🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۹
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... در آخرين لحظه دوباره چشم حاكم به احمد كه تا دم درِ حمام او را مشايعت كرده بود، افتاد و با غضب گفت: به اين مردك بگو دست از حرفهايي كه ميزند بردارد؛ اگر فقط يكبار ديگر بشنوم كه در مورد ما حرفي زده باشد، دستور ميدهم زنده زنده پوست از سرش بكنند، فهميدي؟ ضمناً خزانه دار ميگويد كه ابوراجح خراج حمامش را امسال نيز نپرداخته است. تا ده روز فرصت دارد كه سيصد درهم به خزانه دار ما بدهد؛ در غير اين صورت مجبوريم كه حمامش را به دلاك ديگري بسپاريم.
سپس راه افتاد و از مقابل چشمان احمد كه با شنيدن سيصد درهم، سياهي ميرفت، دور گشت.
احمد رنگ پريده تر از ابوراجح به خانه برگشت و نمي دانست چگونه تهديد حاكم را براي پدرش بازگو كند و از اين ميترسيد كه او با جسم ناتوانش تحمل شنيدن پيغام حاكم را نداشته باشد و ناخوش گردد.
حليمه كه از دريچه اطاق متوجه آمدن احمد شده بود، نگاهي به پيكر ابوراجح كه بر روي زمين خوابيده بود، انداخت و سپس پاورچين پاورچين از اطاق بيرون آمد و با نگراني چشم به دهان احمد دوخت:
ها احمد! امروز شماها را چه ميشود؟! از خانه كه بيرون ميرويد مثل مردهها بر ميگرديد و رنگ از رخسار تان دور ميشود؟!
چيزي نيست مادر! فقط كامم خشك شده است و گرمي هوا امانم را بريده است.
حليمه در حالي كه به سوي مشك آب قدم برمي داشت، گفت: تو هم مثل پدرت يكدنده و لجبازي! چرا حرف دلت را نمي زني احمد؟! ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۲۴ الی ۲۶.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۰
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... حليمه در حالي كه به سوي مشك آب قدم برمي داشت، گفت: تو هم مثل پدرت يكدنده و لجبازي! چرا حرف دلت را نمي زني احمد؟!
سپس لبخندي زد و گفت: نگفتي چقدر از حاكم انعام گرفته اي؟ و در حالي كه سعي ميكرد خود را شاد نشان دهد، مشك آب را به سوي احمد گرفت و گفت:
چرا چند درهم از انعامي كه گرفته اي به امّ راجح نمي دهي؟
احمد مشك آب را بالا گرفت و چند جرعه اي از آب خنك نوشيد. سپس مشك را به مادرش برگرداند و گفت: مادرم! اولاً من از آن ظالم و دايم الخمر انعامي نمي گيرم، دوماً او حتي بابت حمام نيز چيزي نپرداخت!
چه ميگويي احمد؟! منظورت اين است كه او نصف روز حمام را قرق كرد و به كسي اجازه نداد وارد حمام شود؛ آن وقت حتي يك درهم سياه هم بابت آن نپرداخت؟
- آري مادر! همين طور است كه ميگويي!
لعنت خدا بر او باد! آن وقت جاي خليفه نشسته است و ميخواهد بين مردم به عدالت حكم كند!
سپس در حالي كه در آتش غضب ميسوخت و مدام نفرينش ميكرد، از روي بيچارگي گفت: ناراحت نباش پسرم! انگار حال پدرت خوش نبود و امروز سر كار نرفته است. خدا جاي حقّ نشسته است و به داد بندگان مظلومش خواهد رسيد. از دست ما كه كاري بر نمي آيد و زور مان به جايي نمي رسد، بيچاره پدرت. حقّ داشت كه در آتش غم ميسوخت.
اي كاش تنها كار به اينجا ختم ميشد!
حليمه با تعجّب نگاهش را به احمد دوخت و با نگراني پرسيد: ديگر چه شده است احمد؟ حرف بزن ببينم! تو كه جانم را بالا آوردي! ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۲۶ الی ۲۸.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۱
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... اي كاش تنها كار به اينجا ختم ميشد!
حليمه با تعجّب نگاهش را به احمد دوخت و با نگراني پرسيد: ديگر چه شده است احمد؟ حرف بزن ببينم! تو كه جانم را بالا آوردي!
- وقتي حاكم وارد حمام شد از من سراغ پدر را گرفت!
- تو چه گفتي؟ ها!
