#زندگینامه_شهید 👈🏼 #خاطره
رفته بود قبرستان بقیع.
از حضرت زهرا خواسته بود که وقتی شهید شد،
مزارش مثل حضرتش بی نشان باشد.
دو سال بعد وقتی در عملیات والفجر هشت شهید شد،
پیکرش در منطقه ماند.
شهید خرازی فرستاد دنبالش؛
منطقه را آب گرفته بود.
هر چه گشتند خبری نشد.
باورش نشد؛
خودش هم آمد باز خبری نشد که نشد.
از همان قبرستان بقیع حاجتش برآورده شدهبود.
👤 جواد آبکار
📚 خط عاشقی۲
❤️شهید حاج علی قوچانی❤️
@montazer_shahadat313
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
💚💚شهید ابراهیم هادی💚💚
داداش فدای صدای مردونت بشم من...
ان شاالله شفاعتش رزق هممون باشه...
حتما ببینید!!!!!//
@montazer_shahadat313
🍃بسمـ الله الرحمنـ الرحیمـ🍃
☺️ این یه معامله است. پایاپای.
🙂 چه معامله ای؟
☺️ هر کس یتیم رو گرامی بداره
خدا اون و گرامی میداره.
☺️ یه معامله است.
📕 #مفاتیح_الحیاة. ص: ۴۰۲
#آیتالله_جوادی_آملی.
@montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھ هــواے حــࢪمت محتــاجــم...
.
لایقِ وصفِ تو که مَن نیستَم
اذن به یک لَحظه نگاهَم بِده..ツ
#استوری
@montazer_shahadat313
#سلام_بر_شهدا
⭕️ #معجزه_نیت_الهی ( مثل شهید ابراهیم هادی )
🌸🍃 شهدا معمولا نقطه آغاز رشد و تعالیشان را از نیت قرار می دهند مثل #شهید_ابراهیم_هادی ابراهیم هادی که در نیت و مراقبت از نیت بی نظیر بود...
🌸🍃 شهید ابراهیم هادی فوق العاده و عجیب بود. همه چیز را پنهان می کرد. او به قدرت های عجیب دسترسی پیدا کرده بود.
🌸🍃 توی خط مقدم بود در لحظه ای گفت بچه ها می خواهم اذان بگم. در محاصره شروع کرد به اذان گفتن! به سمتش تیر اندازه کردند و مجروح شد
🌸🍃 بچه ها او را به عقب آوردند. بعد از مدتی دیدند گروهی عراقی با لباس های سفید تسلیم شدند. فرمانده آن ها گفت : آن کسی که اذان می گفت که بود؟ می خواهم او را ببینم بچه ها گفتند : مجروح شده چه طور؟ عراقی گفت : او با اذانش ما را بهم ریخت. آن کسی که تیر زده خودش آمده و پشیمان است اگر آن آقایی که اذان گفته، اجازه بدهد من خودم او را در اینجا به قتل می رسانم!
🌸🍃 حالا شما ده مرتبه اذان بگو اثرش این گونه خواهد بود⁉️ فرقش در چیست⁉️ در نیت، در نیت... فرقش در نیت است.
🌺 او اهل مراقبت بود. او واقعا از اولیا,الله بود...
#استاد_پناهیان
#سلام_بر_ابراهیم
#یادش_با_صلوات
@montazer_shahadat313
❤️📚
📚
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_شصت_و_دو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم
داد زدم
_ریحانه!!
یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد.
مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد
+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا .
انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد :
+بس کنین دیگه از دست شماها.
بریم دیر شد .
پس علی کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت
+چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم
_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.
ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت
+محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟
کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟
بیا دِ وا بده دیگه برادر من .
اه.
+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+وای محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد .
+محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش .
دستمو بلند کرد که گفتم
_خیلی خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و
دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
_عهههه بابا .
+بابا و ....
استغفرالله.
دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر .
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم .
کتم رو کشید و من برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچمو نگرفتم.
+از دست تو .
برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین.
ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم .
ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.
قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.
تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید .
گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
_
فاطمه :
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود.
نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکای دوازده شب بود.
سرمو تو دستام گرفتمو .
وای خدایااا
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته.
دوباره گوشیمو چک کردم
خبری نبود.
کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.
یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.
با عجله پاشدم و نشستم رو تخت
چقدر امید داشتم.
دلم به حال خودم سوخت
دیدم ریحانه پیام داده :
+مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید .
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم
که پی ام بعدی هم اومد
+وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!
فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم .
محمد حق داشت از من بدش بیاد.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یک بار دیگه....
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد .
گوشی رو به حال خودش رها کردم.
من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم
خودم و گم کرده بودم
اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!!
دیگه اشکی برامنمونده بود.
حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردم و چشمامو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم
وبالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
به قلم
#غین_میم ❤️و #فاء_دال 💚
@montazer_shahadat313
❤️📚
📚
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_شصت_و_سه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود
مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:
_چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
#غین_میم ❤️و#فاء_دال💚
@montazer_shahadat313
❤️📚
📚
#عشقینه
#ناحلہ
#قسمت_شصت_و_سه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود
مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:
_چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
#غین_میم ❤️و #فاء_دال💚
@montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سی_روز_با_شهدا
روز نهم:
درس ایثار و گذشت از شهید ابراهیم هادی
#عند_ربهم_یرزقون
@montazer_shahadat313
🌺شهید ابراهیم هادی میگفت:
💠 حریم زن با چادر حفظ میشه. همچنین اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم رو حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر میشود.
🔰 بله ! طبق آیه های قرآن و فرمایشات ائمه ی معصومین و حضرت زهرا علیه السلام ⬇️
💠 بهترین زنان کسانی هستند که خود را از نامحرم مستور نگه می دارند و تقوا پیشه میکنند و نزدیک به نامحرم نمی شوند و هیچ مراوده ای با هم ندارند و قلب خود را بیمار و گرفتار هوس نمی کنند و تنها درحد ضرورت و اختصار آن هم خیلی کم که اصلا به چشم نمی آید ارتباط می گیرند.
💠 و آن حد و حدودی که خداوند و ائمه ی معصومین فرمودند را به خوبی چه در فضای مجازی چه در فضای واقعی کاملا و به جد رعایت می کنند و باعث ایجاد فتنه و آسیب در خانواده ها نمی شوند
💠 تا به آن سعادت جاودانه که در دنیا و آخرت از آن نام بردند ، دست پیدا کنند.
شادی روحش صلوات🌹
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
@montazer_shahadat313
🍃تکبر هرگز
💫بعضی ها هنوز چند جلسه به کلاس های ورزشی نرفته،چه قیافه ای برای بقیه می گیرند!چنان با غرور راه میروند ک گویی...
اما ابراهیم اینگونه نبود.باران شدید در تهران باریده بود،خیابان هفده شهریور را تماما آب گرفته بود.
ابراهیم پاچه هایش را بالا زد و در آن شرایط،مشغول کمک کردن و انتقال پیر مردها به آن سوی خیابان شد.
او قهرمان کشتی بود. اما تکبر در وجودش راه نداشت. ابراهیم به این آیه عمل میکرد و می فرماید:
🍀{ولا تمش في اﻷرض مرحا إنك لن تخرق اﻷرض ولن تبلغ الجبال طولا}
🌸 و بر زمین،باتکبر راه مرو. تو هرگز نمیتوانی زمین را بشکافی،و هرگز طول قامتت به کوهها نمی رسد. (اسراء/37)
#شهید_ابراهیم_هادی ♥️
@montazer_shahadat313
29.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استـوري
قسمتی از صحبت #شهید_نوید_صفری و همسرش راجب ویژگی شهدا و جواب شهید ...
@montazer_shahadat313
💗 ابراهیم به تنها چیزی که فکر نمی کرد #مادیات بود.
💗 می گفت روزی را خدا می رساند.
#برکت پول مهم است.
کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.
🌷#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
@montazer_shahadat313
#سلام_مولای_من
#شهیدمصطفۍاحمدۍروشن🌱
ظہور اٺفاق می افٺد😍
ولۍ
مهم این اسٺ
ڪه ما
ڪجای این ظهور
باشیم🙂
@montazer_shahadat313
#برشی_از_کتاب
#دختر_شینا
خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
💞 @montazer_shahadat313
سخن شهدا
میگفت :
شهادت هدف نیست
هدف اینه که عَلَم اسلام
و اسم امام زمان رو ببرید بالا
حالا اگه وسط این راه شهید بشید
(فدای سرِ اسلام)
🌷شهید حمیدرضا بابالخانی🌷
@montazer_shahadat313
🌷🍃بسم رب الشهداء و الصديقين🍃🌷
#زندگینامه_شهدا🌷🇮🇷
🌷✍فرازی از زندگینامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🌷نام : سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
فرمانده گردان۱۵۵لشگر انصار الحسین
🌷نام پدر: مراد علی
🌷ولادت:روستای قایش؛رزن(همدان)
۱۳۳۵/۸/۱۵
🌷🇮🇷شهادت:شلمچه؛عملیات کربلای ۵
۱۳۶۵/۱۲/۲
🌷🇮🇷مزار:گلزار شهدای باغ بهشت همدان
قطعه ۹۹،ردیف۱۱،شماره۱۱
پس از پیروزی انقلاب اسلامی شهید ابراهیمی در کمیته انقلاب اسلامی مشغول به خدمت شد و پس از تشکیل سپاه به عضویت سپاه پاسداران درآمد و از طرف سپاه ماموریت داشت تا در دادگاه انقلاب همدان مشغول خدمت شود و با گروهکهای منافقین مبارزه کند.
