∞♥∞
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
🍂به #تابوت_شهدا، دقت ڪرده اید این روزها؟!
#سن هایشان را دیده اید ؟!
هجده ، نوزده ، بیست ، بیست و یڪ
بیست و دو ...😔
#خادم_الشهدا_59
@BOYE_PELAK
ما مدیونیم!
مدیون اون تازه دامادهایی که
هیچوقت به خونهی عروس برنگشتن🙃
#تلنگࢪانھ(:
🕊
#شهیدان
#خادم_الشهدا_59
@BOYE_PELAK
#قسمت_سوم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه
ولی از اتوبوس خبری نبود
خیلی دلم شکست.
گریه ام گرفته بود.
الان چجوری برگردم خونه؟!
چی بگم بهشون؟!
آخه ساکمم تواتوبوس بود
بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام
تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد.
.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم:
.
سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت:
.
اااا.خواهر شما چرانرفتید؟!
.
-ازاتوبوس جا موندم
.
-لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان.
.
-حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.
.
-متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو.
.
-وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم
.
-آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن.
.
-اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.
.
-نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید.
.
-قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم.
.
-نمیشه خواهرم.اصرار نکنید.
.
-اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.
.
-میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی
.
اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم
.
هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: .
لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین..
.
سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!
.
هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم
.
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن...(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/)
.
.
حوصلم سر رفت...
.
هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم...
🎼🎤💃🏻🎼💃🏻
یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.
یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم
.
آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند
.
توی مسیر...
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸🔹چه کسی می تواند کشور را به نقطه مطلوب برساند⁉️⁉️
#ایران_قوی
★☆بوی پلاک★☆
🍁به انتظارلبخندی نشسته ایم
که عطرش دنیارابهشت می کند!
پای هر گلـ🌼ی که میرسیم
عطرنگاهت رابومی کشیم
هیچ گلی اماعطرنگـاهِ تورانداشت
و ندارد
ونخواهدداشت
اللهم عجل لولیک الفرج
#رایحه
★☆بوی پلاک★☆
آذر ۹۴ که میخواست برای اولین بار به سوریه برود دلم آشوب بود اما اصلا نمیگفتم نه.
همهاش میگفت: عارفه خانم نمیدانی عمه سادات چقدر مظلوم است. حسین آقا میگفت اولا فقط به خاطر مظلومیت سیده زینب. دوماً اگر به سوریه بروید قطعاً زمینه ظهور امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را میبینید.
#شهید_حسین_مشتاقی
#شهید_مدافع_حرم
#عکس
#سیره_ی_شهید
تاریخ تولد
#02_02
#رایحه
★☆بوی پلاک★☆
آیت اللہ بهجٺ (ره) میفرمایـند:
اگہ تونستے یه عمـر به خدا
بگے چشـم ، خدا یه جایی ڪه خیلی
گیری ، لطف میکنه و بهټ میگه چشـم!
پس تمـرین ڪن🌱(:
#رایحه
•○●بوی پلاک●○•
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
.
#قسمت_چهارم
.
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به آهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.
.
-آقای فرمانده پایگاه
.
-بله؟!
. -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟!
.
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
.
-اوهوووم.باشه. باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش
.
تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
.
-چی شدرسیدیم؟!
.
. -نه برای نمازنگه داشتیم
.
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
.
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
.
-کجا بیام؟!
.
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
.
. -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره
.
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
.
-ممنون
.
-پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
.
مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود.
.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد.
.
ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.
.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
.
من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
.
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
.
سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین.
.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
.
فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
.
بالاخره...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده