eitaa logo
(🌼بوی باران🌼)
88 دنبال‌کننده
232 عکس
151 ویدیو
41 فایل
مذهبی،عقاید(پرسش و پاسخ)،احکام،داستانک،خانواده،انگیزشی. ارتباط با خادم کانال: @M_Ramazanghasem
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄 حامد در دوران عقدش با سرمایه ای که داشت و وامی که گرفته بود قصد شراکت در راه اندازی سوپر مارکت با پیمان دوست دوران نوجوانیش را داشت. البته این پیشنهاد رو پیمان مطرح کرده بود. پیمان حسابی حامد را متقاعد کرده بود که همه مؤفقیت های شان در أینده در گرو همین کار جدیده. پدر حامد که خودش سوپر مارکت داشت بارها به حامد توصیه میکرد که با شرایط کنونی و مراکز خرید متعدد در سطح شهر و نزدیکی سوپر مارکتی به مغازه شان این کار سود چندانی نداره و برای او مناسب نیست ولی حامد گوشش بدهکار نبود و می گفت :چرا پدرم خودش به این شغل مشغوله؟ وپدرش به او گفته بود که سابقه سی ساله او در این شغل باعث شده که مشتریان ثابت خودش را داشته باشد .. مخالفتهای خانواده حامد از یک طرف و دلگرمی ها و رویاهای شیرین پیمان طرف دیگر . و در پایان پیمان که دانشجوی حقوق بود توانست با ادله های خود حامد را مجاب کند و سوپر مارکت اجاره ای شان را افتتاح کردند .. کار در ابتدا خوب پیش می رفت تا اینکه بهانه های پیمان شروع شد و خواست شراکت شان را برهم بزند. و ادعای مالکیت همه اجناس مغازه را کرد و از طرفی همه چکهای خرید به نام حامد بود. حامد نه تنها سودی نکرده بود خسارت هم دیده بود حال خوبی نداشت. پیمان با وساطت پدر حامد قبول کرد مقداری از بدهی چکها را بپردازد و بقیه بدهی ها را پدر حامد به صورت قسطی پرداخت کند.... حامد تا مدتها به این قضیه فکر می کرد و بیشتر از اینکه از دست دادن سرمایه اش او را بیازارد نا رفیقی دوستش پیمان ناراحتش می کرد تا اینکه یک روز پسر عمویش حمید را دید. حمید ازش پرسید چیه چند تا بودن کشتیهات؟ حامد با ناراحتی😌 گفت: چرا این اتفاق باید برای من بیوفته؟؟یعنی خدا من و دوست نداره؟ حمید بهش گفت:چه اتفاقی؟؟ حامد قضیه رو تمام و کمال برایش توضیح داد. حمید که در جریان شروع کار حامد بود گفت: انتخاب اشتباه اولت که انتخاب دوستی مثل پیمان بود منجر شد به انتخاب اشتباه دومت که انتخاب شغل نامناسب بود .... انتخابت ربطی به اینکه خدا دوست داره یا نه نداره! میشه گفت شاید توجه خدا به تو همون مخالفتهای خانواده ات خصوصا عمو با شغل جدیدت بود که تو هیچ توجه ای بهشون نمی کردی و دخالت میدیدی.یادته؟؟ دیگه فرا فکنی نکن و انتخابهای غلطت رو گردن خدا ننداز.خدامهربون تر از این حرفهاست. حامد جوابش و گرفته بود ولی به روی خودش نیاورد و گفت :حمید نصیحت کردنت تموم شد؟؟ حمید خندید😊 وگفت نصیحتام که نه ولی تعداد کشتی هات که غرق شده بودن انگار کمتر شد...... 🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄 @booyebaran313
🌷🍀🌷🍀🌷 🌼انتخاب اجباری🌼 زهرا کاظمی و خواهرش با هم دو سال تفاوت سنی داشتند . زهرا دختر آرام و باهوشی بود و عاشق ریاضیات. دبیرستان موقع انتخاب رشته تحصیلی زهرا همون رشته خواهرش راضیه رو انتخاب کرد.رشته تجربی. هفته اول معلم جبر درس رو که میداد زهراسریع میرفت پای تابلو و مسأله ای که استاد برای تمرین بلافاصله بعد از درس داده بود رو حل می کرد. معلم ازش پرسید :کاظمی تو خواهر راضیه کاظمی نیستی؟ کاظمی گفت:بله خانم معلم گفت :تو واقعا به تجربی علاقه داری؟ زهرا ساکت بود و جوابی نداد. معلم گفت :پس چون خواهرت رشته تجربی بوده و کتابهای تجربی رو داشته اومدی تجربی درسته. بازهم زهرا سکوت کرد و این بار سر به زیر تر از دفعه قبل شده بود. معلم گفت: اما توصیه من به تو اینه که بری رشته ریاضی . اصلا هم ترس به دلت راه نده و این و بدان که آدم توی شیرها موش باشه بهتر تا توی موشها شیر. و جلسه بعد برای حل تمرین بعد از درس جای زهرا خیلی خیلی خالی بود... 🌷🍀🌷🍀🌷 نویسنده:مریم رمضان قاسم @booyebaran313