- گفتم كه ناخوش است و نزد حكيم براي درمان رفته است.
آفرين پسرم! بعد چه گفت؟ حرفت را باور كرد؟!
- نمي دانم باور كرد يا نه؟ ولي يك مقدار ناسزا گفت و بعد پيغام داد كه به ابوراجح بگو: اگر يكبار ديگر بشنوم كه به حكومت بد بگويد، مثل احمد بن قاسم پوست سرش را زنده زنده خواهم كَند.
حليمه محكم به پشت دستش زد و با صداي بلندي كه به ناله شبيه بود، گفت:
يا صاحب الزمان! به داد ما برس! آن خبيث از هيچ كاري اِبا ندارد!
سپس در حالي كه اشك از گوشه چشمانش سرازير ميشد گفت: احمد! از اين به بعد تو به جاي پدرت به حمام برو. ميترسم آخر، كار دست خودش بدهد. آخر مرد! تو چه كار به كار حكومت داري؟! خدا بهتر ميداند كه چه كسي جاي حقّ و چه كسي جاي ناحق نشسته است! ديدي آخر بلاي احمد بن قاسم به سرمان آمد.
- مادر، از اين به بعد حمامي در كار نيست.
- تمام چشمانش از كاسه بيرون زد، جرأت سؤال كردن نداشت و زبان در كامش خشك شده بود. اين بار چشمانش به جاي زبانش حرف ميزد؛ احمد آهي كشيد و گفت: موقع رفتن به من گفت به ابوراجح بگو امسال نيز خراج حمامش را نداده است و تنها ده روز فرصت دارد كه سيصد درهم به خزانه دار بدهد و گرنه حمامش را به كسي ديگر واگذار ميكنم.
از ناراحتي به نفس نفس افتاده بود، زانوي غم در بغل گرفت، ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۲۷ الی ۳۰.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۲
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... از ناراحتي به نفس نفس افتاده بود، زانوي غم در بغل گرفت، احساس كرد نفسش بالا نمي آيد؛ تمام بدنش از ترس ميلرزيد. ناگهان صداي ابوراجح به گوشش رسيد.
چه خبر است حليمه؟! مگر دنيا به آخر رسيده است. بلند شو آبي به صورتت بزن و سفره را پهن كن.
و آرام آرام به طرف حوض كه در گوشه حياط بود، راه افتاد. آستينهاي پيراهنش را بالا زد و وضو گرفت و زل زد توي چشمان احمد.
بلند شو پسرم! اميد به خدا داشته باش؛ آن خبيث مدت هاست كه خون مردم را ميمكد؛ خوفي به دل نداشته باش!
سپس به طرف درِ حياط حركت كرد. حليمه كه نگران آينده ابوراجح بود با اضطراب گفت:
كجا ميروي ابوراجح! وقت نهار است.
نگران نباش حليمه، نماز را در مقام امام ميخوانم و زود بر ميگردم.
درِ حياط را گشود و وارد كوچه شد. تسبيح سياه رنگي را از جيب پيراهنش بيرون آورد و آرام آرام در پيچ و خم كوچهها ناپديد گرديد.
***
خورشيد با تمام قدرت شعله ميكشيد و هاله هايش را بر وسعت خاك ميپاشيد و آفتاب از دور چون سراب در مقابل نگاهش ميلرزيد. ساعتي از ظهر گذشته بود كه به مقام امام رسيد. روبرويش قرار گرفت و دستان لرزانش را به روي سينه قرار داد و به صاحب آن مقام مبارك، سلام كرد. يك باره دلش چون كبوتران خاكستري رنگ حرم پر و بال زد و با قامتي پر از غم و اندوه، داخل صحن شد. سجاده كوچكي را از جيب پيراهن بيرون كشيد و رو به قبله پهن كرد و تمام وجودش به سوي خدا كشيده شد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۳۰ الی ۳۲.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۳
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... داخل صحن شد. سجاده كوچكي را از جيب پيراهن بيرون كشيد و رو به قبله پهن كرد و تمام وجودش به سوي خدا كشيده شد. ناگهان بغض گلويش شكست و شانه هايش لرزيد و سر بر سجده گذاشت و زماني به خود آمد كه احمد موهاي سفيدش را نوازش ميكرد. چشمان پر از اشكش را در چشمان نگران احمد انداخت. برقي از ديدگانشان جهيد و چون ابري نرم و آرام در آغوش همديگر جا گرفتند و صداي ناله هايشان در فضاي خاموش صحن پيچيد.
