اگه تونستم داستان کوتاهم امشب
میفرستم براتون و مطلب تکمیلی رو
فرداشب ،ان شاء الله.
@bornadokht
سلام بر دختران متین اصفهانی🌹
نوجوون های پرتلاش و دوست داشتنی.
چقدر خوشحالیم که باز قراره همدیگه رو ببینیم.
عزیزان دل،زمان زیادی تا پایان ثبت نام
باقی نمونده.دست بجنبونید و خودتونو برسونید
به زیباترین رویداد شهر!
دوستانی که ترم پیش،موفق نشدن شرکت
کنن،از این فرصت استفاده کنن که به
این راحتی به دست نمیاد این فرصتها.
بدو ببینم چه میکنی! چند نفر رو با خودت
همراه میکنی!
@bornadokht
امروز از غیبت چند تا از دخترای قدیمی
تعجب کردم،بهشون پیام دادم که کجایین
ترم بعد همراهمون نیستین؟
هاج و واج میگن: کی؟ چی؟ کجا؟
وای خانم حواسمون به کارای آغاز سال تحصیلی بود
نفهمیدیم گفتین ثبت نام.
شما از اونا نباشید؟
@bornadokht
سلام.سلامی گرم و گیرا به رسم حضرت دوست!
خوبین دخترا؟ صبحتون به خیر روزتون پربرکت!
بچه ها ما که آیدی داریم برای تماس و ثبت نام و....
باز دوباره تو لینک ناشناس پیام دادین
اون لینک،کارش چیز دیگه س.
برای ثبت نام و احیانا هر پرسشی راجع به
برنادخت و کلاسا و....فقط و فقط به آیدی اسما
پیام بدین: @Asma1394
وقت ثبت نام رو به اتمامه! بدو بدو که جانمونی.
@bornadokht
اگه احیانا پیام دادین و جواب نگرفتیم
لطفاً دوباره پیام بدین ،پی وی فوق العاده شلوغه
و گاهی پیاما اون وسطا از قلم می افتن.
منتظرتیم رفیق،جا نمونی!
@bornadokht
سلام سلام.دوباره سلام.
امشب اومدم داستانی که قولشو دادم براتون
بفرستم.بریم؟
@bornadokht
عصر جمعه و پس از فشار روحی و جسمی فراوانی که تحمل کردم،وارد موکب صحن حرم امامین عسگریین شدم و جایی پیدا کردم در معرض دو تا کولر بزرگ.پتویی پهن کردم و نشستم،کوله ی وسایل پیش همسرم بود و امکان تعویض لباس و....
نداشتم.روپوش نخی خنکی که تنم بود از چند جا پاره شده بود و حس بسیار بدی داشتم.اما چاره ای هم نداشتم.بغضی عجیب به سینه ام چنگ انداخته بود.
خیلی در ذهنم نقشه کشیده بودم که بیایم سامرا،حالی کنم و حمامی بروم و لباسی عوض کنم و.....اما حالا همه اش نقش بر آب شده بود.
بچه هایم اما خوشحال بودند.یک سرگرمی پیدا کرده بودند.میرفتند از انبار،آب خنک برای زائران می آوردند.
زائران خسته و تشنه که حال بیرون رفتن و دنبال آب گشتن نداشتند،خیلی خوشحال میشدند و حسابی از بچه ها تشکر میکردند.
هم بچه ها حال خوشی داشتند و هم زائران.
من اما در حال دست و پنجه نرم کردن با بغضی ناخوشایند،بالاخره تسلیم شدم و زدم زیر گریه.اشک بی امان و بی مهابا می بارید و می بارید .....
طوری هجوم آورده بود که هر کس هر صحبتی میکرد با گریه ی بسیار جوابش را میدادم.بندگان خدا وقتی میدیدند حالم را،دیگر ادامه نمیدادند و میرفتند.اما....
همسایه ی کناری ولی با بقیه فرق داشتند.خودشان بسیار سرحال بودند
میگفتند و میخندیدند،به ظاهر توجهی به بقیه نداشتند ولی....
ولی اتفاقا حواسشان به همه بود.
اول آمد و با مهربانی و بدون کلمه ای حرف،یک بیسکویت کوچک گذاشت کنار دستم.
رفت و نماند که ازش تشکری کنم.
چند ثانیه بعد جعبه ی دستمال کاغذی اش را گذاشت کنار دستم.
و من چقدر نیاز داشتم ....
میدانی باید جای من میبودی تا بفهمی این مهربانی های کوچک چقدر در آن شرایط،حس و حال خوبی داشت.
هیچ حرفی نزد،هیچ سوال و کنجکاوی نکرد ،دلسوزی بیجا و پرحرفی نکرد.
فقط یک دستمال داد و یک بیسکویت.
از جعبه ی دستمال چندتایی برداشتم و بقیه را برگرداندم و تشکر کردم.
اما باران سیل آسای اشک چنان ادامه داشت که خیلی زود دستمال ها تمام شد و آن فرشته ی مهربان که حواسش کاملا به من بود دوباره بدون هیچ حرفی جعبه ی دستمال را کنار دستم گذاشت و رفت...
چقدر عاشق رفتارش شدم،چقدر حس خوبی داشت،چقدر مهربان بود..
وقتی خوب گریه هایم را کردم و البته در حالی که هنوز اشکم روان بود و انگار تمامی نداشت،سر بلند کردم تا ازشان تشکری بکنم.
با دیدنش خشکم زد،دختر مهربان و پر محبت ،درست مثل خودم بود،دقیقا مثل خودم ....
او یک خانم چاق بود یک خانم چاق مهربان.
و من دقیقاً با دیدنش یاد خودمان افتادم،یاد داستان خودمان:
داستان «ما چاق های مهربان»
سلام و صد سلام.
روز زیباتون پر از خیر و برکت.
بیاین امروز،بزرگترین و مهم ترین آرزوهامونو از پدر مهربان مون درخواست کنیم:
اللهم عجل لولیک الفرج
@bornadokht