#باید_زن_بگیری
یک بار آمد خانه و به پدرش گفت : بابا گفتند باید زن بگیری، وگرنه از جبهه بیرونت میکنیم. البته این موضوع را با شوخی مطرح میکرد. پدرش گفت: اگر کسی را مد نظر داری بگو برویم خواستگاری. علی اصغر گفت: نه فقط میخواهم بسیجی باشد.
من (مادرشهید) هم در مسجد محل دختر خانمی را دیده بودم که از رفتارش خوشم آمد. پرسوجو کردم و آدرس خانهشان را گرفتم و رفتیم خواستگاری. الحمدالله قسمت شد و هر دو قبول کردند.
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
#ازدواج
مراسم ازدواجشان خیلی ساده برگزار شد. علی اصغر و خانمش به خواست پسر من، هیچ کدام از فامیل را دعوت نکردند. او میگفت میخواهم فقط از بچههای لشکر در مراسمم باشند. همین هم شد. هرچه گفتم، مادر زشته فامیل ناراحت میشوند، گوشش بدهکار نبود و میگفت، ما در کوچهمان تازه شهید دادهایم و خانوادهاش عزادار هستند، آن وقت ما در این موقعیت مراسم شادی بگیریم؟ خانمش هم با او هم عقیده بود.
پس از آن هم رفتند مشهد و برایم سوغاتی یک پارچه پیراهنی آوردند.
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
#خصوصیات به روایت برادر
علی اصغر به خانواده وابستگی عجیبی داشت. خیلی به صله رحم اهمیت میداد و بسیار مردم دار بود. وقتی مرخصی میآمد احوال همه فامیل را جویا میشد و به منزل اقوام به خصوص خاله و عمهام سر میزد.
زمانی که منزل عمویم در شهرستان بودم خبر شهادت اصغر را شنیدم. زمانی که خودم را به تهران رساندم خیلی دیر شده بود و تنها کسی که نتوانست پیکر پاک شهید را در محل"معراج الشهدا"ببیند من بودم. اما در جایی دیگر خیلی کوتاه توانستم صورتش را ببینم. او خیلی آرام خوابیده بود.
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
#اصغر به روایت مادر
شهید اصغر بچه اول بود. او را خیلی دوست داشتم. زمان جنگ امام خمینی (ره) امر فرموده بود که جوانها برای دفاع از خاک و ناموسشان به جبههها بروند.
اصغر ١٩ سالش بود که ازدواج کرد و از سن ١۵ سالگی به جبهه میرفت. بعد ازدواجش با اینکه بچه دار شده بود اما باز هم میگفت باید به جبهه بروم. اسم دخترش را زینب گذاشت و به من میگفت «شما از خانوادهام مراقبت کنید».
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
#خاطرات به روایت برادر
یک روز منزل برادرم بودم. برادرخانم اصغر خیلی شوخ طبع بود. او به من میگفت "دوست داری با ما به منطقه بیایی؟" با اصغر مشورت کرد و من چون کمی بازیگوش بودم اصغر برای اینکه پدر و مادرم در آرامش باشند من را با خودش به منطقه برد. سن ام خیلی کم بود ولی رزمندهها را اذیت میکردم. داخل پوتین هایشان آب میریختم و لاستیک خودرو هایشان را هم به شوخی پنجر میکردم. تا اینکه یک روز رزمندهها وقتی اصغر نبود؛ دست و پای من را محکم بستند و از ساختمان دو کوهه آویزانم کردند. چون برادرم فرمانده گردان بود من به خودم جسارت میدادم و بچهها را اذیت میکردم. خلاصه با کلی التماس من را پایین آوردن. برادرم آمد و گفت حمید چقدر ساکت شده است. بعد از آن متوجه شد که چه کارهایی کردم و مرا مقصر دید. من را با خودش برد خط مقدم و لباس رزم پوشاند و عکس انداختیم.
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
#آخرین_عکس به روایت حمید داوود آبادی
دم غروب بود؛ عصر روز دوشنبه ۹ تیر سال ۱۳۶۵، چند روزی بود که ارتش عراق شهر مهران را اشغال کرده بود و حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند: «مهران باید آزاد شود.
بنا شد آن شب، گردان «شهادت» به فرماندهی «علیاصغر صفرخانی» خطشکن باشد. قرار بود نیروهای گردان، اولین نفراتی باشند که در تاریکی شب، وارد دشت روبهرو شده، به تیربارهای دشمن حمله کنند و خط را بشکنند تا نیروهای دیگر گردانها بروند برای آزادسازی مهران؛ که رفتند و مهران را دو سه روز بعد آزاد کردند.
فرمانده گردان، آمده بود تا برای آخرینبار، از بالای خاکریز، وضعیت خط مقدم دشمن را زیر نظر بگیرد؛ وقتی از خاکریز پایین آمد، دوربین عکاسی را از کولهپشتی درآوردم. خواستم با آن چهره خاکی، بایستد تا عکسی تکی از او بگیرم؛ ایستاد و عکس گرفتم، که شد این.
