🔺به نام خدا🔺
🔸آسمان شب محله ما🔸
✍️ محمد سبحان کریمی
قسمتی از متن :
«.... برای همین فرصت را از دست ندادم و شروع به گشت و گذار کردم. کمی جلوتر که رفتم یک چیزی شبیه ماشین قدیمی دیدم که تایرهایش پنچر و بدنه و بتونه شده و صندلیهای رنگ و رو رفته داشت. سوار شدم کمی که جلوتر رفتم دیدم صدای جیغ و داد می آید و ....»
🕰زمان انتشار : شنبه 28 اسفند ساعت 8 شب
#داستان #محمدسبحان_کریمی
📌مجله ی ادبی گلستان برنا 📌
📌@golestan_borna 📌
🔸 به نام خدا 🔸
💠آسمان شب محله ی ما💠
✍ محمد سبحان کریمی
سلام ! اسم من علی است . آسمان شب محله ما بسیار زیبا است. در آسمان شب محله ما ستاره های بسیاری وجود دارد که از نظر من یکی از آنها خیلی براق است. شاید در آنجا موجوداتی زیادی وجود دارد. در این فکرها بودم که مادرم صدایم کرد و گفت: برو بخواب از روی مبلی که پارچه های سبز داشت و چوب چوب هایی طلایی بلند شدم و از راه پله بالا رفتم و به در آبی رنگ اتاقم رسیدم در را باز کردم. در با صدای ییییی باز شد رفتم روی تخت سبز رنگ فنری ام خوابیدم کنار تخت میز تحریرم بود و روی آن چراغ شب خواب، لامپ اتاق را خاموش کردم و لامپ شب خواب زرد رنگ را روشن کردم. کم کم داشت خوابم میبرد. که خودم را در یک جای خیلی عجیبی دیدم.
کره زمین از نظرم خیلی کوچک به نظر میرسید و وقتی قدم زدم فهمیدم که در همان ستاره هستم که فکر میکردم در آن موجودات زنده وجود دارد. برای همین فرصت را از دست ندادم و شروع به گشت و گذار کردم. کمی جلوتر که رفتم یک چیزی شبیه ماشین قدیمی دیدم که تایرهایش پنچر و بدنه و بتونه شده و صندلیهای رنگ و رو رفته داشت. سوار شدم کمی که جلوتر رفتم دیدم صدای جیغ و داد می آید یک لحظه تنم لرزید گوش هایم را تیز کردم و شنیدم کسی به زبان فارسی میگوید سلام ( علی ) ، اسم من را از کجا میدانست؟ از ماشین پیاده شدم. و به سمت مدرسه رفتم. داشت خشکم میزد. رفتم و در نارنجی و طوسی مدرسه ی برنامه که همان مدرسه ای بود که در آن درس میخواندم را باز کردم و وارد شدم . چیزی دیدم که تنم یخ کرد. خودم را دیدم ! گفتم حتما همه اش خواب است. چند تا سیلی در صورت خود زدم که شاید بیدار شوم ولی فایده نداشت . یکی از بچه ها که اسمش عارف بود که آن را میشناختم چون همکلاسی ام بود. آن را دیدم و بعد از چند دقیقه همه ی هم کلاسی هایم آمدند . نه کمتر و نه بیشتر ، ناگهان یکی از بچه ها گفت علی چرا تو دو تا شدی؟! یکی از بچه ها که در دنیای موازی زیاد مطالعه داشت ، نزدیک شد و گفت : وای ! باورم نمیشود من همیشه میگفتم دنیای موازی وجود دارد ولی شما ها مرا مسخره میکردید حالا میبینید علی دوم از دنیای موازی آمده . همه خشکشان زده بود . و ادامه داد تنها راه برای برگشت علی دوم این است که هر دو علی دستشان را روی پیشانی هم بگذارند تا علی دوم به خانه برود یا...
من (علی) گفتم: یا چی؟ او گفت راستش امکان دارد از بین بروی ولی چاره ای نداریم. وگرنه هر دو بعد از چند دقیقه از بین میروید. این کار را کردیم و دستم را روی پیشانی کپی خودم گذاشتم و کپی خودم دستش را روی پیشانی من گذاشت و چشهایمان را بستیم .
احساس سردی روی پیشانی ام کردم و ناگهان بیدار شدم و دیدم مادرم دستش روی صورتم است و میگوید مسواک نزدی!
#داستان #محمدسبحان_کریمی
📌مجله ی ادبی گلستان برنا 📌
📌@golestan_borna 📌