eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره این کره ی خاک ، با صفا شده است شبیه عرش خدا شهر سامرا شده است به قلب ما عجمی ها پر است از شادی ولادت نوه ی حضرت رضا شده است✨♥️🌱😍 ← عیدتون مبارڪ♥️✨ @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عمق فاجعه در بندر اگر به عمق فاجعه میخواهید پی ببرید همین را بدانید که کاری که داعش طی چند سال با حلب کرد، در کسری از ثانیه در بیروت حادث شد. @montazer_shahadat313
﴿ربّڪ‌دائماًمعڪ، فإن‌لم‌تڪن‌تراه، فإنّه‌یراڪ..🌱﴾ -خداهمیشھ‌‌‌‌همراهتھ‌، اگرتواونونمی‌‌بینے‌‌‌اون‌تورو‌مےبینھ‌ ..‌(:🌻 ‎‎‌‌ @montazer_shahadat313
اراده ایی داشته باشیم مثل روح الله زم اما در جهت مقابله با دُشمن( آمریکا و اسرائیل) روزی ۱۷ الی ۱۸ ساعت کار کردن برای نابودی جمهوری اسلامی ایران کم نیست ✌🏻 @montazer_shahadat313
برای براندازی باید از روی جسد ارگانهای مزبور رد شوید😌 😎 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ گریه فرماندار بیروت هنگام مصاحبه 🔺فرماندار بیروت می‌گوید میزان خسارت وارد آمده «عظیم» است و نمی‌تواند جلوی اشک‌هایش را بگیرد 🔺 صلیب سرخ لبنان اعلام کرد زخمی شدن دست‌کم ۲۲۰۰ نفر بر اثر انفجار بیروت ثبت شده و این آمار رو به افزایش است @montazer_shahadat313
•﷽• خودمان را برای؛ آمدن امام زمان(عج) مهیا کنیم! (ره)🌱 🌙| @montazer_shahadat313
ﺷﮏ ﻧﮑﻦ ! ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ی ﺁﺧﺮ. ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺗﻮﻛﻞ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎیت ﺗﺎﺭیڪی ﻧﻮﺭی ﻧﻤﺎﻳﺎﻥ میﺷﻮﺩ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍی ﺭﺥ می ﺩﻫﺪ. و ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮﺳﺪ. @montazer_shahadat313
✨🥀🌱 اونایے کہ حس شهادت دارن، بےدلیل نیستـا! خدا یہ گوشه از سرنوشتتون براتون شهادتتَ رو نوشته، ولے.. اون دیگه با توعه که چجوری بهش برسے یا ڪِے بهش برسے..! (: @montazer_shahadat313
『•°🌙🌱🦋- ✍ همیشه میگفت: بعد از توکل به خداوند، توسل به حضرات معصومین؛ 📿 خصوصا زهرا "س" حلال مشکلات است...🌱🌼 ✉ 📿اللهم عجل لولیک العافیه والعاقبه والنصر @montazer_shahadat313
[ قراره جنگ اگرباشد... زمین کارزارما است نه تهران تااخرین قطره ی خون با حزب الله میمانیم ومیجنگیم ان شاءالله ] 🇱🇧🇮🇷💛✋🏻 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد چند لحظه بهش زل زدم توجه ای بهم نکرد.اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد و نداشتم چادرم رو در آوردم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورم و بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم‌ رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک ایستاد ولی باز هم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم‌ صدامو آروم تر کردم و گفتم: _آقا محمد ؟ حق با تو بود .من معذرت میخوام .رفتارم خیلی بچگونه بود. چیزی نگفت گفتم‌: _ قول میدم دیگه اینطوری نشه .باشه؟ لبخند زد وگفت: _باشه دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش اخم کردم و گفتم : _اه باز که کتاب گرفتی خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی" کنارش نشستم‌ و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد لبخند زد و نگاهش و از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام توجه اش رو به خودم جلب کنم دیگه پاک خل شده بودم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه گفت : +چی میخوای تو ؟ _محمد تودیگه دوستم نداریی؟ +چرا همچین سوالی و باید بپرسی تو آخه؟ خوشحال شدم از اینکه دوباره مثله قبل شد گفتم : پس چرا به من توجه نمیکنی ؟ +من همه توجه ام به شماست .بیخود تلاش میکنی گفتم : _آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم _اره دلم درد گرفت. ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه ... با حرص از جام بلند شدم و رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردم و یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد. برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم با طعنه گفتم : _عه کتابتون تموم شد بلاخره ؟ +بعلهه _باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه ؟ +چقدر غر میزنی تو بچههه.کمک نمیخوای؟ _نه خیر.بفرمایید بیرون مزاحمم من نشین لطفا +متاسفم ولی من جایی نمیرم یهو یاد ریحانه افتادم و گفتم : _میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن ؟ _هر زمان که شرایطش رو داشته باشن. +خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن . گفت :ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم _فردا بریم کت شلوارت و بگیریم ؟ خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم : _محمد +جونم _یه چیزی بگم؟ +بگوو _واسه جشن عقدمون... +خب؟؟ حرفم رو قطع کردم و زل زدم به چشماش خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم چیزی نگفت _چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟ +واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟ با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم... از آرامش محمد میترسیدم _دوستش نداشتم +از کی دیگه دوستش نداشتی؟ _از وقتی که راهم رو پیدا کردم +اون زمان منو میشناختی ؟ زل زد تو چشمام ... قصد داشت نگاهم رو بخونه ... بهـ قلم🖊 💙و💚 @montazer_shahadat313
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 واقعیت رو گفتم بهش _نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت +چرا با من ازدواج کردی؟ _عاشقت شدم +از کی ؟ تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه _از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت .. چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت گفتم : _باور کن بدمزه نشده نگاهش سرد بود +میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟ ترجیح دادم اصراری نکنم بلند شد همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟ با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم رفتم سمت اتاقش تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون +فاطمه میمونی یا میری؟ اگه میخوای بری آماده شو برسونمت حس کردم داره گریه ام میگیره اینجوری که محمد پرسیده بود بیشتر حس کردم بهم گفت برو ..... تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم نمیدونستم چی بگم نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد وقتی دید سکوت کردم گفت : +بپوش ببرمت خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ... گفتم :_من میمونم چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم پنجره ی اتاقش رو بست چشماشو بست داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم .... نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....! نمیخوام چیزی باعث ترسم شه نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی شاید ولم کنی شاید خسته شی ازم من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!! محمدد من راحت نرسیدم بهت چقدر گریه.... با لبخند گفت : +من معذرت میخوام یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت : +گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟ با صدای ضعیفی گفتم : _نخوردم چیزی +خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم خندیدم و همراهش رفتم بهـ قلم🖊 💙و💚 @montazer_shahadat313
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم. شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از شهدا داشتم... خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم. قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن. خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم ر‌و بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن. اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود. به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم. بعضی هابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن. به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم. ازشون امار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم. کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم. یک ساعت پخش غذاها طول کشید. وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود. یکی از بچه های خادم‌گفت: +فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟ بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت. لبخند زدم‌و ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش. بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید. از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم _الو +سلام _به به سلام،حال شما؟ +عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟ _خوبم.نه هنوز نخوردم. +عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون. بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بود رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد. رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم. داشتیم غذا میخوردیم یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم +چرا نخوردی غذاتو؟ _نمیتونم دیگه. +خب پس نگهش دار بعد بخور. _چشم. غذاش رو تموم کرد و گفت: !چرا اینطوری نگاه میکنی؟ _چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم. چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند. +لطف خداست دیگه شامل حال من شده چیزی نگفتم که ادامه داد: +خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکون کرد. بهـ قلم🖊 💙و💚 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 اهمیت اقتصادی بندر بیروت 🔻 بندر بیروت روزانه با ۳۰۰ بندرگاه جهانے در تعامل بود و سالانه پذیرای حدود سه هزار ڪشتے بوده ڪه عمده صادرات و واردات لبنان از آن صورت می‌گرفت. 🔹بیشتر ڪالاها و مواد وارداتے از جمله غذا، مواد اولیه، دارو و ابزارهای برقی از طریق این بندر وارد لبنان می‌شد. 🔹این بندر، بخش اصلی توانمندی لبنان در ذخیره‌سازی است؛ زیرا انبارهای بزرگی در آن وجود دارد که کالاهای مختلفی در آن ذخیره می‌شود. جوان حزب اللهے بصیر باشیم @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرائت بسیاری از مردم نسبت به معیار و مفهموم قرائت، تصور نادرستی دارند. 1⃣به عنوان نمونه، در نماز باید کلمه ها فضای دهان را پر کند و نشانه اش این است که دست کم خودمان صدای خودمان را بشنویم، نه این که کلمه ها را از ذهن بگذرانیم یا فقط لب ها را حرکت دهیم. و یا این که بر خلاف تصور بسیاری از مردم، با نگاه کردن به آیه سجده دار، سجده واجب نمی شود، زیرا تلفظ زبانی، سجده را واجب می کند، نه نگاه به آیه. 1⃣ توضیح المسائل محشی ج1 ص 550 @montazer_shahadat313
به گفته‌ۍ روانشناسان، شادترين زوج هاي جهان، ماهرترين افراد در فراموش كردن نقاط ضعف همديگر هستند👌 اين كار نياز به بلوغ و پختگے فراوانے دارد:) ‌پ.ن: ما را چہ بے ڱناه گرفـٺار ڪرده اے💞 @montazer_shahadat313
فقط گفت: «آقا جان نوكرتم...!» و سرش افتاد بچه ها ساكش رو وارسى كردن💼 يه دفتر چه خاطرات 📙بود كه روش با خط خوش نوشته بود «تقديم به همســـ💞ـــر عـزيـزم» 👈اومدن دفتر رو توى ساك بذارن كه از لأى اون يه 💌 پاكت نامه افتاد زمين پاكت سنگين بود...✉️🤔 بازش كردن يه 💍 توش بود و يك نامه..📜 خوندنش؛ فقط نوشته بود✍ #تو_بهشت_منتظرته❤️😔 از دامن زن مرد به معراج ميرود😍 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـ❤️ـو مـرغ بـلـند آشـیـانی مولا هـمنـام امیـ❤️ـر مـؤمـنـانی مولا مهـ❤️ـدی به پدربزرگی‌ات می‌نازد تاج سر صاحبـ❤️ـ الزمانی مولا سلام صاحبـ❤️ـ العصر و الزمان ... @montazer_shahadat313
😍🍃 🍁مےدونید چرا موقع دعا کردن دستامونو می بریم بالا ؟🤲🤲 یعنی خدایا خسته شدم …😓😓 بغلمـ ڪن...🤗 @montazer_shahadat313
🌱 دین‌دارآن‌است‌که‌درکشاکش‌بلادینداربماند وگرنھ درهنگامِ‌راحت‌وفراغت‌وصلح‌چھ بسیارنداهل‌دین ..!🌿🖇 @montazer_shahadat313
🥀 علاقه شدید به شهدا♡: کسانی که دوست دارند برای هدایت دیگران تلاش کنند و عشق به سعادت آدم ها داشته باشند به جای اینکه بمیرند؛ شهید میشوند. این شهادت آنها را صاحب قدرتی جاودانه و تاثیری گسترده برای کمک به انسانها برای رسیدن به سعادت خواهد کرد. بهتر از فرشته ها به کمک ما آدم های مُردنی می شتابند. پناهیان✅ شادی روح شهدا و تعجیل در فرج مولاجان صلوات📿
چقدر به هم نزدیکند "قربان"،" " و "عاشورا"! "قربان":تعریف عهد الهی "غدیر":اعلام عهد الهی "عاشورا":امتحان عهد الهی وچقدربود آمار قبولی؟؟ در زمانه امیرالمومنین علی ع "نه فهمیدند عهد چیست؟!" "نه فهمیدند عهد با کیست؟!" "نه فهمیدند عهد را چگونه باید پاس داشت؟!" ✨خدایا ما را بر عهدمان با مان استوار ساز، تا مرگمان جاهلی نباشد... الهی توفیقمان ده که همواره در عهدمان چه در قربان چه در غدیر و چه در عاشورا ثابت قدم بمانیم. @montazer_shahadat313