احمد در حالي كه زير بغل ابوراجح را گرفته بود، از جا برخاست و به سوي حياط آن مقام شريف حركت كردند و پس از اداي احترام به سمت حلّه راه افتادند و چيزي به غروب نمانده بود كه به خانه رسيدند. حليمه مدام طول و عرض ايوان را پايين و بالا ميرفت و هر بار نگران تر از دفعه قبل چشم به درِ حياط ميدوخت. در باز شد و قامت خسته و خميده ابوراجح در برابر چشمان غمگين حليمه ظاهر شد.
به سختي خود را به روي ايوان رساند و نسيم، غروب تنش را نوازش داد و نگاهش را به سمتي گرفت كه خورشيد دايره مسينش را در افق فرو ميبرد.
حليمه همچنان نگران به عاقبت كار ميانديشيد. سفره كوچكي را در كنار ابوراجح پهن كرد و چند جرعه آب خنك در داخل كاسه ريخت و با صداي مهرباني گفت: ابوراجح! راضي ميشوي به نزد حاكم بروم؟ شايد دلش به رحم آمد و …
در حالي كه صدايش از شدّت خشم ميلرزيد، گفت: بس كن حليمه! فقط همين مانده است كه ناموس ما به دست و پاي آن دايم الخمر بيفتد.
- ولي ابوراجح …
- تمامش كن حليمه! بيشتر از اين اسم آن ملعون را در اين خانه نبر. ما كه اينقدر بي صاحب نيستيم، خلاصه يكي هست كه به داد ما برسد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۳۲ الی ۳۴.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۴
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... - تمامش كن حليمه! بيشتر از اين اسم آن ملعون را در اين خانه نبر. ما كه اينقدر بي صاحب نيستيم، خلاصه يكي هست كه به داد ما برسد.
آن گاه دست دراز كرد و كاسه آب را برداشت و با فرستادن سلام بر حسين عليه السلام چند جرعه نوشيد و سپس به سمت حوض رفت. وضو گرفت و بر سر سجاده نشست، و با لغزاندن دانههاي تسبيح به ذكر و دعا پرداخت.
كم كم سياهي شب از راه رسيد و ستارهها يكي پس از ديگري در سينه آسمان پديدار شدند و صداي اذان از منارههاي بلند مسجد با هوهوي باد درهم آميخت و در كوچهها طنين انداخت. طبق عادت هميشه، با صداي بلند اذان گفت و به نماز ايستاد. نمازش را آرام و شمرده خواند و در روشنايي چراغ خيره شد به نخلهاي بلند.
در اين لحظه احمد هم از راه رسيد و در كنار حوض نشست و دست و رويش را شست، وضو گرفت و وارد اطاق شد. آرام و قرار نداشت و مدام دندان هايش را به هم ميفشرد. حليمه نيز كه چون مرغ سر كنده بين پدر و پسر بال بال ميزد رو به احمد كرد و گفت:
- چه خبر شده پسرم؟! تا حالا كجا بودي؟
- توي بازار مادر، همه ما را طور ديگري نگاه ميكنند؛ بالاخره انگشت نماي مردم شديم.
- نگران نباش احمد! خلاصه يك راه حلّي پيدا ميكنيم. در ثاني، پدرت افتخار شيعيان حلّه است.
آن شب اصلاً خواب به چشم ابوراجح نيامد و با گفتن ذكر و خواندن قرآن تا سحر بيدار ماند. گاهي اوقات چشم به مهتاب ميدوخت و با خداوند درددل ميكرد. نزديكيهاي صبح، قرص ناني در بقچه اي پيچيد و مثل هر روز به سوي حمام راه افتاد و تا حليمه و احمد به خود بيايند، در پيچ و خم كوچهها ناپديد شد و تسبيح گويان به حمام رسيد. وارد سرداب گرديد. تنور را روشن كرد و سپس در آن را گشود و وارد صحن حمام شد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۳۴ الی ۳۶.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۵
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... وارد سرداب گرديد. تنور را روشن كرد و سپس در آن را گشود و وارد صحن حمام شد.
هنوز بوي عطر و گلاب به مشام ميرسيد. سجاده اش را روي گليمي انداخت و دو زانو رو به قبله نشست و گوش دلش را به صداي بلند مؤذّن گرفت. صدايي كه از گلدستههاي مسجد در سر تا سر شهر طنين ميانداخت. دوباره پس از اشهد انّ محمّداً رسول اللَّه با صداي بلندي اشهد انّ علياً وليّ الله را دوبار تكرار كرد. از جا برخاست و به نماز ايستاد.