در سال 1360 هنگامی که چند منافق را دستگیر و به دادگاه منتقل میکردند در میان راه یکی از منافقها که دختر بوده و وی نتوانسته بود او را بازرسی بدنی کند نارنجکی را به کف ماشین میاندازد که بر اثر آن احمد مسگریان به شهادت رسید و ستار ابراهیمی یکی از کلیه های خود را از دست داد و به بیمارستان اکباتان انتقال داده شد. راز از دست دادن کلیه بین خود او و آقای رهبر از دوستان صمیمی اش باقی ماند و در سالهای اخیر، خانواده اش مطلع شدند که حاج ستار یک کلیه نداشت
او در جبهه با علی چیت سازیان، ناصر قاسمی، عباس فرجی، شهبازی، گنجی، حمید رهبر و عباس زمانی دوست بود.
در عملیات کربلای 5 زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید.
بچه ها پیکرش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است.
حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای 5 منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ 12 اسفند 65 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_یک_صلوات🌷
#سردار_شهید_حاج_ستار_ابراهیمی🇮🇷
🌷 @montazer_shahadat313
#کتاببخون
#معرفیکتاب
📚دخترشینا📚
خاطراتهمسر
سردارشهیدحاجستارابراهیمیهژیر📜
بسیاردلنشین💟وفادار🖇خنده😁صبور...
@montazer_shahadat313
•﷽•
اگر دخترها میدونستن که
همشون ناموس امام زمان(عج) هستن؛
شاید دیگه آتیش به وجود مهدی فاطمه
نمیزدن و عکساشون رو از توی دست
و پای نامحرم جمع میکردن...!
#تلنگر🌱
🌙| @montazer_shahadat313
#خـــداونـــدا...!
#باکرے نیستمـ برایت #گمنام بمانم !😔
#چمران نیستم برایت#عارفانہ باشم !😞
#آوینے نیستم برایت #عاشقانہ قلم بزنم !✋🏼
#همٺ نیستم که برایت #زیبا بمیرم !😣
مرا ببخش با همه نقص هایم ...!🙂
با تمام گناهانم...!😓
لیاقت ندارم ولی ...
دل که دارم ...!!!😊
دلــــم #شهادت میخواهد ...♥️
#شهادت ڪجایے؟؟؟
کـــــــــــــم آورده ام....
مے دانے ؟!🍂🥀
@montazer_shahadat313
🍃|•حاج حسین یکتا:
رفقــا..📢
کاری که برای خداشروع بشه،
خدا کمک میکنه کارش میگیره
راهش نشون داده میشه👌
و اهلش جمع میشن...
و کارهایی که میخواد
خـ💚ـدایی شروع بشه،
از وسط سختیها شروع میشه...
@montazer_shahadat313
|🌱°•.
این شهــداۍمدافعحرم✨
⇜اولاز #دلشون مراقبتڪردند
⇜بعد #مدافعحرم شدند.
{چون قلب؛ خونهۍخداست}↓
[القلبحرماللهفلاتسکنحرماللهغیرالله]
از حرم #خدا دفاعڪردند
ڪهبهشونلیاقتدفاعاز
#حرمحضرتزینب(س)رودادند.
#حاجحسینیڪتا🌱
@montazer_shahadat313
#چـفـیـہ🖇☘
پیڪر پسرشـونو ڪه آوردنـد..🕊
چیزِے جـز دو سہ ڪیلو #استـخـوان نبــود...!😞🌻
پــدر سرشـو بالا گرفـت و
گفـت: "حاج خانوم غصه نخورےها" !🙂💔
دقیقـا وزن همـون روزیہ ڪه خدا بهمون #هدیہ دادش...👼🥀
#شهیدذوالفقارگوگونانے🌹
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات📿
#پروفایل_پسرونه
↷''✿°.
@montazer_shahadat313
شیرین تر از عسل بہ دل شیعیان غمٺ
این رو سیاه گشتہ سیاهے ماتمٺ🍂
از نوڪرِ بدٺ بہ تو اے بهترین رفیق♥️
این را قبول ڪن "بخدا دوسٺ دارمٺ"
#حب_الحسین_اجننی🥀
@montazer_shahadat313
+ماجووناۍِآخرالزمان...
توفیقخدمتوشہادت
درراهِآقاامامزمان(عج)نصیبمونمیشهاگه☝️🏻
کوفتمونبشهلذتگناه
وبتونیمکنترلشکنیم
این"نفسِوامونده"مونو...
.•
@montazer_shahadat313