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱 💢پسرم چرا اینقدر تو فکری مگه مدرک مهندسی تو نگرفتی؟؟ یادته چقدر دوست داشتی مهندس این مملکت بشی.چقدر شبها بیدار موندی تا درس بخوونی؟ پس چرا حالا خوشحال نیستی که به آرزوت رسیدی؟ 🌟مادر راستش دو دوتا چارتای پسرت غلط از آب در اومد فکر می کرد ته خوشبختی یعنی مهندس شدن ولی حالا که خیلی عمیق و دور اندیشانه فکر می کنه می بینه ته ته مهندسی رفاه خودش و خانواده اش توی دنیاست. پس آخرت چی میشه؟تا این سن که رسیدم چیز زیادی از دینم نمیدونم و سؤالات زیاد بدون پاسخی دارم.... وقتی هم که وارد بازار کار بشم که دیگه فرصت سر خاروندن ندارم آخه تو فکر شرکت زدن با دوستم آقای محبی هستم. 💢خوب پسرم دیگه چی میخوای؟هم مدرک داری هم شغل. 🌟ولی باید به فکر آخرتم باشم با آقا مجید دوست دوران دبستانم فردا میخوایم بریم ثبت نام کنیم حوزه علمیه. دیروز آقا مجید رو بعد از سالها دیدم چند سالیه که میره حوزه.با منم حسابی صحبت کرد و نتیجه صحبتاش قرار فردا ست..... 🌟مادر نگاهی به همسرش کرد و گفت: شما یه چیزی بگو مرد..... 💫پدر بعد از سکوت معناداری گفت: اولا:کی گفته آخرت،فقط رفتن به حوزه است؟ چقدر آدم می شناسیم که توی همین حوزه ها بودند و هستند ولی بویی از خدا و دین حقیقی نبرده اند و بنده دنیان. از طرفی چقدر آدم بیرون حوزه داریم که اهل آخرتند. البته برعکسشم زیاد داریم . اگه مهندسی باشی که حواست به حلال و حرومت باشه و نیم نگاهی هم به مساله انتظار فرج داشته باشی، و مقید به خدا و دین و اخلاق باشی، در کل یه متخصص متعهد باشی.آخرتت ان شالله تضمینه. در ثانی:می تونی پاره وقت بری حوزه و از بُعد اعتقادیات و کمی فقه، خودت و تقویت کنی تا مهندس معتقدتری باشی. بعد خندید😊 و گفت:البته اگه یه کم از فعال بودنت تو فضای مجازی کم کنی. 🌟مادر نگاهی به پسرش کرد و گفت :مادر حرف حساب جواب نداره. به قلم مریم رمضان قاسم @booyebaran313
🌼🌱🌼🌱 🍂دلش مثل گذشته ها برای درد و دل کردن با پدر و مادرش که همیشه بی ریا و با آغوش باز ، برای شنیدن دردها و دلگیری هاش دو گوش شنوا داشتند تنگ شده بود. 🌾 ولی مشکلش با بهروز شریکش رو نمی تونست با اونا در میون بذاره .آخه اونا دوران نوجووونی مهدی کلی نصیحتش کرده بودن که بهروز دوست خوبی نمی تونه برات باشه. 🌱کجا باید میرفت؟؟ این سؤالی بود که بارها توی ذهنش مرور می کرد .... 🌿صدای بوق ماشین عقبی اون و به خودش آورد نگاهی به خیابون انداخت خیابون طالقانی بود.... محله بچگیهاش. 🍂مهدی دل و زد به دریا و رفت سمت خونه پدری هرچند روی رفتن نداشت. 🍀 در طول سال سه بار بیشتر به اونا سر نمیزد.یکبار عید نوروز و دوبار به مناسبت تولد پدر و مادرش. البته عید نوروز با همسرش و دوبار دیگه رو به تنهایی با یه کیک تولد .... البته این دو سال اخیر به دلیل شیوع بیماری کرونا عید نوروز هم کنسل شده بود.... بعد از فشردن زنگ بلبلی کلید انداخت و وارد حیاط با صفاشون شد انگار با دیدن اون خونه مقداری از دلتنگی هاش برطرف شده بود ... مادرش با ذوق دوید توی حیاط انگار خدا دنیا رو بهش داده باشه گفت :باد اومده و گل آورده..... با مادرش سلام و احوالپرسی کرد و رفت تا با پدر هم سلام و احوالپرسی کنه . مادرش با ناراحتی گفت:پدرت کرونا گرفته الانم بیمارستانه دلم نیومد ناراحتت کنم. با نگرانی پرسید:همراه نداره که؟ مادرش گفت:زنگ زدم محسن پسرعموت اگه نیاز بود بره پیشش. مهدی از خودش خجالت کشید تموووم مشکلات خودش پر کشیدن. "و بالوالدین احسانا" @booyebaran313