#آمدی_جانم_به_قربانت ولی #غرق_به_خون...
پیکرش را زود آوردند. آرام و مطمئن در خوابی عمیق فرو رفته بود. بالای سرش نشستم و لحظاتی که نمیدانم چقدر بود و چطور گذشت. با او نجوا کردم. این بدن سرد و خموشِ عزیزترین فرد زندگیام بود که آرام و بیصدا در کنارم قرار میگرفت. مطمئن بودم که مرا میبیند و صدایم را میشنود. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. احساس کردم سالهاست که او را ندیدهام و بهاندازه سالها با او گفتنیها دارم. حرفهایم را که زدم، سبک شدم. به صالح میگفتم: «کاری کردی که به من عزت دادی. شهادت و رفتن تو باعث شد که پیش خدا سربلند بشیم.» با او که خداحافظی کردم؛ باری بزرگ از قلبم برداشته شد. دیگر رفتنش را با همه وجود باور کردم. گفتم: «اللهم تقبل منّا هذا القلیل. خدایا این هدیه را که در برابر عظمت لطف و کرم تو ناچیز است از من پذیرا باش.» بلند شدم. مثل صالح، محکم و استوار روی پاهایم ایستادم. هدیهای را که در راه حضرت زینب سلاماللهعلیها دادم مرا نیز زینبی ساخته بود. میدانستم صالح هم از من میخواهد که محکم و استوار باشم و خم به ابرو نیاورم. همیشه توصیه میکرد که از حضرت زینب سلاماللهعلیها صبر بخواهم. میگفت: «صِرف شرکت در مجلس روضه که هنر نیست. این اشکها و روضهها باید بهانه باشد تا از اهلبیت علیهمالسلام الگو بگیریم.»