eitaa logo
(🌼بوی باران🌼)
96 دنبال‌کننده
221 عکس
116 ویدیو
41 فایل
مذهبی،عقاید(پرسش و پاسخ)،احکام،داستانک،خانواده،انگیزشی. ارتباط با خادم کانال: @M_Ramazanghasem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷سلام بر همراهان گرانقدر وقت تون بخیر کوتاه اما تاثیر گذار: 🍁حکایت اول: از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟ 🍁حکایت دوم: پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! مادرگفت: مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!... 🍁حکایت سوم: از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟... گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم.. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...! گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!! 🍁حکایت چهارم: عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...🍁 @booyebaran313
📚داستانڪ. 🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ✍خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو! دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران! «من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب» همیشه تقوا داشته و نهایتِ تلاش!! تا نتیجه ی شیرینشو ببینیم. @booyebaran313
🍁راز مؤفقیت 💎مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می‌کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی‌تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که می‌خواستی چه بود؟» پسر جواب داد: «هوا» سقراط گفت: «این رازموفقیت است! اگر همان طور که هوا را می‌خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.» @booyebaran313
حواسمان باشد.... 🌼☘️🌼☘️🌼 توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به "باقالی پلو و ماهیچه" "بعد از 18 سال دارم بابا میشم" چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت...! پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم!! مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند ... من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه! ﻧﺼﯿﺤﺖ یه فردی ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ؛ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺁﻭﺭﺩ، ﺭﺩ ﻧﮑﻨﯿﻦ، ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﺶ ﺩﺍﺭﻩ! ﻭ ﺍﮔﻪ ﻧﺨﻮﺭﯾﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ ... «ﺣﻮﺍﺳﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ» @booyebaran313
☘️🌷☘️🌷☘️🌷 سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» . نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ " نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: " نه چیزی لازم ندارم" هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ " در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن ان را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگتر برگشت،نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت : "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید انها را بسازم" @booyebaran313
🌸🍃🌸 ❣خدا رو چه دیدی شاید شد... ✍ دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد». 🔸 یادم میاد همون سال سعید یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. 🔸 گریه مون وقتی شروع شد که گفت اشکال نداره که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. 🔸 معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت... « خدا رو چه دیدی شاید شد ». 🔸 وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری بیهوده بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره. 🔸امشب تو پیج سعید دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت. 👈 فکر می کنیم رسیدن به آرزومون محاله؟! «خدا رو چه دیدی شاید شد»🤗 @booyebaran313
☘️🌷☘️🌷☘️🌷🌷☘️🌷🌷☘️🌷🌷🌷☘️🌷🌷🌷☘️ ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ می‌کرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ... ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد ... ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ... @booyebaran313
📚سه گنج حکایت کرده اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى زیبا، به یک درهم خرید تا به منزل آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و به مرد گفت:« در من سودی براى تو نیست. درصورتی که مرا ازاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، مانند گنجى است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و نصیحت سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه چیز را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت:« پندهایت را بگو.» « پند نخست :آن است که درصورتی که نعمتى را از کف دادى، اندوه مخور و ناراحت مباش برای این که درصورتی که آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچگاه زائل نمى شد. دوم آن که :درصورتی که کسى با تو سخن محال و غیر ممکن گفت به آن سخن اصلاً توجه نکن و از آن درگذر.» مرد، وقتی این دو موعظه را شنید، گنجشک را ازاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست. زیرا خود را ازاد و رها مشاهده کرد، خنده اى کرد. مرد گفت:« پند سوم را بگو!» گنجشک گفت:« پند چیست! ؟ اى مرد ساده، ضرر کردى. در دل من دو گوهر است که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت آزاد شوم. درصورتی که مى دانستى که چه گوهرهایى دارم هیچگاه مرا آزاد نمى کردى.» مرد، از شدت غضب و حسرت، نمى دانست که چه کند. یک دفعه رو به گنجشک کرد و گفت:« حال که مرا از آن گوهرها محروم کردى، اقلاً آخرین پندت را بگو.» گنجشک خاطرنشان کرد:« با تو گفتم که درصورتی که نعمتى را از کف دادى، ناراحت نشو، ولی اکنون تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. همچنین گفتم که سخن محال و غیر ممکن را نپذیر ولی تو هم اکنون پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم! ؟ پس تو سزاوار آن دو موعظه نبودى و نصیحت سوم را هم با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.» @booyebaran313
🌼داستانک🌼 محمد جواد گوشی رو انداخت اون طرف و درحالی که خیلی ناراحت بود،سرش را میان دو دستش قرار داد و دستاش رو لای موهاش کردو با دستاش سرش را فشار میداد؛ نمی دانست چطور شد وسط این رابطه ی کذایی قرار گرفت تا امروز حتی فکرش را هم نمی کرد که دچار چنین مشکل و بحرانی بشود آخه پسر زهرا خانم و آقا مهدی که این قدر مقید بودند بعید بود این از آب در آید. همیشه وقتی در قرآن به "لا متخذی اخدان "میرسید در تصورش نیز نمی گنجید که روزی مخاطب این جمله از قرآن باشد.... تنها خوشحالیش این بود که فاطمه خبری از این دلبستگیها و وابستگیهایش ندارد و تازگیها چتهاش رو سرد جواب میداد. صدای زنگ موبایلش بلند شد؛دیگه بدتر از این نمی شد؛حوصله برداشتن گوشی را نداشت می خواست رد تماس بزند که چشمش به اسم پویا دوستش روی صفحه گوشی افتاد گوشی را برداشت پویا با شنیدن صدای محمد جواد گفت : _بابا چی شده اینقدر پکری؟ _هیچی،البته هیچی هیچی که نه،داشتم به رابطه ام با فاطمه فکر می کردم. _حالا که چی؟ _اینکه چرا ناخواسته وارد این رابطه شدم خیلی فکرم و مشغول کرده،گفتم خوبه با یه دعوای زرگری ازش خداحافظی کنم؛راحت شم. _بابا چه فکراییه می کنی و چه حرفاییه میزنی، این دخترا که من می شناسم و روزانه با چندتا از اونا سر و کله میزنم از خواهرام گرفته تا.... اصلا مثل ما پسرا نیستن که.......،داداش زیادی توی خونه ور دل مامان جونت نشستی تا جای دختر نداشتش و براش پر کنی ؛خیالات برت داشته. اصلا فاطمه بهت فکر نکرده که نیازی باشه با دعوا زرگری تمومش کنی.این جز یه رابطه یکطرفه چیزی نبوده و نیست آخه کدوم دختری با چار تا چت تو فضای مجازی عاشق میشه که این دومیش باشه؛نمونه اش همین دختره "رها" دیدی چه راحت رفت با پسر خاله اش ازدواج کرد؛ اصلا نگفت بابا یه پویایی ام هست!سالها منتظره درسم تموم بشه و پا پیش بذاره،دیگه فاطمه که هیچی همین امروز فردا براش یه خواستگار توپ و مایه دار پیدا بشه جواب بله رو داده و تموم برادر من،راستی محمد جواد از بس دمغ بودی یادم رفت بگم امشب با حمید جلالی و احسان میخوایم بریم بیرون ساعت 8 آماده باش میام دنبالت. محمدجواد بدون اینکه جوابی به پویا بده، گوشی رو قطع کرد وپیش خودش گفت :کااااااش ماجرا همونطوری باشه که من و پویا فکر می کنیم،فقط وفقط یه راااااابطه یکـــــــطرفه ...... ساعت 8شب با صدای بوق پویا از خونه اومد بیرون با کمال تعجب دید پویا تنهاست وحمید جلالی و احسان طبق قرار صبح توی ماشین نیستند پویا گفت: _بیا بالا _چی شده انگار حال صبح من و پیداکردی؛ ببخش! نباید با اون حرفام ناراحتت می کردم،حق با توئه هیچ دختری با چارتا چت عاشق نمیشه، پس بچه ها کجان!؟ _هیچی قرار بیرون امشب و کنسل کردم ولی چون دیدم حالت خوب نیس،گفتم با هم یه دوری بزنیم حال و هوامون عوض بشه،واقعیتش دو ساعت پیش رها باهام چت کرد و گفت به اجبار مامان و خاله اش تن به این ازدواج داده و حالا پشیمونه،منم اصلا هیچ جوابی بهش ندادم ؛اون قدرا هم که رها فکر میکنه بی غیرت نیستم که چشمم به ناموس ...... _آره حق با توئه تو آدم بی غیرتی نیستی. منم باید با یه دعوا زرگری رابطه رو کات کنم؛شایدم با اشک و زاری تموم بشه. بفرما آقا پویا تحویل بگیر اینم یه نمونه از دخترایی که با چارتا چت عاشق میشن. پویا سکوت کرد و آرام سرش را کوبید به فرمان ماشین؛پیش خودش گفت البته نه با هر چتی،با چتایی مثل چتاااااای من....... 🌷مریم رمضان قاسم @booyebaran313
🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄🌿 😭راز مصائب مردی خانه بزرگی خرید؛مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت؛ خانه دیگری با قرض و زحمت خرید؛بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت. مرد را ترس برداشت و سراغ شیخ شهر رفت و از او راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ جویاشد؟ شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم؛ از توان تو خارج است و در ثانی اینگونه آزمایش ها مخصوص بندگان نیک اوست؛ تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است؛می باشد. روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده ، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم؛ زمانی هم که مادرت از دنیا رفت؛برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی؛خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری تهیه کنی. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست. مرد گریست و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد. @booyebaran313