پس از خواندن نماز، قرآن كوچكي را برداشت با احتياط آن را بوسيد و با زمزمه اي زيبا آيه هايش را قرائت كرد. طولي نكشيد كه صداي پايي به گوش رسيد:
- يا اللَّه! ابوراجح! سلام عليكم!
السلام عليكم و رحمة اللَّه! بيا داخل ابو صادق!
ابو صادق بقچه لباسش را گوشه اي گذاشت و در حالي كه پيراهن بلندش را از تنش بيرون ميآورد گفت: ها ابوراجح! اين حرفها چيست كه دهان به دهان ميگردد؟!
- چه حرفي ابو صادق؟!
- همين كه ميگويند مرجان گفته است كه بايد ظرف ده روز سيصد درهم خراج بدهيد.
چيزي نيست ابو صادق! حرامي زياد خورده بود؛ حالش خوش نبوده، هذيان گفته است. مردم نيز آن را جار ميزنند و گرنه براي حمامي كه دويست درهم نمي ارزد، سيصد درهم خراج نمي طلبند.
- ابوراجح! از اين نمك به حرام هرچه بگويند، برمي آيد. از روزي كه پا به حلّه گذاشته است، مردم از دستش به ستوه آمده اند و كارد به استخوان شان رسيده است. ميگويم ابوراجح تا وقت هست عريضه اي به خليفه بنويس، شايد چاره اي گردد.
ابوراجح به آرامي قرآن را بست و بوسيد و در جاي خود نهاد و آه بلندي كشيد و گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۳۶ الی ۳۸.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۶
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... ابوراجح به آرامي قرآن را بست و بوسيد و در جاي خود نهاد و آه بلندي كشيد و گفت: ابو صادق، اين گرگ زاده ها، درنده خويي را از آن گرگ آموخته اند. خليفه خود به ناحق بر مقام خلافت تكيه زده است و ما ميدانيم كه هيچ كس شايسته تر از اولاد علي عليه السلام بر مقام خلافت نيست و آن وقت آن خبيث و شرابخوار خود را خليفه مسلمين ميداند. ابو صادق! آنها وقتي به اولاد پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم رحم نمي كنند، آن وقت به عريضه من و تو دل بسوزانند. به خدا قسم! تا من زندهام زير بار ذلّت اين نا مسلمانها نخواهم رفت؛ حتي اگر تمام استخوان هايم را از هم جدا كنند. تازه شنيدهام از زماني كه مرجان به حلّه آمده، دستور داده است تا تختش را به گونه اي نصب كنند كه مدام پشتش به مقام مولايمان باشد و به امام شيعيان اين چنين بي احترامي ميكند.
دوباره صداي پاي ديگري توجه ابوراجح را به سوي خود جلب كرد. اين بار محمد بن عثمان بود كه از پلهها پايين ميآمد. ابو صادق با ديدن او زير لب چيزي گفت و به سوي خزينه حركت كرد. محمد بن عثمان مشغول بيرون آوردن لباس هايش شد، امّا گوشه چشمي هم به رفتار ابوراجح داشت.
ابوراجح ميدانست كه او بي جهت در آن وقت به حمام نيامده است و احتمالاً قصد خبر چيني دارد. همه مردمان حلّه او را به اين صفت ميشناختند و جرأت نمي كردند در نزد او حرفي از خليفه يا حاكم حلّه بزنند و از رفت و آمد او به دربار نيز خبر داشتند.
او كه در كارش مهارت خاصي داشت و انسانهاي زيادي را با زبان نرمش به دام انداخته بود و از آنها باج گرفته بود، براي اجراي نقشه جديدش تبسّمي كرد و به ابوراجح گفت: خدا لعنت كند مرجان را كه بي جهت مردم را به عذاب مياندازد.
ابوراجح از سر تعجّب نگاهي به او انداخت و گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۳۸ الی ۴۰.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۷
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... ابوراجح از سر تعجّب نگاهي به او انداخت و گفت: ها، زاده عثمان! تو چرا آن خبيث را لعن ميكني؟! حداقل زبان تو كه در سفره آن دايم الخمر، چرب ميشود.
