Karimi-Shab1Moharram1391[01].mp3
6.02M
🎙خیلیی دلم گرفته برا محرمت...
#روضه
@montazer_shahadat313
اللهم الرزقنا ... لبخند مهدی ...🙏
.
سلام آقای من♥️
صبحت بخیر :)
@montazer_shahadat313
🌹 ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین 🌹
🌸 دعای روز سه شنبه 🌸
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ الْحَمْدُ حَقُّهُ كَمَا يَسْتَحِقُّهُ حَمْداً كَثِيراً وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّي وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّيْطَانِ الَّذِي يَزِيدُنِي ذَنْباً إِلَى ذَنْبِي وَ أَحْتَرِزُ بِهِ مِنْ كُلِّ جَبَّارٍ فَاجِرٍ وَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ وَ عَدُوٍّ قَاهِرٍ اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ جُنْدِكَ فَإِنَّ جُنْدَكَ هُمُ الْغَالِبُونَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ حِزْبِكَ فَإِنَّ حِزْبَكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ،
وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَوْلِيَائِكَ فَإِنَّ أَوْلِيَاءَكَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ اللَّهُمَّ أَصْلِحْ لِي دِينِي فَإِنَّهُ عِصْمَةُ أَمْرِي وَ أَصْلِحْ لِي آخِرَتِي فَإِنَّهَا دَارُ مَقَرِّي وَ إِلَيْهَا مِنْ مُجَاوَرَةِ اللِّئَامِ مَفَرِّي وَ اجْعَلِ الْحَيَاةَ زِيَادَةً لِي فِي كُلِّ خَيْرٍ وَ الْوَفَاةَ رَاحَةً لِي مِنْ كُلِّ شَرٍ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ ،
وَ تَمَامِ عِدَّةِ الْمُرْسَلِينَ وَ عَلَى آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ أَصْحَابِهِ الْمُنْتَجَبِينَ وَ هَبْ لِي فِي الثُّلَثَاءِ ثَلاثاً لا تَدَعْ لِي ذَنْباً إِلا غَفَرْتَهُ وَ لا غَمّاً إِلا أَذْهَبْتَهُ وَ لا عَدُوّاً إِلّا دَفَعْتَهُ بِبِسْمِ اللَّهِ خَيْرِ الْأَسْمَاءِ بِسْمِ اللَّهِ رَبِّ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ أَسْتَدْفِعُ كُلَّ مَكْرُوهٍ أَوَّلُهُ سَخَطُهُ وَ أَسْتَجْلِبُ كُلَّ مَحْبُوبٍ أَوَّلُهُ رِضَاهُ فَاخْتِمْ لِي مِنْكَ بِالْغُفْرَانِ يَا وَلِيَّ الْإِحْسَانِ
🌺🌺🌺🌺🌺
@montazer_shahadat313
#سلام_امام_زمانم❤
سلام تمام دلخوشی ام،مهدی جان(عج)
تمام خوبی ها مرا یاد تو می اندازد
بهار و عطر دلنشینش،
آفتاب و تشعشع حیاتبخشش،
آب و حقیقت زلالش،
باران و ترنم زیبایش ...
تو مفهوم واقعی
همه ی دوست داشتنی هایی
و زندگی در نگاه و یاد و نام تو
جاری است
هرکس تو را دارد ، داراست
حتی در نهایت فقر
و هرکس تو را ندارد، فقیر است
حتی در نهایت ثروت
شکر خدا که تو را دارم
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@montazer_shahadat313
#طنز جبهه
🌸خدایا مارو بکش
آن شب یکی از آن شبها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش🔥 جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😅🤗
نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤗 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…»
دوباره همه سکوت کردند 😐و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار 🐍و هم بکش!»
بچهها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂😂
@montazer_shahadat313
#هر_روز_یک_شهید
⚠️شهید: بهنام محمدی⚠️
💢 خلاصهای از زندگینامه شهید💢
بهنام در تاریخ ۱۲/۱۱/۱۳۴۵ در منزل پدر بزرگش در خرمشهر بهدنیا آمد. ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار.
شهریور ۵۹ بود که شایعه حمله عراقیها به خرمشهر قوت گرفته بود؛ خیلیها داشتند شهر را ترک میکردند. باور نمیکرد که خرمشهر دست عراقیها بیفتد، اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند؛ بمباران هم که میشد بهنام ۱۳ ساله بود که میدوید و به مجروحین میرسید.
از دست بنیصدر آه میکشید که چرا وعده سر خرمن میدهد؛ مدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه سلاح (کلاش و ژ۳) مقابل عراقیها ایستاده بودند، بعد رئیسجمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید.
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام میرفت شناسایی. چند بار او گفته بود: «دنبال مامانم میگردم، گمش کردم.» عراقیها فکر نمیکردند بچه ۱۳ ساله برود شناسایی؛ رهایش میکردند.
یکبار رفته بود شناسایی، عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند؛ جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی بر میگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود؛ هیچچیز نمیگفت فقط به بچهها اشاره میکرد عراقیها کجا هستند و بچهها راه میافتادند.
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود؛ با همان اسلحه ۷ عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد. به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی؛ میگفت به شرطی اسلحه را تحویل میدهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن. دست آخر به او یک نارنجک دادند. یکی گفت: «دلم برای عراقیهای مادر مرده میسوزد که گیر بیفتند.» بهنام خندید.
