eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
” به خدا شرمنده ام . نمی دانم چطوری محبت پسرتان را جبران کنم ؟
مادر که کنجکاو شده بود علت را پرسید. زن اشکهایش را پاک کرد و به زمین چشم دوخت: « از روزی که بچه های مسجد نفت به خانه ها می برند . آقا مجید برای ما خیلی زحمت می کشد . هرچی اصرار می کنیم تا پول نفت را بگیرد ، نمی گیرد. فقط می گوید برایم دعا کنید ” .
مادر گفت : ” مجید وظیفه اش را انجام می دهد . باور کنید تا امروز من هم نمی دانستم برای شما نفت می آورد و پول نمی گیرد. "
بهار سال ۱۳۶۰ رسیده بود . چند وقتی بود که عصرها دیر به خانه می آمدی . کنجکاوم نکرده بودی چون می دانستم در بسیج هم فعالیت می کنی . اما شبها که به خانه می آمدی معلوم بود که خیلی خسته ای و این خستگی عادی نبود . باید ته نگاهت را جست و جو می کردم . حتم داشتم آن جا خبرهایی هست .
گفتی : ” من مدتی است که برای دوره ی آموزش نظامی به پادگان قهرمان می روم .”
ناخود آگاه پرسیدم : ” لابد با حسن می روید ؟ " « نه ! حسن قرار است سربازی برود ، خودم تنها می روم . " امتحانات پایان سال در حال تمام شدن بود . عصر یکی از روزهای بهاری وقتی به خانه آمدی خوش حالی از سر و رویت می بارید . حسی به من گفت که می خواهی قفل سکوت را بشکنی .
گفتی : « من می خواهم بروم جبهه » لبهای خشک و رنگ پریده مادر لرزید : ” برو به امان خدا … بسم الله یادت نرود .” همان شب رفتی . خانه بی تو خاموش شد و اشک های مادر بدرقه
روزها و شب ها می گذرند و ما فقط با نامه هایت از اوضاع و احوال تو با خبر می شویم . گاهی هم به خانۀ همسایه تلفن می کنی و ما برای شنیدن صدایت سراسیمه می دویم . از همه می پرسی .
« حسن به مرخصی نیامده ؟ » ” نه ، فعلا” هیچ خبری از او نداریم
من مدام با خانواده حسن در ارتباطم . این روزها حلقه ارتباط "تو” و ” او ” شدم.. حسن هر وقت می خواهد به مرخصی بیاید با مادرش تماس تلفنی می گیرد و تاریخ آن روز را می گوید . با آمدن او تو هم می آیی. هر دو رزمنده اید و عاشق . هیچ چیز نمی تواند جایگزین خاطرات شیرینتان بشود. بعد از نماز مغرب و عشاء با هم در کوچه قدم می زنید و تعریف می کنید
هرکدام زودتر رفتیم شفاعت آن یکی را بکنیم ” .
حالا آمدنی هستی ، پس زودتر بیا " آمدی سیاه پوشیده بودیم. چند قدم به طرفم آمدی و خیره نگاهم کردی . شاید زیر چشم هایم از گریه های بی امان پف کرده بود. بغضم گلویم ترکید و اشکم سرازیر شد: ” شهید شد ، دوست خوبت حسن شهید شد ! " گفتی : کاش زودتر خبرم می کردید ، لااقل برای تشییع جنازه . با هم رفتیم باغ بهشت برای خداحافظی، تمام طول راه را گریه کردی. باغ بهشت در خلوت بعدازظهر آرمیده بود. با دیدن قبر حسن زانو زدی و شانه ات از گریه به تکان افتاد : ” رفتی؟! رفتی ای رفیق ِ نیمه راه ؟! قرارمان این نبود! مگر نگفتی برای هر دو نفرمان دعا می کنی؟ ناقلا ، فقط برای خودت دعا کردی . پس من چی ؟ یعنی لیاقت نداشتم ؟… "