eitaa logo
برش‌ ها
402 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
361 ویدیو
38 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺نذر عاشورا 🔹مادر محمود نذر کرده بود که پسرش در شهید شود. می گفت: می دانستم محمود شهید می شود. برداشتم که اگر شهید می شود، روز عاشورا شهید شود تا گریه هایم برای امام حسین (ع) باشد و رنگ او را بپذیرد. 🌀تا غروب خبر شهادت محمود به او نرسید. ناراحت بود. گفت: خدایا! نذرم را قبول نکردی؟! 🔸مادر عازم مسجد بود. وقتی خبر شهادت محمود را به مادر دادیم، اولین سؤالش این بود که کی شهید شد؟ ⚡️وقتی گفتیم روز عاشورا، گفت:«خدایا! ممنونم که نذرم را قبول کردی». 🍁دوباره راه مسجد را در پیش گرفت. در مقابل نگاه سؤال انگیز ما گفت: «محمود به (ع) اقتدا کرد و امام حسین (ع) شهید نماز شد. من هم عازم نمازم». 📚 ؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، ناشر: اداره کل حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس کرمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه 75-74. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
فرازی از : همسرم! وصیت می کنم اگر فرزندم پسر بود، اسمش را بگذارید؛ زیرا مسئولیت حسینی دارد و باید بار حسینیان را بردوش کشد، حسین وار زندگی کند و حسین وار بمیرد و اگر دختر بود اسمش را بگذارید، زینب گونه فریاد بزند و زینب گونه بمیرد و از حضرت زینب و مظلومیت (علیه السلام) و ایران برایش لالایی بگو. برایش بگو حضرت زینب (س) خود، شهدای کربلا را دفن می کرد، یتیمان و کودکان را خود سر پرستی می کرد و خود شعار را فریاد زد . بگو پیامبر کربلای خونین و عاشورای سرخ گون امام حسین (ع )، (س) بود که بعد از شهدای کربلا ی امام حسین (ع)، بنای کاخ های ظلم و جور یزیدیان را فروریخت . ع س ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
xaeXVzsvqMpY1700645189.pdf
8.6M
ردپای گل سرخ، روایتی از زندگی شهدای مدافع حرم
xBgI7KVaJ2cc1703573381.pdf
9.18M
کتاب خط عاشقی، روایتهایی از عشق شهدا به امام رضا
18.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 کشف پیکر مطهر ۵ شهید از کانال کمیل 🗓۲۸تیر ۱۴۰۳ (ع) ‌‌‌ 🥀🏴
🔺هم اکنون در زیارت وداع دعاگوی همه دوستانم.
🔺حمام اجباری ◽️نامه شهید عباس دوران از روزهای ابتدایی دفاع مقدس خطاب به همسرش: 💢...«خیلی فرصت كم می كنم به خونه سر بزنم ، علی هم همین طور، حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم . دوش كه پیشكش، پوتین هایم را هم دو سه روز یكبار هم وقت نمی كنم از پایم خارج كنم . 🔹علی كه اون همه خوش تیپ بود، رفته موهایش رو از ته تراشیده من هم شده ام شبیه آن درویشی كه هر وقت می رفتیم چهارراه زند، آنجا نشسته بود . 🔸بچه های گردان یك شب وقتی من و علی داشت كم كم خوابمون می برد، دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام، آب را هم رویمان بازكردند . اولش كلی بد و بی راه حواله شان كردیم؛ اما بعد فكر كردیم خدا پدر و مادرشان را بیامورزد چون پوتین هایمان را كه در آوردیم، دیدیم لای انگشت هایمان كپك زده است. 🔻ادامه در مطلب بعد👇 ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔻ادامه مطلب قبل👆 ♻️مهناز، مواظب خودت باش، این حرفها را نزدم كه ناراحت بشی. بالاخره جنگ است و وضعیت مملكت غیر عادی. نمی شود توقع داشت چون یك سال است ازدواج كردیم و یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم، جنگ و مردم و كشور را رها كرد و آمد نشست توی خانه . 