🌟💫🌟💫🌟💫 داستانک نام اولین فرزندش را به واسطه عشق و ارداتش به امام رئوف علیرضا گذاشت. علیرضا یکی دو سالش که شد؛مبتلای به سیاه سرفه سختی شد و پزشکان از درمانش قطع امید کردند ولی امید مادرش قطع نشده بود؛راهی مشهد شد بعد از اسکان در مشهد علیرضا را به مادرش سپرد و با سرعت به سمت حرم پر گشود؛ به حرم که رسید در حالی که گریه امانش را بریده بود از امامش در خواست کرد همچون زمانی که از او تقاضای پسری برای غلامی در آستان شان را داشت؛ دست رد بر سینه اش نزنند و خودشان غلام کوچک شان را شفا دهند نگران فرزندش بود با سرعت به خانه بازگشت؛ لبخند مادرش را که دید؛نفس راحتی کشید؛دریافت که آقا هوای غلام شان را داشته اند.... علیرضا در نوجوانی سقای هیئات در روزهای تاسوعا و عاشورا بود و تشنه لبان را سیراب می نمود و در عنفوان جوانی از شربت شهادت سیراب گردید و چون سایر غلامان حضرتش جان را در طبق اخلاص گذاشته و با شهادتش در انتظار مهر تأیید مولایش شد..... مریم رمضان قاسم @booyebaran313
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 روشنایی چراغ‌های خیابان خوشامدگوییِ گرم سرمای شبانه‌ای بود که داشت از راه می‌رسید. انحنای نیمکت پارک با ستون فقرات خسته‌اش آشنا بود. پتوی پشمی سالویشن "آرمی"، دور شانه‌هایش پیچیده شده و آرامش‌بخش بود و یک جفت کفشی که امروز در میان زباله‌ها پیدا کرده بود کاملا اندازه‌اش بودند‌. فکر کرد: "خدایا! زندگی چقدر خوب است و با این همه نعمت من چقدر خوشبختم. @booyebaran313
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠یادگاری" فاطمه چادر گلداری که مادربزرگ برای جشن تکلیف به او هدیه داده بود را سرش کرد و با مادربزرگ راهی مسجد شد. 🥛بعد از نماز آقای مصلحی سینی شیرگرم و خرما را روی میز دم درِ مسجد گذاشت. فاطمه موقع برداشتن شیر گرم از آقای مصلحی تشکر کرد و آقای مصلحی از فاطمه پرسید: دختر آقای شهیدی هستی؟ - فاطمه: بله - چندساله روزه می‌گیری؟ اولین روزِ که روزه گرفتم. 💴آقای مصلحی دست کرد تو جیبش و دو تا اسکناس دو هزارتومانی بیرون آورد و به فاطمه داد و گفت: آفرین دخترم قبول باشه. الان از اون روز سالها می‌گذرد و فاطمه با دخترش زینب یک شب ماه رمضان از مسجد محله‌ی مادربزرگ بیرون آمدند و باز آقای مصلحی با یک سینی پر از شیرهای داغ به استقبال روزه‌داران می‌آمد فاطمه به آقای مصلحی که حسابی شکسته شده بود سلام کرد و پرسید: من رو می‌شناسین؟ نه دخترم، آقای مصلحی دیگر آن هوش و حواس جوانی را نداشت. - فاطمه: دختر آقای شهیدی‌ام که سالها پیش روزه اولی بودم بهم جایزه دادین. آقای مصلحی فکری کرد و گفت :آها یادم اومد خدا رحمت کنه مادر بزرگت رو. - فاطمه: اون هدیه‌تونو هنوز دارمش. 🔆آقای مصلحی گفت: اونا هدیه‌ی مادربزرگ‌تون بود نه من. ✍️ به قلم: مریم رمضان قاسم @taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 افطاری های لاکچری 🧓امیر:راضیه خانم امشب که جایی برای افطار دعوت نیستیم افطار چی داریم؟ 🧕معلومه که هیچی، مثه اینکه یادت رفته که یک ماهه بیکاری! 🧓حالا چی کار کنیم؟ 🧕شما دو تا کنسرو از احمدآقا سوپری محل نسیه کنین؛ منم نونا رو گرم میکنم تا بیای. امیر داشت آماده رفتن میشد که زنگ آپارتمان زده شد؛ در را که باز کرد آقای کاظمی را دید که با دو پرس غذا و یه ظرف بامیه جلوی در ایستاده بود. _عبادات تون قبول،امشب سالگرد پدرمه، خدابیامرز جوجه کباب و بامیه خیلی دوست داشت. 🧓خدا رحمتشون کنه،زحمت کشیدید. 🧕راضیه:کی بود امیر؟ 🧓آقای کاظمی بود، افطار امشب هم رسید. 🧕حالا چی هست؟ 🧓جوجه کباب که دوست داری. 🧕امیر نخوریا! 🧓زود بیا روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد! 🧕اومدم. امیر! توی دوربین لبخند بزن. 🧓دوباره استوری! هرشب هرشب استوری؟! 🧕خوب آره دیگه حیف نیس این لحظه قشنگ و ثبت نکنم و به اشتراک نذارم؟! 🧓راضیه داشتم از بیرون می اومدم آقای غروی را دیدم؛ گفت اجاره تون دو ماهه عقب افتاده. باید هر چه زودتر تخلیه کنین. 