و از هر کار و خدمتی که از دستت بر بیاید دریغ نمی کنی. عشق به خدمت، تو را از هر نام و عنوان دنیایی دور می‌کند. اصلاً از القاب و عناوین صوری و ظاهری بی زاری. می‌خواهی خدمت گزار باشی و نوع و محل خدمت برایت تفاوتی نمی کند. سی و نه روز است که چشم به در و دیوار مسجد دوخته ای. شب و روز با مسجد و محراب انس داری. لحظه ای از دعا و راز و نیاز غافل نبودی. شب سنگینی را در پیش داری. شبی که بهتر و بالاتر از هزار ماه است. شبی که در آن تمام مقدّرات یک سال مشخص و معین می‌گردد. شب قدر است و به حق می‌بایست قدر آن را دانست. - اللَّه اکبر... اللَّه اکبر.... اذان مغرب است که از بلندگوهای مسجد پخش می‌شود. صوت خوش مؤذن زاده اردبیلی آدمی را به شور و وجد می‌آورد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۴ و ۳۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۲ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ...- اللَّه اکبر... اللَّه اکبر.... اذان مغرب است که از بلندگوهای مسجد پخش می‌شود. صوت خوش مؤذن زاده اردبیلی آدمی را به شور و وجد می‌آورد. آدمی می خواهد با آن اذان بگرید، چون غربت و مظلومیت علی علیه السلام را فریاد می‌زند. تنهایی و سوز دل علی علیه السلام است که از دل نخلستان‌ها به گوش می‌رسد. آهی است که از وجود حضرت فاطمه علیها السلام برمی خیزد. گریه‌های بیت الاحزان را به تصویر می‌کشد و مظلومیت قرون متمادی علی و شیعیانش را از منابر و مساجد به گوش همگان می‌رساند. تو هم دنبال گم شده ات هستی. طاقتت دارد سر می‌رود. گاهی وقت‌ها احساس می‌کنی که نه به یاد خودت هستی و نه دیگران. در ملکوت سیر می‌کنی و فقط به معشوق خود می‌اندیشی و بس. در وجود خود یک فضای خالی احساس می‌کنی. فضایی می‌بینی که تاریک است و کاملاً مشهود و تا آن فضای تاریک را پر نکنی دست از طلب مطلوب و محبوب خود برنمی داری. فضا و خلأیی که فقط با نور پر می‌شود. هیچ چیز جای آن نور را نمی تواند بگیرد. با نبودن آن احساس غربت و تنهایی می‌کنی. فضای بزرگ و ساکتی می‌بینی که تحمل آن برای تو مشکل است. آه عمیقی از درون می‌کشی. ناگهان قلبت به شدّت می‌تپد و حالت منقلب می‌شود. نگاهی متفکرانه به گنبد فیروزه ای مسجد می‌اندازی. این بار آن را طوری دیگر می‌بینی. همه چیز رنگ و بوی تازه به خود گرفته است. در دلت غوغایی به پا می‌شود. شور و هیجانی تو را می‌گیرد که حکایت از آینده دیگری است که در انتظارش هستی. بعد از نماز و دعا، افطار نموده و به داخل حیاط مسجد می‌آیی. چشم به آسمان می‌دوزی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۵ و ۳۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۳ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... بعد از نماز و دعا، افطار نموده و به داخل حیاط مسجد می‌آیی. چشم به آسمان می‌دوزی. ستاره‌ها تمام آسمان را پر کرده اند و در حال سوسو زدن هستند. نسیم خنکی می‌وزد. هوای دلپذیر و مطبوع جمکران روح را نوازش می‌دهد و جان را آرامش، عجب حال و هوایی!. سر و کله ماه هم پیدا می‌شود. سرش به کار خودش است و از میان ستاره‌ها راهش را گرفته و جلو می‌آید. این تکه‌های سیاه ابر هستند که گاهی سدّ راه ماه می‌شوند. با حرکت ابرها، خنجر تیز ماه هم به آرامی سینه ابرها را می‌شکافد و خودش را از لا به لای آن‌ها نجات می‌دهد. شب، از گذشته‌ها با زنده دلان مأنوس بوده است. آدمی می‌تواند دفتر خاطرات ذهنش را باز کند و نگاه عبرت آموزی به گذشته دور و نزدیک بیندازد. شب، یاور پرهیزکاران و عاشقان است. شیاطین در خواب غفلت غوطه می‌خورند و شب زنده داران در فکر معراج اندیشه اند. تو هم لحظه ای و آنی از این ساعات عرفانی و الهی غافل نیستی. همه جا و همه موقع به دنبال مطلوب و معشوق خود می‌گردی. بغض گلوی تو را می‌گیرد. حلقه اشکی از کنار چشم هایت خودنمایی