- هي! هي! ابوراجح! به سر مبارك خليفه قسم! از روي اجبار و از ترس مال و جانم است كه با او مدارا ميكنم و گرنه مرا چه به حكومت؟!
- ديگر چه نقشه اي در سر داري اي محمد بن عثمان! مگر احمد بن قاسم را تو بالاي دار نفرستادي و بچه هايش را يتيم نكردي؟
- همه همين حرف را ميزنند، در حالي كه خدا ميداند كه چقدر شفاعت او را نزد حاكم كردم؛ ولي قبول نيفتاد. حتي از احمد بن قاسم خواستم توبه كند تا مرجان جانش را به كودكانش ببخشد؛ آن هم فايده اي نكرد؛ ديگر چه كاري از دست من بر ميآمد كه نكردم؟
آن گاه نگاهي به اطراف خود انداخت و با تبسّمي ساختگي خود را به ابوراجح نزديك تر كرد و آهسته به او گفت: گوش كن ابوراجح! شنيدهام كه اين از خدا بي خبر، سيصد درهم از تو خراج خواسته است. من نيز ديشب شاهد بودم كه عدّه اي نزد مرجان از تو بدگويي ميكردند و به او ميگفتند كه تو در حضور مردم آشكارا بر عليه خليفه و حاكم حرف ميزني و مردم را بر عليه آنها ميشوراني و اگر وضع بدين گونه ادامه يابد، ممكن است مورد غضب مرجان قرار بگيري.
ابوراجح كه ميدانست آن ملعون نقشه اي دارد و تمام اين كارها زير سر خودش است، گفت: حرفت را بزن ملعون! چه در سر ميپروراني؟
محمد بن عثمان كه گمان ميكرد تيرش به هدف نشسته، قيافه جدّي به خودش گرفت و نزديك تر رفت و با شيرين زباني گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۴۰ الی ۴۲.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۸
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... محمد بن عثمان كه گمان ميكرد تيرش به هدف نشسته، قيافه جدّي به خودش گرفت و نزديك تر رفت و با شيرين زباني گفت: فكري در سر دارم كه اگر بپسندي، تمام كارها درست ميشود.
- گفتم حرفت را بزن! چه ميخواهي بگويي؟!
- من كساني را دارم كه با مرجان نشست و برخاست ميكنند و حاضرند كاري برايت انجام بدهند. به شرطي كه نيمي از حمامت را با آنها شريك شوي. آنها حتي ميتوانند كاري كنند كه تو با حكومت رفت و آمد داشته باشي!
ابوراجح كه با شنيدن اين حرفها از غضب رگهاي گردنش متورم شده بود، با عصبانيت گفت: ديگر بس است ملعون! چه فكر كرده اي؟! ها! گمان ميكني كه من از تهديد آن خبيث ميترسم؟! من اگر هزار بار در روز بميرم بهتر است تا يكبار لقمههاي حرام سفره او را در گلويم بريزم، همان بهتر است كه روباهي مثل تو با پس مانده غذاهاي آن گرگ شكمش را سير كند، ما به همان يك لقمه نان حلال راضي هستيم.
محمد بن عثمان كه فهميد تيرش به سنگ خورده است، ابروهايش را در هم گره كرد و با حرفي كه بوي تهديد ميداد، گفت:
من به تو گفتم پيرمرد! حال خود ميداني! بهتر است كمي هم به فكر احمد و حليمه باشي.
با شنيدن اسم آن دو نفر، رنگ از روي ابوراجح پريد و با نگراني گفت: دهان كثيفت را ببند و اسمي از آنها به ميان نياور.
محمد بن عثمان در حالي كه به سوي خزينه ميرفت، با صدايي كه ابوراجح بشنود، گفت: بيا و خوبي كن؛ فردا هم مينشينند و ميگويند ابوراجح بيچاره را محمد بن عثمان به كشتن داد و سپس وارد آب خزينه شد.
هنوز ظهر نشده بود كه از روي بي حوصلگي درِ حمام را بست و به سوي بازار راه افتاد و پس از گشت و گذاري كوتاه به خانه رفت. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۴۲ الی ۴۴.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۱۹
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... هنوز ظهر نشده بود كه از روي بي حوصلگي درِ حمام را بست و به سوي بازار راه افتاد و پس از گشت و گذاري كوتاه به خانه رفت. حليمه كه شوهرش را به سلامت ديد، خوشحال شد و فوراً برايش سفره انداخت. پيرمرد چند لقمه نان خورد و سپس با شنيدن صداي اذان از جا برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد.