🔅از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده است، پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم و به قدر خودمان خوشی كردیم و خوش بخت بودیم. به قول بعضی از بچه های گردان خوب خوردیم و خوابیدیم الان زمان جبران است. اگر ما جلوی این پست فطرتها نایستیم چه بر سر زن و بچه و خاكمان می آید . بگذریم … درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا بحال هر ماموریتی انجام دادم سر زن و بچه های مردم بمب نریختم. اگر كسی را هم دیدم، دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم . 📚؛ دوران به روایت همسر شهید. نوشته زهرا مشتاق. نشر روایت فتح؛ نوبت چاپ: نهم-۱۳۹۱؛ صفحه ۳۸-۳۹٫ ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺پوتین پاره! 💢در ایام بعد از قبول قطعنامه در منطقه جنوب مستقر بودیم. یکی از نیروها آمده پیش سید احمد. سید وقتی دید پوتینش پاره است. پوتینش را در آورد و به او داد. 🌀رزمنده زیر بار نمی رفت و احمد اصرار داشت که من فرمانده تو هستم و فردا یک جفت نو می توانم برای خودم تهیه کنم. 🔹وقتی دشمن پاتک کرد و ما سریع خودمان را به محل درگیری رساندیم. در همان حال چشمم به سید احمد افتاد. هنوز پا برهنه بود. در روی اسفالت داغ و بیابان پر از خار و خاشاک به نیروهایش رسیدگی می کرد. بدون پوتین و بدون کلاه. به جای کلاه هم حوله ای روی سرش انداخته بود که آفتاب کمتر بسوزاندش. 📚کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۲۲ و ۱۲۳٫ ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺بلندشو! برو 🔹شهید کاظمی در عملیات بیت المقدس ترکش خورده بود به سرش. با التماس بردیمش اورژانس. 🔸اصرار داشت سر پایی مداوایش کنند. پزشک که زخم عمیقش را دید بستریش کرد. بر اثر خون ریزی زیاد از هوش رفت. اما یک باره به هوش آمد و گفت بلند شو برویم. اصرار کردم و دلیل این تصمیم را پرسیدم. ▪️گفت: می گویم به شرط اینکه تا زنده ام به کسی نگویی. در اتاق عمل خوابیده بودم که سلام الله علیها از در وارد شدند. دستی به سرم کشیدند و گفتند بلند شو! بلند شو! چیزی نیست. بلند شو برو به کارهایت برس. ▫️راوی: آقای خانزاده 📚 ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۵۹٫ به نقل از مجله پیام انقلاب شماره ۱۲ تیرماه ۱۳۸۷. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺دیدار آشنا ◽️رضا منصور بستانی: 🔹 خدمت سربازی خودم را در گردان ۱۴۸ لشکر ۷۷ خراسان می گذراندم. غریب بودم. گاه عصرها دلم می گرفت و یاد سیستان می افتادم. اولین بار در کنار تانکر آب با میرحسینی آشنا شدم.. 🔸آن روز کنار تانکر آب ایستاده بودم. او آمد با یکی صحبت می کرد. دقت که کردم دیدم دارد زابلی صحبت می کند. انگار خواب می دیدم . اصلاً باور نمی کردم که در آن بیابان برهوت، همزبان پیدا کنم. 💢تند جلو رفتم و پرسیدم: «آقا ! شما زابلی هستید؟» جوابم را داد و شروع به صحبت کردیم. ♻️انگار دنیا را به من داده بودند. پس از صحبت، خداحافظی کرد که برود. آخر سر گفت: «ما همسایه شما هستیم. باز هم بهت سر می زنم». رفت و باز هم آمد. به قولش خوب وفا کرد. 🌀راستش بعدها فهمیدم که قائم مقام لشکر ۴۱ ثارالله بوده است. وقتی این موضوع را متوجه شدم خیلی خجالت کشیدم. آخر من یک سرباز ساده بودم و او قائم مقام لشکر ، ولی او بی هیچ ابایی... 📚؛ کتاب خاطرات سردارشهید حاج قاسم میرحسینی، نویسنده: احمد دهقان، ناشر: لشکر 41 ثارالله کرمان. چاپ نهم:پاییز 1388. صفحه 8. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهادت طلبی؛‌چگونه؟! 🎙استاد ماندگاری ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
