آنا پیر شده بود. دیگر حتی نمیتوانست موهایش را حنا ببندد. دستهایش میلرزید و چشمهایش سو نداشت اما چمدانم را بست و راهیام کرد. روزی که میخواستم بروم زنجان نه گریه کرد و نه خندید. فقط نشست زیر درخت گیلاسی که توی حیاطمان بود و گفت: «شاید وقتی برگشتی من نبودم اما عطیه جانم، خدا را خدا، توی جهنم هم که بودی خدا را یادت نرود!»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
خدای آنا
اشکها مثل دانههای مروارید روی گونههای عطیه چکید: «آنا مُرد. سرکلاس بودم که زنگ زدند و گفتند آنا مرد. وقتی برگشتم غیر از درخت گیلاس و خدایِ آنا کسی را نداشتم. از دست خدا عصبانی بودم چون آنا را از من گرفته بود، آن هم منی که هیچکس جز آنا را نداشتم. افتادم روی دندهی لج. نماز که میخواندم موقع نیت میگفتم «دو رکعت نماز واجب میخوانم برای خدای آنا!» آنقدر لج کردم و لج کردم که از خدا دور شدم. من دیگر حتی خدای آنا هم یادم نبود.»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
چند تا از دستهی دخترهای جیغِ صورتی برای نشستن کنار عطیه و شنیدن قصهاش این پا و آن پا میکردند. از سر کنجکاوی گوش تیز کرده بودند و عطیه با آغوش باز برایشان جا باز کرد. بهشان سلام دادم. آستینهایشان را با شرمندگی روی ناخنهایشان کشیدند. عطیه دستهایشان را بوسید: «مواظب این انگشتهای قشنگتان باشید دخترها» یکیشان که سر زباندارتر بود خودش را جلو کشید: «بعد چی شد؟
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
عطیه نفس عمیقی کشید تا به اشکهایش اجازهی ریختن ندهد: «دیگر نماز نمیخواندم. گوشهایم را پنج تایی سوراخ کردم و پر از گوشواره از مقنعه درشان میآوردم. چادر حضرت زهرا (س) را به باد دادم. تا ته شب بیدار میماندم و توی شبکههای مجازی هرز میگشتم. کم غذا شده بودم. درس نمیخواندم. با پسرها میچرخیدم. درست وسط جهنم افتاده بودم و خدا یادم رفته بود. داشتم غرق میشدم. روز آخر که خبر مشروطیام را آوردند تصمیم را گرفتم. دویدم پشت یکی از درختهای دانشگاه و میخواستم رگم را تیغ بزنم که یک کاغذ، وسط جهنمی که تویش دست و پا میزدم خدای آنا را دوباره برای عطیه زنده کرد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
از سیم خاردار نفست عبور کن
عطیه دستهایش را توی هم کلاف کرد و به طرف دخترها چرخید: «جای فشار تیغ روی دستم سرخ بود. خم شدم و کاغذ را از بین علفها بلند کردم. رویش آب میوه ریخته بودند و با پوتین لگد شده بود. دستهایم میلرزید. کاغذ، بینشان بود و فقط یک جمله رویش تایپ شده بود: «از سیم خاردار نَفست عبور کن!» یک شکلات هم چسبانده بودند به آن. زیر درخت نشستم و شکلات را خوردم. دهن تلخم یکهو شیرین شد. روحم پر از سیمهای خارداری بود که خودم دورش تنیده بودم. داشتم عطیهی آنا را میکشتم چون پوچ شده بودم و حالا این کاغذ از من میخواست از سیم خاردارهای نفسم عبور کنم. میخواست به خودم فرصت بدهم و زندگی کنم. میخواست برای آدم بودن با خودم بجنگم. میخواست دوباره به آغوش خدا برگردم
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده یا میخواهم چه کار کنم اما آن لحظه فقط دوست داشتم بدانم این جمله را کی گفته. برگشتم توی دانشکده و کیفم را برداشتم. نشستم زیر همان درخت و توی گوگل جستوجویش کردم. میدانید چه شد؟ عکس و اسم یک شهید آمد. صورتش پر از نور بود. «شهید علی چیت سازیان». این «از سیم خاردار نفست عبور کن» حرف او بود
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
از همان روز افتادم پی پلاک آدمهایی که از سیم خاردارهای نفسشان عبور کرده بودند اما زنگ هر خانهای را که میزدم نشان اینجا را میداد و میگفت: «راهیان نور» حالا سالهاست که عطیهی آنا برای عبور از سیم خاردارهای نفسش دست به دامان سربندهای یا زهرای جوانمردان اینجا شده؛ همانهایی که برای رسیدن به نور از سیمخاردارهای نفسشان گذشتند و برای همیشه در آسمان جنوب ستاره شدند.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
دست عطیه را گرفتم و سرش را بوسیدم: «برای ما هم دعا کن» خندید و دخترها را دور خودش جمع کرد: «تو هم میتوانی حنان؛ لطفا از سیمهای خاردار نَفست عبور کن!»
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم_تویسرکان
001 Avval e Mah.mp3
8.03M
آن کس که اول ماه دست مرا گرفته
سی شب برای من در میخانه جا گرفته
.
با یار وعده دارم هر شب همین حوالی
شب های ساکت من بوی خدا گرفته
.
هر کس بد مرا گفت او خوبی مرا گفت
پشت مرا همیشه بی ادعا گرفته
.
صد بار گم شدم من در کوچه های دنیا
من کور بودم و او بهرم عصا گرفته
.
ای دوست قدیمی من را که خاطرت هست
من آن بدم که قلبم بوی خطا گرفته
.
تنگ است دست سائل خرجی ما ز باباست
از دست مرتضی بود هر چه گدا گرفته
.
حق می دهی به چشمم غیر از علی نبینم
چشم مرا شکوه ایوان طلا گرفته
.
برکت به اشکمان زد رحمت به حالمان زد
زهرا برای عُشّاق دست دعا گرفته
.
یک سال هم گذشت و ما کربلا نرفتیم
خیلی دلم برای صحن و سرا گرفته
.
بالاترین عبادت خون گریه بر حسین است
عابد عبادتش را از کربلا گرفته
.
افطار سینه زن ها با گریه می شود باز
نوکر به یاد ارباب آب و غذا گرفته
.
ای روزه دار تشنه ، تشنه فقط حسین است
جای فرات آن لب بر چکمه ها گرفته
.
با قاتلش بگویید ذبح غریب زشت است
پیش نگاه زهرا خنجر چرا گرفته ؟
برخیزید و... فکری به حال خود کنید...
وصیت نامه زیبای #شهید_ناصرالدین_باغانی
و وصیت نامه تکان دهندی سردار #شهید_حسام_اسماعیلی_فرد
💠 ارائه : بزرگوار خادم الشهدا یازینب
📆 چهارشنبه ۱۴۰۱.۰۱.۲۳
⏰ ساعت ۲۰:۰۰
گروه جامانده از شهدا👇🌹
eitaa.com/joinchat/2098397195Ce44ef032f0
کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃
eitaa.com/booyenaena