هنوز ركعت اول را نخوانده بود كه صداي ضربههاي پياپي درِ حياط به گوش حليمه رسيد، حليمه دلش گواه بد ميداد؛ با تشويش از روي ايوان گذشت و به حياط رسيد و در آن حال با صداي بلندي گفت: چه خبر است؟! مگر سر آورده ايد؟! و درِ حياط را باز كرد. چند داروغه با نيزه و سپر وارد حياط شدند و به طرف ابوراجح كه تازه قنوت بسته بود، حمله آوردند و با خشونت او را به سمت حياط كشيدند.
ابوراجح كه انتظار چنين لحظه اي را داشت به تندي گفت: مگر اسير گرفته ايد؟! صبر كنيد كفش هايم را بپوشم.
يكي از داروغهها نهيبي زد و گفت: دهانت را ببند پيرمرد و گرنه جنازه ات را به دارالحكومه ميبريم.
من نه ترسي از شما دارم نه از آن ملعون دايم الخمر! حليمه، ناراحت نباش، كسي هست كه داد ما را از اين ستمگران بگيرد. به احمد بگو به خدا توكّل كند.
حليمه همچنان بي تابي و شيون ميكرد. مردم زيادي در كوچه جمع شده بودند و از نزديك شاهد ظلم و ستمي بودند كه مرجان در حقّ آنها روا ميداشت و به حال پيرمرد دل ميسوزاندند؛ ناگهان از ميان جمعيّت كسي با صداي بلند گفت: حيا كنيد! از جان اين پيرمرد چه ميخواهيد.
و صداي اعتراض ديگران نيز در پي آن به گوش ابوراجح رسيد. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۴۴ الی ۴۶.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
💎(داستان 665) قسمت ۲۰
💐 پـایـان انـتـظـار 💐
🍀 ... ناگهان از ميان جمعيّت كسي با صداي بلند گفت: حيا كنيد! از جان اين پيرمرد چه ميخواهيد.
و صداي اعتراض ديگران نيز در پي آن به گوش ابوراجح رسيد. داروغهها همچنان پيرمرد را كه در مقابل آنها تاب مقاومت نداشت، بر روي زمين ميكشيدند و با خود ميبردند و ابوراجح كه مردم را با خود همدل ميديد با صداي بلندي گفت: اي مردم! اين ظلم حاكم نيست! بلكه ستم خليفه اي است كه به ناحقّ بر كرسي خلافت تكيه زده است و چون گرگ، رمهها را ميدرد، نديديد اين مرجان لعين با احمد بن قاسم چه كرد؟! پس چرا ساكت نشسته ايد؟ منتظريد تا سراغ تك تك شما بيايد؟ واللَّه! گناه شما كمتر از آن خليفه و مرجان شرابخوار نيست و فردا نوبت شماست كه طعم شلاقهاي اين از خدا بي خبران را بچشيد!
در حالي كه زير ضربات مشت و لگد داروغهها بر روي خاك كشيده ميشد، دست از سخن گفتن بر نمي داشت و مدام به جمعيّتي كه در پي آنها روان بودند، ميگفت: تا كي بايد ساكت بنشينيد؟! تا كي باد ستم اين كافران را تحمل ميكنيد؟!
داروغهها كه از دست زبان ابوراجح به ستوه آمده بودند و ميترسيدند كه گفتههاي او بر دلهاي مردم كارگر بيفتد و آنها را با خود همدل كند، ضربه محكمي به سر او زدند. از شدت ضربه، خون از سرش جاري شد و از هوش رفت و سپس جسم بي جان او را در ميان همهمه مردم و نالههاي جانگداز حليمه با خود به مخوف ترين زنداني بردند كه مرجان براي مجازات مخالفينش ساخته بود.
ساعتي بعد، احمد سراسيمه به خانه برگشت و حليمه را ديد كه در ميان عدّه اي از زنان همسايه نشسته و شيون ميكند. بغضي سخت گلويش را فشرد و تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد و در مقابل نگاه دلسوزانه زنان همسايه، هاي هاي گريه را سر داد.
با فرا رسيدن شب، همسايهها نيز به خانههاي خود برگشتند و احمد ماند و حليمه. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: پایان انتظار ، صفحه ۴۶ الی ۴۸.
داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پوروهاب
ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#پایان_انتظار
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مهدویت_انتظار
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_قم_مسجد_مقدس_جمکران