🧕چه بهتر! ان شاالله یه کار خوب پیدا میکنی میریم یه خونه ی بهتر و دلبازتر. نیم ساعت بعد تلفن همراه امیر زنگ خورد؛ مادر امیر بود‌ به امیر گفت:سلام مادر الهی شکر، میدونم خوشبختین و از زندگی تون لذت میبرین ولی فکر بقیه هم باشین. 🧓منظورت چیه مادر، چی شده؟ _داداش حمیدت زنگ زد بهم، از استوریهای خانمت می نالید که زندگی شون را به هم زده و زهره امونش را بریده و میگه چرا ما مثل امیر اینا خوشبخت نیستیم. 🧓باشه چشم مادر تذکر میدم به راضیه، امری نیست؟ 🧕مادرت چی می گفتند؟ چی را بهم تذکر میدی؟ مگه بچه ام. 🧓امان از این چشم و هم چشمیا. خانم چقدر بهت گفتم نذار این استوریا رو. مادرم می گفتند باعث سردی بعضی خانواده ها شده. 🧕امیر! بَده در اوج بدبختی و بیکاری و خودمون و خوشبخت جلوه میدم و همه حسرتمون و می‌خورند! 🧓راضیه جان! به چه قیمتی؟ به قیمت سردشدن بقیه با همدیگه. ✍️ به قلم : مریم رمضان قاسم @taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠شیرینی ماندگار آقا جواد آدم خیّری بود و دوست و آشنا هر وقت به مشکلی برمی خوردند با روی باز آقا جواد روبرو می شدند یک روز از ماه مبارک، آقا جواد با خانمش وارد مغازه شیرینی فروشی برای خرید زولبیا بامیه شدند. آقا جواد چشمش به دو تا از بچه های کار که هر کدام کیسه بزرگی روی دوش شان بود؛ افتاد که داشتند از پشت شیشه مغازه به شیرینی ها با حسرت نگاه می کردند که یکدفعه جوانی از راه رسید تشری به آنها زد و ... رفتند. آقاجواد موضوع را با خانمش در میان گذاشت و یک کیلو زولبیا بامیه برای آنها خرید ولی خانمش طبق معمول از این طرز فکر آقا جواد شاکی شد و گفت: «آقا جواد باز هم دایه دلسوزتر از مادر شدی؟» _ «منظورت چیه خانم؟» _ «یعنی دوباره دلت برای این و اون سوخت؛ یه کم به فکر خودمون باش. تا کی میخوای به این کارات ادامه بِدی مرد؛اگه خدا میخواست بهشون میداد حالا که نداده یعنی نباید داشته باشن دیگه.» خانمِ جوانی که توی مغازه ایستاده بود گفت: «خانم شوهرتون حق داره! منم نگاه حسرت رو توی چشمای اونها دیدم ولی نمی تونستم براشون خرید کنم.» - «آخه به ما ربطی نداره؛ وقتی خدا بهشون نداده، نداده دیگه؛ خودشون باید تلاش کنند، به ما چه ربطی داره؟! » خانم داخل مغازه باز گفت: -«به هر حال بعضی وقتا آدما با تمام تلاشی که می کنند اوضاع خوبی ندارن و اینم امتحان ماس که خدا ببینه چی کاره ایم و إلّا خدا که قربونش برم بخیل نیس؛ این آدمها تو این شرایط قرار گرفتن و وظیفه ی ما کمک به اوناس‌‌‌؛ یادم میاد درست یه زمانی که هم سن و سال این بچه ها بودم پدرم که یه کارگر ساختمون بود پاش شکست و چند ماهی خونه نشین بود من هم ماه رمضون اون سال مث این بچه ها چشم می‌دوختم به مغازه های شیرینی فروشی؛ یه روز یه خانم پیرزنی که از مغازه بیرون اومد بهم گفت: سحرجون مادر اینا رو برای تو خریدم. بهش گفتم من زینبم دختر شما نیستم گفت:ولی خیلی شبیه اونی مادر؛ تو رو که دیدم یاد دخترم افتادم که ایران نیس ولی حتما اگه ایران بود خیلی شیرینی‌های ماه رمضون ما رو دوست داشت؛ پس اینا مال تو. با لبخند ازش گرفتم و تشکر کردم و با خوشحالی برگشتم خونه. جعبه رو گذاشتم جلوی چشمام، یه نگاهم به جعبه بود و یه نگاهم به ساعت دیواری که اینقدر کُند حرکت می‌کرد که انگار اونم روزه بود و توان راه رفتن نداشت؛ بالاخره افطار شد و با صدای پخش اذان اولین بامیه رو در دهانم گذاشتم؛ هرچند اون روز بابا مامانم به خاطر گرفتن اون جعبه از پیرزن سرزنشم کردند ولی اون بامیه شیرین ترین بامیه ای بود که تا حالا خوردم، از همین جهت امروز حال این بچه ها رو خوب درک می کنم، نوجوونیِ دیگه!» خانم آقا جواد اشکهایی که توی چشمهایش جمع شده بود و پاک کرد و گفت: «تاحالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم.» آقا جواد به مغازه برگشت و گفت: «خانم کجایی؟! دلم میخواست شادی رو تو چشمای این بچه ها ببینی؛ خیلی حیف شد که نیومدی دنبالم.» - «خدا رو شکر، خوب کاری کردی آقا جواد دل دو تا بچه رو شاد کردی.» آقا جواد ابروهایش را بالا داد و نگاه متعجبی به خانمش کرد و با خوشحالی گفت: -«تازه یکی از اونا می گفت: خواهرش چند روزی بوده بهونه ی بامیه می گرفته ولی پول نداشته براش بخره؛ اون دیگه خوشحالیِ دیدنی تری داشت» ✍️ به قلم: مریم رمضان قاسم @taaghcheh