📸 حضور رهبر انقلاب اسلامی بر مزار شهیدان سیدمهدی جلادتی از همراهان شهید سرلشکر زاهدی ، شهید حسین امیر عبداللهیان، شهید سیدمهدی موسوی(محافظ شهید رئیسی) و شهید وحید زمانی نیا (محافظ شهید قاسم سلیمانی) ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺نامه ای بزرگ از شهیدی کوچک! 🔹یکی از رزمنده ها که مسئول غذای بچه ها بود، چند عدد کنسرو لوبیا آورد و بین بچه ها پخش کرد. همه زیر چادر بودند. مسئول تدارکات آنها شخصی به نام زینداری بود که به همه خوراکی کم می داد که مبادا کم بیاید. برنامه ریزی می کرد که اگر مواد غذایی دیر رسید بچه ها گرسنه نمانند. 🔸 یک روز شیطنت بچه ها گل کرد و یواشکی رفتند مقداری خوراکی از چادرش برداشتند. جالب این که تنها کسی که از آن خوراکی ها نخورد، خود امید زینداری بود؛ او در همان روز شهید شد. ⚡️ دور یکی از کنسروها نام و دستخط پسربچه ای روی کاغذی خونین با چسب چسبیده بود. 🍁عظیمی با تعجب آن را باز کرد و گفت: بچه ها ببینید به نامه چسبیده به این کنسرو ▪️علی عباس گفت: بخون ببینم چی نوشته؟ چرا خونیه؟ ▫️باشه؛ می خونم 🔻متن نامه را در مطلب بعد ببینید.👇 ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺ادامه مطلب قبل👆 ▫️سلام بر رزمندگان اسلام 🔹اینجانب آقای شهرام لطفی کیا، کلاس دوم ب می خواستم بگویم خسته نباشید. من این قوطی لوبیا را برای شما می فرستم تا بخورید، قوی بشوید و بتوانید خوب بجنگید. 🔸دیروز آقای مدیر گفت:«هر کس هرچه می خواهد، بیاورد، چند روز دیگر می خواهیم برای رزمندگان به جبهه بفرستیم. اگر خواستید، نامه هم بنویسید و بچسبانید به آن». 🍁همه خوشحال شدیم. حسنی گفت: من سه تا قوطی کمپوت می آورم. ☄من هم می خواستم یک عالم قوطی لوبیا بخرم و بفرستم. من خودم لوبیا خیلی دوست دارم، اما دیشب وقتی به بابا گفتم به من پول بدهد تا برای رزمندگان چیزی بخرم و بفرستم، زد پس کله ام و گفت:«عجب خری هستی تو! به ما چه مربوط است که برایشان چیزی بخریم. مگر ما گفتیم بروند بجنگند. دولت خودش باید غذایشان را بدهد». 🔶یک چیزهای دیگر هم گفت که خجالت می کشم بگویم. 🔷صبح مامان پول داد تا برای ناهار همبرگر بخرم، اما من پولم را نگه داشتم و ناهار نخوردم. سر کلاس شکمم قار و قور کرد. حسنی دلش سوخت و لقمه‌ی نان و پنیرش را با من نصف کرد. نصف شکممان پر شد و نصفش خالی ماند. باز هم دلم قار و قور کرد. هر دومان خیلی خندیدیم. 🔻ادامه در مطلب بعد👇 ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺ادامه مطلب قبل👆 🔹عصر از سوپر اکبر آقا یک قوطی لوبیا خریدم و یواشکی آوردم خانه و حالا دارم نامه ام را می نویسم. شانس آوردم کسی خانه نیست. 🔸من هم می خواهم وقتی بزرگ شدم، حتماً به جنگ بیایم. نه این که مثل شهاب توی خانه قایم شوم. شهاب داداشم است. خیلی ترسو است. توی خانه قایم شده که سربازی نرود. ⚡️همه اش توی ویدئو (یک چیزی است که تویش فیلم می گذارند و تماشا می کنند) فیلم های بی تربیتی می گذارد و تماشا می کند. بعضی وقتها هم که دوستهایش مهمانی می دهند لباسهای قشنگ‌قشنگ می پوشد و می رود. بعد عکسش را می آورد و به ما نشان می دهد. عکس هایش همیشه پر از دختر و پسر است. 🍁مامان میگوید باید شهاب را بفرستیم آن ور آب. بچه ام را از سر راه نیاورده ام که بفرستم جنگ، تا جنازه اش را برایم بیاورند. 💢چند روز پیش حسین پسر همسایه مان شهید شد. داشت توی دانشگاه درس می خواند؛ اما یک دفعه رفت جبهه. بابا بهش گفت:«مگر خوشی زیر دلت زده؟ بنشین خانه درسَت را بخوان». اما او گوش نکرد. گفت:«اگر هیچ کس جبهه نرود، پس کی از ناموسمان دفاع کند؟». 🔅از بابا پرسیدم:«ناموس چی است؟». جوابم را نداد. من نفهمیدم ناموس چی است، اما فهمیدم باید از آن دفاع کرد. 🌱حسین هیچ وقت حرف الکی نمی زد. دلم برای بابایش می سوزد. خیلی پیر شده است. بابا میگوید:«حالا دیگر نانش توی روغن است. به اینها خیلی می رسند». 🌿حالا علی به جبهه آمده، علی برادر حسین است. دیروز او را دیدم، تازه از آنجا برگشته بود. بهش گفتم:«این بار که خواست برود جنگ، من را هم ببرد». خندید و کله ام را ماچ کرد. 🌦 وقتی به بابا گفتم می خواهم بروم جنگ تا از ناموسمان دفاع کنم، گوشم را پیچاند و گفت:«تو ... می خوری! برو دماغت را بکش بالا». 🌸گوشم خیلی درد گرفت. نزدیک بود جلوی نرگس اشکم در بیاید. نرگس دختر همسایه مان است. هنوز مدرسه نمی رود. همیشه موهایش را دو طرف صورتش می بافد. خیلی بامزه می شود. 🔻ادامه در مطلب بعد👇 ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺ادامه مطلب قبل👆 🔹یک بار شهاب مویش را کشید. نرگس گریه کرد. من عصبانی شدم و به شهاب لگد زدم. بعدش یک عالم از دستش کتک خوردم، اما گریه نکردم. 🔸من بالاخره می آیم جنگ. حالا می بینید. می خواهم شهید بشوم مثل حسین. ⚡️ دشمن بعضی وقتها با هواپیما اینجا می آید و از آن بالا بمب می اندازد. آن وقت رادیو آژیر قرمز می کشد. هر وقت آژیر قرمز می کشند، ما چراغ ها را خاموش می کنیم و می دویم توی زیرزمین. من نمی ترسم اما مامانم خیلی می ترسد. شهاب هم مثل جوجه می لرزد. 🍁بابا بمبها را می شمارد. دیشب وقتی چند تا بمب انداختند، بِشکن زد و گفت:«فردا قیمت خانه نصف می شود، حالا وقت خریدن است». 🔷مامان گریه کرد. او می خواهد ما از تهران برویم، اما بابا می خواهد بماند و زمین بخرد. می گوید:«اگر یک کم صبر کنیم بعد از جنگ نانمان توی روغن است». نمی دانم چرا بابا این همه نان روغنی دوست دارد.... 🔶 ای وای باز آژیر قرمز کشیدند. باید بروم توی زیرزمین. بعد بر می گردم و نامه ام را تما...... 🔅 نامه ی پاره و خونین شهرام از دست عظیمی افتاد و بعد زانو زد. نامه را به جای دست کوچک پسرک بلند کرد و بوسید و آن را روی سینه اش گذاشت. همگی محو عظیمی بودند. 🌹موقع نوشتن نامه، پسرک شهید شده و کسی نامه را همراه کنسروش برای بچه های جبهه فرستاده بود. 📚، خاطراتی از شهید علز عباس حسین پور، صفحه ۷۱-۶۸. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
✍گرچه متن طولانی است؛ اما خیلی ارزشمند است و پر از نکته درباره رزمندگان و دلهایی که برای شان می تپید و دلهایی که برای شان نمی تپید. و آنهایی که دلشان برای شهدا می تپد به آنها خواهند رسید.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهادت؛ مرگ تاجرانه .. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir
🔺به یاد امام حسین (ع) ▫️آقای نداوی، از مسئولین گردان: 🔹در گرماگرم عملیات مرصاد، نیروهایی که پشت منافقین هلی برن شده بودند، سه روز بود که آب و غذا نداشتند و امیدی هم به رسیدن کمک نبود. هوای گرم تابستان نیروها را تشنه کرده بود و مجروحان ناله می کردند. در همین اوضاع کمال را دیدم. 🔸نگاهم که به او افتاد دیدم زبانش مثل استخوان سفید شده لبهایش خشک و چشمانش خیلی ضعیف شده بود. ▪️گفت: آقای نداوی آب نداری؟ ▫️گفتم: "نه! باید صبر کنید." ▪️گفت: تحمل می کنم. 🌀بعضی از رزمندگان عراقی از وضعیت موجود ناراحت بودند و پشت بیسیم با داد و فریاد به فرماندهان شکایت می کردند. ▪️کمال لهجه عراقی را متوجه نمی شد گفت: "آقای نداوی، اینها چه شان شده است؟ ▫️گفتم: از تشنگی و گرسنگی اذیت شده اند و دارند به فرماندهان شکایت می کنند. ⚡️وقتی متوجه رفتار آنان شد با صدای بلند همه را خطاب قرار داد و گفت: «خجالت نمی کشید؟ از خدا خجالت نمی کشید؟ ما امروز با این تشنگی و گرسنگی با امام حسین (ع) همدردی می کنیم. شما امام حسین (ع) را نمی شناسید؟! امروز حسینی هستیم، امروز (ع) را من شناختم. باید حسین گونه باشیم امروز امام حسین با این حالت شهید شدند و زخمی شدند و بچه ها شهید شدند. چرا اینطوری می کنید؟" 💢سخنان تأثیرگذارش همه را آرام کرد. حرفهایش که تمام شد با ناراحتی بلند شد و چند قدمی از ما فاصله گرفت. هنوز چند متری دور نشده بود که چند تیر به او اصابت کرد و همان جا روی زمین افتاد و شهید شد. 📚، نوشته سیدمحمدصادق حسینی مقدم، ۷۰_۶۹. 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir