• سفر به درون خویش۱
• دیواری کج و مأوج و سیمانی بود؛
که خیال میکنم پدربزرگ بعد از خرید خانه،
خودش آن را بنا کرده و اتاقکی کنج حیاط،
برای نان پختن مادربزرگ، ساخته و
در آخر، تکه آینهای باریک،
روی آن نصب کردهاست.
هرروز هنگام بازگشت از کار،
خود را در آن مینگرد،
دستی بر سر و رویش میکشد،
یقهاش را مرتب میکند،
لبخندی میزند و بعد وارد خانه میشود.
و من از کودکی آن آینه را به یاد دارم.
همان دورانی که با تمام توان بالا میپریدم،
تا خود را در آن ببینم و موفق نمیشدم،
تا حالا که... بماند.
• اما اکنون دیگر برایم اهمیتی ندارد.
هرزمان که مهمان آن منزل باشم،
روزی چندبار از جلوی آن میگذرم و
حتی وجودش را از یاد میبرم.
تا اینکه یک روز مرا شکار کرد...
• گویی او مرا به یاد داشت و میشناخت.
روبهروی آینه ایستادم و به درونش نگاه کردم.
ولی تنها چیزی که نمیدیدم آینه بود و
تمام چیزی که میدیدم،
موجودی عجیب و ناشناخته...
در چشمانش نگاه کردم؛
گاه شکوفههایی سفید و صورتی میدیدم و
گاه پرندهای به پرواز درآمده.
و گاهی هم خورشیدی روشنیبخش و دلگرمکننده.
حیرتزده شدم و قدمی عقب کشیدم.
اما آن نگاه نه!
او در آرامش مطلق بود!
در عمق چشمانم نگاهی انداخت و لبخند زد.
با لبخندش، من نیز لبخندی غیرارادی زدم.
دروغ چرا مهرش بر دلم نشست؛
گویی غریبهای آشنا
یا بهتر بگوییم آشنایی غریب بود!
• ناگاه متوجه آینه شدم.
اندکی تأمل کردم:
اگر آینه روبهرویم است،
پس... پس آن موجود منم؟!
• لحظهای مکث کردم.
یعنی من تاکنون با خودی زیستهام که او را نمیشناختم؟!
• دوباره آینه را نگریستم.
دیگر او را در آینه ندیدم، اما حضورش را هر لحظه و هرجا احساس میکردم.
#داستانک_هفته
نویسنده نوجوان : تارا سلیمانی
eitaa.com/bornamontazer
✍️ پنج یا شش ساله بودم، توی زمین خاکی پشت خانهمان که هر روز با بچهها آنجا بازی میکردیم، یک مجسمهٔ سفالی پیدا کردم، مجسمهٔ کوچکی از یک مرد بود که یکی از دستهایش کنده شده بود.
🪆چند روز با مجسمه مشغول بودم و هر جا که میرفتم مجسمه را هم همراه خودم میبردم،
حتی روزی که با مادرم رفته بودیم خرید، مجسمه توی دستم بود، وقتی مادرم مشغول وارسی پارچه ها بود من ایستادم به تماشای ویترین مغازهٔ بزرگی که پر بود از چیزهای عجیب و غریب.
پیرمرد صاحب مغازه مجسمه را توی دستم دید. با مهربانی کنارم نشست و مجسمه را خوب وارسی کرد بعد پرسید این مجسمه را به من میدهی؟
محکم گفتم نه و مجسمه را از دستش کشیدم.
پیرمرد با خنده گفت باشه باشه، مجسمهات رو با این شکلاتها عوض میکنی؟
نگاهی به چیزی که توی دستش بود انداختم، دو تا شکلات خارجی که لای زرورق طلایی پیچیده شده بود. نگاهی به مجسمهٔ کهنه انداختم و جای دست کنده شدهاش یک دفعه بد جور توی ذوقم خورد.
مجسمه را گذاشتم توی دست پیرمرد و با خوشحالی شکلاتها را گرفتم.
از معاملهٔ پرسودی که کرده بودم راضی بودم، تا اینکه چندسال بعد از آن، وقتی برای اردو به موزه رفته بودیم، مجسمهٔ خودم را پشت یکی از ویترینها دیدم.
⚠️ من یک مجسمهٔ عتیقهٔ باارزش را با دو تا بسته شکلات خارجی عوض کرده بودم!
#داستانک_هفته
@bornamontazer
💬 جعبه های مقوایی رو سرهم کردم و به قفسههای پر از وسیله نگاه کردم.
هرچند حجم وسایل امسال خیلی کمتر از سالهای پیش بود و کارم آسون تر. امسال با سالهای قبل فرق داشت یعنی مامان با حرفاش کارم رو آسون کرده بود.
سالهای پیش، موقع اسباب کشیها مامان میگفت دیگه بزرگ شدی. تو رو خدا یکم از این وسیله و اسباب بازیها رو رد کن. اما من توان دل کندن از هیچ کدوم رو نداشتم. حتی نمیتونستم از ماشینهای بدون چرخ و تفنگهای نیمه خراب و عروسکای نقص عضو شده دل بکنم.
موقع اسباب کشی سال پیش، مامان تکیه داد به دیوار و زل زد به وسایلی که تاریخ مصرف خیلی هاشون سالها پیش با بزرگ شدن من گذشته بود.
در جواب نگاهش گفتم: میدونم دیگه لازمشون ندارم اما دلم نمیاد ردشون کنم.
مامان گفت: این وسایل وظیفه شون رو انجام دادن. حالا دیگه باید ازشون دل بکنی چون گاهی دل کندن و از دست دادن ارزشمندتر و آموزنده تر از بدست آوردنه.
گفتم: ولی دل کندن آدم رو غمگین میکنه.
مامان خندید و گفت: غمهای آدم مثل آینه میمونه. درست که نگاهش کنی، خودت رو توش میبینی.
با تعجب گفتم : یعنی چجوری؟
🔍 گفت: چیزی که براش شاد میشی،
یا براش غصه میخوری،
قیمتش چنده؟
همون نشون میده قیمت خودت چنده!
اینکه شادیت به چند تا اسباب بازی تاریخ مصرف گذشته وابسته است، یه زنگ خطره.
√ مامان درست میگفت. وابستگی من به وسایلم از حد اعتدال گذشته بود و حالا یه جورایی اونها مالک من بودن، نه من صاحب اونا!
مامان که رفت، نشستم کف اتاق!
سخت بود اما شد... جعبهها رو کشیدم جلو. یک جعبه برای دور ریختنیها و چند جعبه برای وسایلی که هنوز شاید تا یکی دو سال آینده قابل استفاده بودند و هنوز وقت دل کندن ازشون نرسیده بود😎.
#داستانک_هفته
@bornamontazer