☘🍄☘🍄☘ راننده‌ای در دل شب برفی، راه راگم کرد و بعد از مدتی ناگهان ماشینش خاموش شد. همان جا شروع کرد به شکایت از خدا، که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمی‌رسی؟ و از همین قبیل شکایات. چون خسته بود، خوابش برد و وقتی صبح از خواب بیدار شد، از شکایت‌های دیشب‌ش شرمنده شد؛ چون ماشین‌ش دقیقا نزدیک یگ پرتگاه خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت، امکان سقوط اش بود. استادی می‌فرمودند خوب است در کنار هر اتفاقی یک عسی بگذاریم همه ما تعجب کردیم استاد بلافاصله آیه عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم را تلاوت فرمودند. ما که همه گمان کرده بودیم منظور عصا ست مطلب را خوب متوجه شده و سعی می کردیم نگاه مان به زندگی نگاه عسی‌ایی باشد. بهترین‌ها نصیب تان. ✍مریم رمضان قاسم. 🌸🎊🌸 @booyebaran313
راننده‌ای در دل شب برفی، راه را گم کرد و بعد از مدتی، ناگهان موتور ماشینش خاموش شد. همان جا شروع کرد به شکایت از خدا که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمی‌رسی؟ و از همین قبیل شکایات. چون خسته بود، خوابش برد و وقتی صبح از خواب بلند شد، از شکایت‌های دیشب‌ش شرمنده شد؛ چون موتور ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاهِ خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت، امکان سقوط‌ش بود. خدایا! ممنونم که هوامون و داری. https://eitaa.com/joinchat/3424976960C9cb4ae84e0
خراش عشق اونایی که عاشــق تـرند؛ شاکِرترند! فردِعاشق ردپای محبــوبش رو می بیند هم لابلای نعمتهــا و هم در هیاهوی رنج‌ها و سختی ها! پس باید تمــرینِ عاشقـی کنیم. این داستانک هم شاهد عرضم: در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه زد. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذّت می‌برد. ناگهان تمساحی را دید که به‌سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشت‌زده به‌سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش، پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله، بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید، ولی عشق مادر آن‌قدر زیاد بود که نمی‌گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به‌طرف آن‌ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخم‌هایش را به او نشان دهد. پسر با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم‌ها را دوست دارم، این‌ها خراش‌های عشق مادرم هستند. مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بدهیم،آن زمان خواهیم دید چقدر دوست‌داشتنی هستند. @booyebaran313
🔻 جنگ با شیر مردی در روستا زندگی می کرد و کار او شب‌ها به صحرا رفتن بود. یک شب به صحرا رفت و در آن شب تاریک به حیوانی برخورد کرد. مرد روستایی گمان برد آن حیوان که در ظلمات شب، خیلی دیده نمی‌شد، سگ است؛ پس با او درگیر شد و بعد از درگیری‌های سخت، بالاخره حیوان را از پا در آورد و کشت و از آنجایی که احساس کرد شاید پوستین این حیوان به کار بیاید، آن را به دوش انداخت و به سمت روستای خود راه افتاد. پس از اینکه به روستا وارد شد، از رفتار هم روستایی‌های خود بسیار شگفت زده شد، همه با تعجب به اونگاه می‌کردند تا اینکه فریاد زد، آهای مردم، این مرد یک شیر قوی هیکل شکار کرده است، مرد روستایی که هنوز به حیوان روی دوش خود دقت نکرده بود، یکهو جا خورد، و از شنیدن نام شیر غش کرد. مرد روستایی، نمی‌دانست حیوانی که به او حمله کرده است، شیری بوده قوی هیکل. وقتی به هوش آمد، از او پرسیدند چی شده؟ چرا وقتی گفتیم شیر، غش کردی؟ مرد گفت: من نمی‌دانستم حیوانی که دیشب با او مبارزه کردم، شیر بوده، من فکر کردم یک سگ شکاری است. 🔘 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿم، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿم،ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭِماﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. @booyebaran313
☘☘☘☘ در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاس‌های ظهر متنفر بود، اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی همسن و سال خودش را در ماشین شاسی بلند کنار پدرش نشسته بود که فقط می‌شد نیم‌رخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده، حتما ادوکلن خوشبویی هم زده، چقدر عینک آفتابی بهش میاد، یعنی داره به چی فکر می‌کنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می‌کنه، آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)، می‌دونم خیلی پولداره، با دوست‌هاش قرار می‌ذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می‌خندند و از زندگی و جوونیشون لذّت می‌برن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته! یعنی خودش می‌دونه؟ می‌دونه که باید قدر زندگیش رو بدونه؟ دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست، چقدر بدشانس بدبخت است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر جوان از ماشین شاسی بلند پیاده شد؛ مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. پسر با گام‌های نا استوار به سمت در پیاده رو رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد، یک، دو، سه و چهار، لوله‌های استوانه،ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند... (نابینا بود) از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد. @booyebaran313
حسابی دیرش شده بود؛ اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش می‌رفت و با اینکه مدام بوق می‌زد، به او راه نمیداد. داشت خونسردی‌اش را از دست می‌داد که ناگهان چشمش به‌‌ نوشته کوچکی روی شیشه‌ عقب ماشین جلویی افتاد: راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید! مشاهده این نوشته، همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفت، سرعتش را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به اداره رسید، اما مشکلی نبود. ناگهان با خودش زمزمه کرد: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، صبوری به‌ خرج‌ میدادم؟🧐 راستی چرا برای بردباری در برابر مردم، به یک نوشته نیاز داریم!؟ اگر مردم، نوشته‌هایی که در آن مشکلات‌شان لیست شده باشد؛ به پیشانی خود بچسبانند؛ با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشته‌هایی همچون: 🍄کارم را از دست داده‌ام 🍄در حال مبارزه با سرطان هستم 🍄در مراحل طلاق، گیر افتاده‌ام 🍄عزیزی را از دست داده‌ام. 🍄در شرایط بد مالی قرار دارم 🍄بعداز سال‌ها درس‌خواندن،هنوز بیکارم 🍄مریضی در خانه دارم و صدها نوشته دیگر شبیه اینها... 🔘 آن موقع است که متوجه میشویم همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی‌دانیم. ✅ با مهربانی به یکدیگر، احترام بگذاریم و صبور باشیم؛ چون همه چیز را نمی‌شود فریاد زد. @booyebaran313