با خنده گفتم: «برادر صفرخانی، انشاءالله این عکس رو میزنم روی حجلهتان». خندید و گفت: «عمرا اگه بتونی» و من هم خندیدم و گفتم: «حالا میبینیم».
صبح فردا، سهشنبه دهم تیر سال ۱۳۶۵، وقتی «علیاصغر صفرخانی» فرمانده گردان «شهادت»، به شهادت رسید، همین عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و بر حجلهاش نشاندم.
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
#نحوه_شهادت از زبان فرزند رهبرانقلاب
مقام معظم رهبری که در آن زمان رئیسجمهور بودند، خیلی به پدر علی اصغر صفر خانی اعتماد داشتند. علی اصغر که شهید شد، حضرت آقا با پسرشان آمدند منزل آقا علی اکبر. در آن دیدار، آقا مصطفی نحوه شهادت علی اصغر را بازگو کرد و گفت : در عملیات کربلای یک، ما به اهداف مورد نظر رسیده بودیم و تقریبا داشتیم خط را تحویل میدادیم و به عقب برمیگشتیم. همزمان دشمن آتش شدید خود را روی منطقه گشوده بود. به علی اصغر گفتم: بیا برویم به درون سنگر. گفت: شما برو من الان میآیم. من چند قدم دور نشده بودم که گلولهٔ توپی نزدیک علی اصغر به زمین خورد. دویدم به طرفش دیدم غرق به خون روی زمین افتاده و قرآنش هم در کنارش افتاده است...
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
روایت مادر شهید از شهادت فرزندش (۱)
وقتی علی اصغر شهید شد، من رفته بودم مشهد. به من خبر دادند که برادرم مریض است بیایم. علاوه بر علی اصغر، دو پسر دیگرم هم جبهه بودند. دخترهایم کوچک بودند. برای همین، آنان را منزل یکی از اقوام گذاشته بودم. وقتی رفتم بیارمشان، دیدم جلوی خانهمان دوستان علی ایستادند، ولی داخل نمیروند. دلم خیلی شور میزد. اصلا پاهایم شل شده بود و رمق راه رفتن نداشتم. آمدم داخل خانه و شروع کردم به گریه گردن. پسرم گفت: برای چه گریه میکنی؟ گفتم: اصغر یا شهید شده یا مجروح؛ اما شما به من نمیگویید. اگر چیزی نبود در این مدت یک تلفن میزد. رفتم بیرون از دوستانش پرسیدم که از اصغر چه خبر؟ گفتند: خبری نیست. گفتم: پس شما برای چه اینجا جمع شدید؟ گفتند: امروز قراره اصغر بیاد...
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
روایت مادر شهید از شهادت فرزندش (۲)
من آرام نداشتم. از هر کسی میپرسیدم، میگفتند دارد میآید. همسایهمان چهلم یکی از بچههایش بود و میخواستند بروند بهشت زهرا. من هم که حال و حوصله نداشتم، لباس پوشیدم و با آنها رفتم. دیدم در بهشت زهرا همه من را یک طوری نگاه میکنند و گریه میکنند. با خودم گفتم: خدایا چه شده؟!
از بهشت زهرا که برگشتیم، همسایهمان به زور گفت بیا بریم خانه ما چای بخور. گفتم: نه من خسته نیستم، میخواهم بروم خانه خودمان، ولی به زور من را برد و یواش یواش به من گفتند. اصلا گریه نکردم، چون میدانستم اصغر ناراحت میشود. غروب بود که جنازهاش را آوردند. پیکرش را که دیدم، متوجه شدم زیر سینه اش ترکش خورده است.
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
فرازی از وصیتنامه شهید علی اصغر صفرخانی
من از امت حزب الله میخواهم که راه امام را ادامه دهید و راه شهیدان را، من به شما پشت میزهایی که خون بهای هزاران شهید به خون خفته است میگویم و از شما میخواهم که فقط برای اسلام کار کنید نه برای مقام، چون مقام ارزش انسان را پایین میاورد کسانی بودند که دم از بزرگی و ریاست و منیت میزدند ولیکن زمین خوردند و شما هم اگر بخواهید برای مقام کار کنید. فورا زمین خواهید خورد پس بیایید برای اسلام کار کنید تا اسلام پشتیبان شما باشد شما از اسلام حمایت کنید و اسلام هم از شما.
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
مزار شهید
قـطعـه :۵۳
ردیـف :۱۶۶
شـماره :۹
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان
شادی روح شهدای گلگون کفن و به خصوص این برادر گرامی #شهید_علی_اصغر_صفرخانی فاتحه و صلواتی ختم کنیم🌷🌷🌷
💐معرفی پاسدار #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_علی_اصغر_صفرخانی، فرمانده گردان