می‌کند. زبانت هم از حرکت باز می‌ایستد، انگار که اسیر بغض تو شده است. لب هایت چند بار به هم می‌خورد. چیزی که وسط گلویت گیر کرده بود همراه با اشک به صدا در می‌آید: 🍃دید مجنون را عزیزی دردناک 🍃در میان رهگذر می‌ریخت خاک 🍃گفت ای مجنون چه می‌جویی ازین 🍃گفت لیلی را همی جویم چنین 🍃گفت لیلی را کجا یابی زخاک 🍃کی بود در خاک شارع دُرّ پاک 🍃گفت من می‌جویمش هرجا که هست 🍃بو که جایی ناگهش آرم به دست چند ساعتی از شب می‌گذرد. تو هم چنان مشغول خدمت هستی و به زور این جسم مجروح و خسته خودت را به این طرف و آن طرف می‌کشانی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۶ الی ۳۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۴ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... چند ساعتی از شب می‌گذرد. تو هم چنان مشغول خدمت هستی و به زور این جسم مجروح و خسته خودت را به این طرف و آن طرف می‌کشانی. بالاخره خواب به چشم هایت هجوم می‌آورد. داخل یکی از اتاق‌های خادمین کفشداری می‌شوی. دستی بر زخم‌های پر درد تنت می‌کشی. روی پتو دراز می‌کشی و سرت را به دیوار اتاق می‌چسبانی. خنکی دیوار مقداری از درد سرت را تسکین می‌دهد. به پهلو می‌چرخی و چشمانت را می‌بندی. بلافاصله به خواب می‌روی. در حال نظافت حیاط مسجد هستی. سید جلیل القدری پیش تو می‌آید و می‌گوید: - حالت چطور است، سید!؟ - الحمد للَّه! - بیا برویم داخل مسجد تا با هم صحبت کنیم. - چشم آقا! بی اختیار با او داخل مسجد می‌شوی. به طرف چهار بزرگوار که نور سر تا پایشان را پوشانده و کناری نشسته و گویا انتظار شما را می‌کشند می‌روید. باورت نمی شود که همه آن‌ها را می‌شناسی؛ پیامبر اکرم، حضرت علی با فرق خونین، حضرت فاطمه، حضرت معصومه علیهم السلام. خدمت آن‌ها رفته و می‌نشینی. در پوست خودت نمی گنجی. همان آقایی که الآن او را می‌شناسی و می‌دانی که یوسف زهراست، رو به تو می کند و می‌فرماید: - آقا سید! کسالتی داری؟ - بله آقا، در جبهه مجروح شده‌ام و.... آقا دست مبارک خودشان را روی سرت می‌کشد و می‌فرماید: - ان شاء اللَّه خوب می‌شوی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۸ و ۳۹. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۵ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... آقا دست مبارک خودشان را روی سرت می‌کشد و می‌فرماید: - ان شاء اللَّه خوب می‌شوی. سپس دستی به کمر و پاهایت می‌کشد و با این کار تمام دردها از بدنت بیرون آمده و از جسم و جانت دور می‌شود. تو که در این چند سال، لحظه ای از درد و رنج زخم‌ها به دور نبودی و آسایش و آرامش برای تو معنا نداشته، حالا احساس راحتی می‌کنی و دوباره مزه سلامتی را می‌چشی. دوباره مجذوب امام زمان علیه السلام می‌شوی. امام دست مبارکش را به طرف تو آورده و یک دانه خرما و مقداری آب به تو می‌دهد و می‌فرماید: - بخور که فردا می‌خواهی روزه بگیری. تو هم با اشتیاق فراوان آن را می‌گیری و می‌گویی: - ممنونم آقا! ممنونم! ناگهان از آن حالت خوش خارج شده و پتو را از روی خودت کنار می‌زنی. خودت را در اتاق کفشداری می‌بینی که خوابیده بودی. فقط نور کم سوی چراغ خواب است که دارد با سیاهی، دست و پنجه نرم می‌کند. تاریکی گلوی لامپ کم نور را می‌فشارد، ولی هم چنان نور کم سوی چراغ خواب مقاومت می‌کند. با پشت دست چشمانت را می‌مالی و می‌خواهی بلند شوی. با تعجب به پاهایت نگاه می‌کنی. این بار بدون کمک دیوار و تکیه به آن، به راحتی سرپا می‌ایستی. به طرف کلید لامپ می‌روی. دستت به راحتی آن را فشار می‌دهد و روشن می‌کند. تمام صورتت را عرق گرفته است. با دستمال، عرق را پاک می‌کنی. قطرات اشک از چشمانت می‌بارد و روی گونه هایت لیز می‌خورد و با محاسنت انس می‌گیرد. یکی از خادمین مسجد به طرفت می‌آید. رو به تو می‌کند و می‌گوید: - سید عبداللَّه، این موقع شب کجا می‌روی؟ - من... من... دنبال آقا می‌روم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۹ و ۴۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۶ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... - سید عبداللَّه، این موقع شب کجا می‌روی؟ - من... من... دنبال آقا می‌روم. او که زود متوجّه حالت می‌شود، می‌پرسد: آقا را کجا دیدی؟ - داخل همین مسجد! او هم با چشمانی پر از اشک به تو نگاه می‌کند و به طرف مسجد می‌دود. خودت را به سرعت به داخل مسجد می‌رسانی. به آن قسمتی که آقا و دیگر بزرگواران نشسته بودند نظر می‌اندازی. آن چنان به آن جا خیره می‌شوی که اگر ترنم اشکهایت نبود، چشمانت خشک می‌شد. بلندگوهای مسجد نیز هم زمان، مناجات امیرالمؤمنین علیه السلام را پخش می‌کنند: اللّهمّ إنّی أسئلک الأمان یوم لا ینفع مال ولا بنون، إلّا من أتی اللَّه بقلب سلیم.... [۱] به یاد مسجد کوفه می‌افتی. در ذهن خود مولا را می‌بینی که در مسجد کوفه در حال راز و نیاز است. ناگهان منادی از عرش ندا سر می‌دهد: قد قتل علی المرتضی [۲] . مردم کوفه از خواب برمی خیزند و سراسیمه به طرف مسجد کوفه می‌دوند. امّا صد افسوس که در خواب سنگین فرو رفته بودند و دیر از خواب بیدار شدند. بعد از خواندن نماز شب و خوردن سحری به حیاط مسجد می‌آیی و به آسمان چشم می‌دوزی. سپیدی صبح را می‌جویی. هاله ای کمرنگ را می‌بینی که بنای خودنمایی دارد. آماده نماز صبح می‌شوی و در نماز، شکر الهی را به جا می‌آوری. برای اطمینان دوباره، خودت را به پاهایت می‌سپاری. آری این پاهای تو هستند که هر جا بخواهند تو را می‌برند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۹ و ۴۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۷ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... برای اطمینان دوباره، خودت را به پاهایت می‌سپاری. آری این پاهای تو هستند که هر جا بخواهند تو را می‌برند. تک تک سلول‌های تو هم به شور و شوق آمده اند و خوشحالند که دست محبت طبیب واقعی بر سرشان کشیده شده است. طبیبی که واقعاً طبیب است. خودت را در بیرون مسجد، بالای سکو می‌بینی. چشمانت به طرف مشرق خیره شده اند. نبرد بین سیاهی و سفیدی را مشاهده می‌کنی. هر چقدر سیاهی زور می‌زند تا سپیدی را پنهان کند، نمی تواند. اصلاً سپیدی بنای تسلیم شدن را ندارد. سپیدی مانده است تا نظاره گر خورشید باشد، خورشیدی که از مکّه طلوع می‌کند. سیاهی آخرین زورهایش را می‌زند، امّا تنها رسوایی خودش را نظاره گر است و در نهایت، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد. آسمان مشرق به آهستگی طلایی رنگ می‌شود. گنبد و گلدسته‌های آبی مسجد را می‌نگری که با پرتو نور طلایی آفتاب، فیروزه ای شده اند. مسؤولین و خدمت گزاران مسجد، خبر شفا یافتن تو را شنیده اند. دسته دسته به سراغت می‌آیند و تو را به آغوش می‌کشند. بر شانه هایشان بوسه می‌زنی و با اشک شیرین خوشحالی، خدا را شکر می‌کنی. چند روز دیگر می‌مانی. می‌خواهی علف‌های هرزی که در باغستان روح و روانت ریشه دوانده اند را هَرَس کنی و از بین ببری. تو هزاران و بلکه میلیون‌ها امید و آرزوی دیگر در دل داری. درست است که تقرّبی پیدا کرده ای و عنایت و کرامتی را دیده ای، ولی هنوز هزاران هزار راه مانده در پیش رو داری که باید بپیمایی. هنوز راه باز است و باید جهت کمال و رشد و تعالی تا رسیدن به نقطه مطلوب، تلاش و جهاد کنی. وسایلت را جمع و جور کرده و در ساک می‌گذاری. از دوستانت خداحافظی می‌کنی. راه بازگشت به شهر خودتان - مشهد - را در پیش می‌گیری. ناخوداگاه، این شعر به ذهن و خاطر تو می‌رسد: 🌦خوشا دردی که درمانش تو باشی 🌦خوشا هجری که پایانش تو باشی 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۴۱ و ۴۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor