eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
می فرماید اوامر شتابان به صحنه های نبرد حق علیه باطل روی آور می شود و معجزات و امدادهای غیبی را لمس می نماید، یا در این راه به شهادت می رسد یا در انتظار شهادت م ی نشیند . و حال برادران و خواهران عزیز، من حقیرتر از آنم که بتوانم پیامی را عنوان کنم، چرا که توهمان طوری که در اول وصیتم نوشته ام، امام عزیز و بزرگوار در مورد امت چنان فرموده، شما در آزمایشات، صبر، ایمان، تقوای، عمل و ایثار و گذشت و... سرافراز و موفق شدید. اما نکند لحظه ای به خود واگذارده و مغروریت و خودپسندی، ما را احاطه سازد اگر به اینکار مبتلا شدیم، بدانیم که غرق در ابلیسان و شیاطینیم و در خاتمه از شما می خواهم، کماکان در سنگرهای حق مساجد، جنگ و دعاهای یومیه و نماز عبادی سیاسی جمعه حضور دائم داشته باشید و متانت و اخلاص و ایمان به خدا قرار داده و همیشه پیرو ولایت فقیه که استمراربخش راه انبیا و اولیاءالله است، باشید . لحظه ای امام امت را این احیاءکننده اسلام در این عرصه هستی، که چشم همه مستضعفان عالم به ایشان دوخته شده تنها نگذارید و پیوسته پشتیبان طبیبان اسلام که روحانیت پیشرو مبارز و متعهد هستند باشید
پیام کوتاهی برادران پاسدار و بسیجیان قهرمانم: همان طور که امام عزیز فرمود «ای کاش من هم یک پاسدار بودم» و ( از پاسداری خوب پاسداری کنید ) هرچند که خودم لیاقت آن را نداشتم، که بتوانم در میان شما حضور داشته باشم و تا با هم به اسلام و ملت مظلوم خدمت نماییم. از شما برادران می خواهم که اعمالی را که انجام م یدهید سعی کنید خالص برای خدا باشد و بیشتر در صحنه های جنگ حضور داشته باشید . همان طوری که بارها امام فرمود مسئله اصلی خود را جنگ بدانید که الحمدلله برادران عزیز پاسدار و بسیجحضور فعال را در جبهه دارند و فضای جبهه را با حضور خود عطرآگین نموده اند . و در آخر از شما برادران پاسدار تقاضا دارم، سعی کنید بیشتر با برادران بسیجی باشید و نگذارید اختلاف و جدایی در میانشان افتد و از شما می خواهم که اگر از من هر عمل ناشایستی یا خلافی سرزد، است که باعث ناراحتی شما گشته، مرا عفو نمایید.
پیامی به خانواده عزیز و گرامی ام: حضور مبارک نورچشمانم مادر عزیزم، سلام عرض می کنم . و می دانم که در طول زندگی و عمرم برای شما فرزند خوبی نبودم و نتوانستم از زحمات شما قدردانی کنم، شما با آن همه مشکلات و سختی که می کشیدید، برایمان هم یک سرپرست خوبی بودید و هم یک مادر زحمت کش، پس از راه دور دست شما را می بوسم و امیدوارم بتوانم در عالم آخرت و قیامت جبران نمایم و ثانیاً از برادر عزیزم که در موقع اعزام موفق به خداحافظی با ایشان را نشدم طلب عفو و بخشش می کنم و از ایشان می خواهم همانطور که در سنگر علم و دانش پیشرفت می نماید، سعی کند که فرد مفید و خدمت گزاری برای ملت مظلوم و مسلمان و جامعه اسلامی خود باشد و در دروس علمی و عقیدتی برای ایشان آرزوی موفقیت را دارم و ثالثاً از خواهران عزیزم می خواهم، با حفظ حجاب ظاهری و باطنی و باوقار و عصمت و طهارت خود را چون حضرت فاطمه پاک نگاه دارند و اگر برای ایشان در طول زندگی برادر خوبی نبودم و نتوانستم به دردهایشان رسیدگی نمایم، طلب عفو از ایشان می نمایم و در خاتمه از همه دوستان و آشنایان و خویشاوندان طلب عفو و بخشودگی می نمایم و از ایشان می خواهم که در شهادتم، خصوصا خانواده عزیزم، صبور و مقاوم باشند و برایم گریه کنند، نه به صورتی که منافقان خوشحال شوند، شیون نکنند . و هرطور و به هر نحو مطلوب که انقلاب اقتضاء می کند ، ادامه دهنده راهم و دیگر شهدا باشند. ضمناً اگر جنازه ام به دست شما رسید مرا در کنار شهیدان گلگون کفن دفن کنید
در ضمن از روحانیت متعهد تقاضا دارم، در صورت امکان و بودن جنازه ام در موقع دفن کردن و مجالس ترحیم مصیبت آخرین وداع امام حسین و واقعه عاشورا را ذکر کرده و از خانواده و دیگر امت حزب الله خواستارم که به یاد امام حسین و سایر شهدا بگریند. التماس دعا
اگر از نظر مسئولین و روحانیت اشکال ندارد مرا با لباس مقدس پاسداری دفن نمایید، تا همه بدانند که این لباس کفن ما بوده که به تن کرده ایم، نه برای مسائل و موارد دیگر. امام عزیز و رزمندگان را دعا کنید. « والسلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته » الحقیر محسن احمدزاده 64/ 9/ 25
در پایان از خانواده گرامیم تقاضا دارم که اگر برایشان ممکن است، برایم یکسال را نماز بخوانند و چند ماهی را روزه بگیرند. از مقدار وجهی که دارم استفاده نمایند
استخوان‌هاي دو تا دست و يك پا، اون هم بعد از چند سال انتظار؟». اين را مادر محسن گفت. سر كه ندارد. لباس كه ندارد. مادر محسن كه پلاك نمي‌داند چيست. بچه‌ها همه قبول كردند كه او محسن است. آخر پلاكش همراه جنازه است. وقتي خودش را به تابوت رساند، بقيه نمي‌خواستند که او داخل تابوت را ببيند. سر و صدا راه انداخت:«مي‌خوام بچه‌ام رو ببينم، هيچ‌كس هم نمي‌تونه مانعم بشه.». همه دست از تابوت و جنازه كشيدند و گوشه و كنار ايستادند و اشك ريختند. او هم در تابوت را باز كرد.