کشاورز پیری با وجود موفقیت‌های زیادی در زندگی‌اش روزی از شنیدن داستان افرادی که به آفریقا رفته و کشف معدن الماس می‌کنند‌ به هیجان آمد و مزرعه خود را فروخت و به آفریقا رفت تا معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه‌ای دست یابد. او قاره آفریقا را در مدت ۱۲ سال زیر پا گذاشت و عاقبت در نتیجهٔ بی‌پولی، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی، خود را به درون اقیانوس پرت می‌کند و غرق می‌شود. از طرف دیگر، کشاورز جدید خریدار مزرعه، در حال آب دادن به قاطر خود از رودخانه ای که از وسط مزرعه‌اش می‌گذشت، ناگهان تکه سنگی پیدا می‌کند که نور درخشانی از خود ساطع می‌کند. و پس از مراجعه به سنگ شناسان معلوم می‌شود آن سنگ، الماسی است ذیقیمت. کشاورز بار دیگر با الماس‌شناسی به آنجا رفت و قطعه سنگ‌های بسیاری از همان نوع پیدا می‌کنند و بعداً متوجه می‌شود که سر تا سر مزرعه پوشیده از معدن الماس است. کشاورز قبلی بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس به جاهای دیگری رفته بود. یعنی گمان کرده بود برای رسیدن به هدف و برای عملی ساختن آن باید شغل و مکان خود را عوض نموده و کار خاصی انجام دهد بدون آن که ببیند دقیقاً کجاست و از همان جا کار خود را آغاز کند؛ تا همان جا معدن‌های الماس خود را بیابد. سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد. آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می‌کرد. خودمان و موقعیت کنونی‌مان را دریابیم! همین. @booyebaran313
🍃 آهنگری با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده که دریابم ضربه‌ها و مصیبتهایم در دنیا از این جهت است که از دید خداوند مفیدهستم و هنوز خدا مرا کنار نگذاشته است. و میگویم:خدایا!مرا در معرض ضربه ها بگذار و مرا کنار مگذار! @booyebaran313
🐛🦋🐛🦋🐛🦋🐛 🙎شخصی چشمش و دوخته بود به پیله، یکدفعه دید سوراخ کوچکی در پیله ظاهر شد؛ چند ساعتی به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد. 🦋سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد. آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما بدنش ضعیف و بال هایش چروک بود. آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد. چون انتظار داشت که بال های پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند. هیچ اتفاقی نیفتاد! 🦽در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند. چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست؛ این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بال هایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند. آری خدا مشکلاتی در سر راهمان قرار داده تا قوی شویم. @booyebaran313
✍ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي درسی به‌ یادماندنی 🔸گردش تفریحیِ کوهستان بود اما استاد در اندیشه درسی برای دانشجویانش بود‌؛ بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم به استراحت گرفتند؛ استاد به هریک از آنها لیوان آبی داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند. از آنها خواست تا آن آب را بنوشند شاگردان هم همین کار را کردند ولی دانشجویان تنها جرعه‌ای کوچک نوشیده و هیچ یک نتوانستند آبِ لیوان را کامل بنوشند چون خیلی شور بود . بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت واز آنها خواست از آب چشمه بنوشندو همه از آب گوارای چشمه نوشیدند. استاد پرسید: «آیا آب چشمه شور بود؟» همه گفتند:«نه ...آب بسیار خوش طعمی بود». 🔹استاد گفت: «رنج هایی که برای شما در این دنیا در نظر گرفته شده نیز همین یک مشت نمک است نه بیشتر ونه کمتر ...این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه. اگر چشمه باشید می‌توانید رنج ها را در خود حل کنید؛ پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید». 🔆 @booyebaran313