” به خدا شرمنده ام . نمی دانم چطوری محبت پسرتان را جبران کنم ؟
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه
مادر که کنجکاو شده بود علت را پرسید. زن اشکهایش را پاک کرد و به زمین چشم دوخت: « از روزی که بچه های مسجد نفت به خانه ها می برند . آقا مجید برای ما خیلی زحمت می کشد . هرچی اصرار می کنیم تا پول نفت را بگیرد ، نمی گیرد. فقط می گوید برایم دعا کنید ” .
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه
مادر گفت : ” مجید وظیفه اش را انجام می دهد . باور کنید تا امروز من هم نمی دانستم برای شما نفت می آورد و پول نمی گیرد. "
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه
بهار سال ۱۳۶۰ رسیده بود . چند وقتی بود که عصرها دیر به خانه می آمدی . کنجکاوم نکرده بودی چون می دانستم در بسیج هم فعالیت می کنی . اما شبها که به خانه می آمدی معلوم بود که خیلی خسته ای و این خستگی عادی نبود . باید ته نگاهت را جست و جو می کردم . حتم داشتم آن جا خبرهایی هست .
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه
گفتی : ” من مدتی است که برای دوره ی آموزش نظامی به پادگان قهرمان می روم .”
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه
ناخود آگاه پرسیدم : ” لابد با حسن می روید ؟ "
« نه ! حسن قرار است سربازی برود ، خودم تنها می روم . "
امتحانات پایان سال در حال تمام شدن بود . عصر یکی از روزهای بهاری وقتی به خانه آمدی خوش حالی از سر و رویت می بارید . حسی به من گفت که می خواهی قفل سکوت را بشکنی .
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه
گفتی : « من می خواهم بروم جبهه »
لبهای خشک و رنگ پریده مادر لرزید : ” برو به امان خدا … بسم الله یادت نرود .”
همان شب رفتی . خانه بی تو خاموش شد و اشک های مادر بدرقه
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه
روزها و شب ها می گذرند و ما فقط با نامه هایت از اوضاع و احوال تو با خبر می شویم . گاهی هم به خانۀ همسایه تلفن می کنی و ما برای شنیدن صدایت سراسیمه می دویم . از همه می پرسی .
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه
« حسن به مرخصی نیامده ؟ » ” نه ، فعلا” هیچ خبری از او نداریم
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه
من مدام با خانواده حسن در ارتباطم . این روزها حلقه ارتباط "تو” و ” او ” شدم.. حسن هر وقت می خواهد به مرخصی بیاید با مادرش تماس تلفنی می گیرد و تاریخ آن روز را می گوید . با آمدن او تو هم می آیی. هر دو رزمنده اید و عاشق . هیچ چیز نمی تواند جایگزین خاطرات شیرینتان بشود. بعد از نماز مغرب و عشاء با هم در کوچه قدم می زنید و تعریف می کنید
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه
حالا آمدنی هستی ، پس زودتر بیا "
آمدی سیاه پوشیده بودیم. چند قدم به طرفم آمدی و خیره نگاهم کردی . شاید زیر چشم هایم از گریه های بی امان پف کرده بود. بغضم گلویم ترکید و اشکم سرازیر شد: ” شهید شد ، دوست خوبت حسن شهید شد ! " گفتی : کاش زودتر خبرم می کردید ، لااقل برای تشییع جنازه . با هم رفتیم باغ بهشت برای خداحافظی، تمام طول راه را گریه کردی. باغ بهشت در خلوت بعدازظهر آرمیده بود. با دیدن قبر حسن زانو زدی و شانه ات از گریه به تکان افتاد : ” رفتی؟! رفتی ای رفیق ِ نیمه راه ؟! قرارمان این نبود! مگر نگفتی برای هر دو نفرمان دعا می کنی؟ ناقلا ، فقط برای خودت دعا کردی . پس من چی ؟ یعنی لیاقت نداشتم ؟… "
#_شهید #_سماواتیان #_زندگینامه
#_وصیتنامه