در ميان بهت تمامي كساني كه نگران بودند، دست‌ها را بلند كرد:«خدايا! پسرم دلش نمي‌خواست تشييع بشه؛ دلش نمي‌خواست جنازه داشته باشه؛ مي‌دونم كه گريه‌هاي من باعث شد، همين ‌مقدار استخوان ازش برگرده. خدايا تو رو شكر!».1 رفتم بيرون كه نان بگيرم. نانوايي بسته بود. جلوي خانه به محسن برخوردم. با موتور از راه رسيد. گفتم:«مادرجان! نانوايي بسته است، مي‌ري يك جاي ديگه چندتا نون بگيري؟».
گفت:«آره، چرا نمي‌رم؟». در را باز كردم و موتور را داخل حياط گذاشت. گفتم:«مگه نمي‌خواي بري نون بگيري؟». گفت:«چرا مي‌رم اما پياده.». گفتم:«چرا با موتور نمي‌ري؟». گفت:«موتور بيت‌الماله.». كيسه را از من گرفت و رفت. 2
جلوي خانه به هم رسيديم. من داشتم بيرون مي‌رفتم و او از بيرون مي‌آمد. گفت:«مامان! پول مي‌دي يك كيلو كيك بخرم؟ مي‌خوايم با بچه‌ها بريم زيارت پيغمبران.». مبلغي پول به او دادم و رفت. چند ساعتي گذشت. برادرش احمد از بيرون آمد. پرسيد:«مامان! محسن كجاست؟». گفتم:«با دوست‌هاش رفته پيغمبران.». گفت:«پس اين بچه‌ها مي‌گن محسن رفته جبهه.». گريه افتادم و دويدم به طرف خانه‌ي حمزه. از خانمش پرسيدم:«پسرت رفته جبهه؟».
گفت:«آره، ولي قرار نبود پسر شما بره.». سوار تاكسي شدم و خودم را به سپاه رساندم. نفس‌نفس مي‌زدم. با عجله و عصبانيت، از يك نفر پرسيدم:«محسن احمدزاده رفته جبهه؟». گفت:«بله مادر! مگه خودتون رضايت‌نامه‌اش رو امضا نكردين؟». گفتم:«من كجا امضا كردم!». پرونده‌اش را آورد و جلوي من باز كرد. اثر انگشتش بود. انگشت شستش را به جاي انگشت سبابه‌ي من روي كاغذ زده بود. عذرخواهي كردم و برگشتم. مردي در خانه نداشتم. پسر بزرگم هم سمنان نبود. من بودم و پنج دختر. شب‌ها تا صبح خوابم نمي‌برد. او مرد خانه‌ي ما بود. 3 داشت براي اولين‌بار به جبهه مي‌رفت. خيلي نگرانش بودم، چون فقط شانزده سال داشت. ‌گفتم:«داداش‌جان! جلوي تير و فشنگ نري.». ‌گفت:«يعني برم كنار كه تير و گلوله به ديگري بخوره؟». هر دو ‌خنديديم. 4
براي سركشي از خانواده‌ي شهيدي كه بچه‌ي خردسال داشت رفته بود. وقتي به خانه آمد، خيلي ناراحت بود. پرسيدم:«باز چي شده؟ چرا حالت گرفته ‌است؟». گفت:«بچه‌ي شهيد رو بغل كردم و رفتم توي فكر. ما جوان‌ترها بايد پيش خونواده‌مون بمونيم؛ اون‌وقت بزرگترها برن شهيد بشن. آدم بايد خيلي بي‌غيرت باشه.». خواستم ميان حرفش بپرم و صحبت را عوض كنم که گفت:«نمي‌رم جبهه وقتي شهيد شدم و جنازه‌ام رو آوردن هر كسي يك چيزي بگه. نمي‌خوام حتي نعشم رو برگردونن. فقط به خاطر آقا مي‌رم.». 5 به اصرار مي‌خواستيم به او زن بدهيم. داشتم به اصطلاح نصيحت خواهرانه مي‌كردم. آب پاكي را روي دستم ريخت و گفت:«اين ‌دفعه كه برم شهيد مي‌شم، دفعه‌ي آخره. تازه زنم اسلحه ‌منه و خونه‌ام مزار شهدا! ». 6 در عمليات والفجر هشت، مأموريت ما در جزيره‌ي ام‌الرصاص بود. چيزي به طلوع آفتاب نمانده بود كه وارد جزيره شديم. به ستون حركت مي‌كرديم. محسن كه از بچه‌هاي اطلاعات و عمليات بود، پشت سر نيروها مي‌آمد. از انتهاي جزيره، تيربار كمين عراقي‌ها لحظه‌اي آرام نمي‌گرفت. تعدادي از بچه‌ها مجروح و شهيد شدند. تيربار بايد خاموش مي‌شد.