برای نگهبانی داوطلب شده بود؛ به او گفتند: «به تو اسلحه نمیدهیمها» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید خودم نارنجک دارم.» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.
شهر دست عراقیها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا میشد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت میکردند. خودش را خاکی میکرد. موهایش را آشفته میکرد و گریهکنان میگشت خانههایی را که پر از عراقی بود بهخاطر میسپرد. عراقیها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. گاه میرفت داخل خانهها پیش عراقیها مینشست مثل کرولالها از غفلت عراقیها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمیداشت.
همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یاداشت میکرد. پیش فرمانده که میرفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را برمیداشت بعد بقیه را به فرمانده میداد.
زیر رگبار گلوله بهنام سر میرسید؛ همه عصبانی میشدند که تو آخر اینجا چهکار میکنی، برو تو سنگر. بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت؛ کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا میبرد تا بچهها گلویی تازه کنند.
نحوه شهادت🔻
خمپارهها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود. مثل همیشه بهنام سر رسید، اما نارحتی بچهها دیگر تأثیری نداشت؛ او کار خودش را میکرد. کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود؛ ناگهان بچهها متوجه شدند که بهنام گوشهای افتاده است و از سر و سینهاش خون میجوشید. پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود. چند روز قبل از سقوط خرمشهر، شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در ۲۸/مهر/۱۳۵۹ پر کشید و امروز آشیانه بهنام، این کبوتر خونین بال، در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا و اجدادش مدفون است.
وصیتنامه اولین نوجوان سیزده ساله دفاع مقدس، شهید بهنام محمدی:👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
من نمیدانم چه بگویم، من و دوستانم در خرمشهر میجنگیم. به ما خیانت میشود. من میخواهم وصیت کنم، هر لحظه در انتظار شهادت هستم. پیام من به پدر و مادرها این است که بچههای خود را لوس و ننر بار نیاورید. از بچهها میخواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند. به خدا توکل کنند. پدر و مادرها! فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید.
@montazer_shahadat313
دیدم پیرزنی داره آش درست میکنه
سوال کردم :
مادر...آش چی می پزی؟
گفت:
آش پشت پا ...
گفتم :
کسی قصد سفر داره؟
گفت:حسین (ع) امشب از مدینه به سمت مکه راه می افته😔
گفتم:
چرا تو؟
گفت: آخه حسین (ع) مادر نداره...
امروز ميخوایم تا آخر شب حداقل 2 میلیون نفر به امام حسين سلام بدن ...
خودم شروع ميکنم:
السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابداً"
ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَ اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم
اَلسلامُ عَلی الحُسین و َعَلی علی بن الحُسین و َعَلی اُولاد الـحسین و عَلی اَصحاب الحُسین.
@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودو_پنج
فاطمه: ترم اولمون تموم شده بود.
منتظر نتایج امتحان ها بودم.
خسته و کوفته رو تخت دراز کشیده بودم و آهنگ گوش میکردم و با گوشی ور میرفتم که هانیه اس ام اس داد
+نمره بیوشمی۱ اومد.
چند شدی؟
با حرفش از جا پریدم.
فوری
لپ تاپمو باز کردم و رفتم تو سایت دانشگاه.
و مشغول چک کردن نمرم.
اعصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم
_۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟
بعد چند دقیقه جواب داد.
+پووفففف
من ۱۴ شدم.
دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم .
بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین.
جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم .
یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم.
کلافه یه پوفی کشیدم.
میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد.
به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله!!
تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم .
شمارش رو گرفتم.
بعد چهارتا بوق جواب داد.
_سلام خوبی؟کجایی؟
+بح بح سلام خانوم دکتر .چه عجب شما یادی از ما کردی.باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی
_برو بابا این چ حرفیه
نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی.
+چرا اره . گناهم داری خودت.
کی بیکار میشی؟
_امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟
+بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم.
ولی تو میخای بیای خونمون؟
کسی نیستا!میتونی راحت باشی.
قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش!
تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم
__
مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم.
کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق.
لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم.
چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون.
صدامو صاف کردمو در زدم
بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در و باز کرد
باهم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونشون
چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه.
ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود
گفتم:
_عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم.
+نه بابا کار چیه. تفریحه اینا
_خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟
+چ میدونم بابا
کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم.
بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم
محمده دگ.چ میدونم اه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد .
رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم
رو یکی نوشته بود
((رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم . وقتی که خدا را همراه خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد
شهید علیرضا تهامی...))
زیرش هم نوشته بود :
"به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!"
یه لبخند نشست رو لبم.
سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود.
رفتم بببنم رو اونا چی نوشته
انگار یه نامه بود
یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم...
(((سلام رفیق.....
از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود
آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم....
هم مسیرت باشم
حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو...
وقتی روی رمل های فکه قدم زدی،
وقتی داستان غربت و بی کسی کانال کمیل را می شنیدی
وقتی سکوت و بغض فروخورده ی هور را دیدی
وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی
وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد...
وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی،
وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی،
وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی
وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست
و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه ی زهرایی ساخت،
کنارت بودم،همه جا
همه ی حرفهایت راشنیدم
همه ی قول هایت را
راستی حواست به قول هایت باشد
داری می روی و دلم نگران توست
نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته
تویی که خسته ای از گناه
تویی که....
دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید.
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
@montazer_shahadat313