eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
256 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
|📲 دیروزتیپ‌و‌لشکر‌میزدیم امروزمانده‌ایم‌چہ‌تیپی‌بزنیم💄 دیروز؛روزِفداشدن‌بود؛ امروزروز‌فدایت‌شوم❤️ "چقدر‌چفیہ‌هاخونۍشد تاچادرۍخاکۍنشود" برخی‌رفتن‌روۍمین؛واسہ‌خاک ! برخۍهم‌رفتن‌جلودروبین؛واسہ‌لایک😕 💔(:" 🖤 @montazer_shahadat313
🌸🌈 - 🏆 چجوری به طبیعت کمک کنیم ✨🌳 𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃𖡃 ❁ زباله های قابل بازیافت و غیر قابل بازیافت رو از هم جرا کنیم 🗑🖇 ❁ سعی کنید تا جایی که میتونید بطری های پلاستیکی نخرید و از بطری هایی که قابل استفاده مجدد هستن استفاده کنید 💧🌀 ❁ به جای استفاده از نایلون های پلاستیکی برای حمل وسایلتون از زنبیل های کوچیک یا کیسه های پارچه ای استفاده کنید 🛍🌛 ❁ زباله هایی که روی زمین میبینید رو تو سطل زباله بندازید 🥤🕳 ❁ سعی کنید بیشتر پیاده روی کنید و از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کنید 🚍🚶🏻‍♂ ❁ تو محله یا داخل شهر درخت بکارید 🌲💚 ❁ از نی های پلاستیکی استفاده نکنید ☁️🥢 ❁ وسایل قدیمیتون رو تعمیر کنید و دور نندازید 🔧🧸 🖤 @montazer_shahadat313
🧡°•|(:'' + براۍ‌یڪ‌بسیجے؛چفیہ‌اش؛ تمامِ‌زندگے‌اوست ...🌱^^ ؟!😎🌿 🖤 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . امشب اول ماه محـرم اسـت ... از پشت پـنجره نگاهی به صورتش می انـدازم . شالش را سفت مـیڪند و دیگـ را بلنـد میڪند . لبخندی روی لبم مینشیند ، پنجـرهـ را باز میڪنم تا بہتـر نوڪریش را ببینم ، زیر لب چیز هایی زمزمہ میڪند ! نفس عمیقـی میڪشم ڪہ همزمان صداے مداحـی بلنـد میشود .. چشمانم را میبندم و زمزمه میڪنم : دارهـ میرسه به گـوش صداے یه غافلـه ڪاروان حضرتِ اربـابِ پا به پاے قافلـه این دل زار مـنم مثل قلبِ زینبت بیتابـه ... قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪد چشمانم را باز میڪنم ... همیشه خان جون دهه اول محرم و تو ڪرج مراسم میگرفـت و نذرے میداد . همه ے فامیل از صبح جمع میشدیم تو حیاط خان جون تا ڪمڪ ڪنیم و یزره سهیم باشیم تو این مراسم ... چقدر دلم می خواست الان بین الحرمین باشم . یه حس و حال دیگه ای دارهـ حرم ارباب ... با صداے اذان لبخندی میزنم و پنجره را میبندم .. چادرم را بر میدارم و سَرم میڪنم ، از اتاق خان جون خارج میشوم ... بوے اسفند محرم هوش و حواس آدم را میبرد . به سمـت حیاط میروم . عمه و مامان مشغول آبڪشی برنج هستن و اون وسط فقط هانا و تینان ڪہ اذیت میڪنن ... نگاهـ مامان ڪشیدهـ میشود به من و زیر لب زمزمه میڪند ڪجا ، لبخندی میزنم و من هم زمزمه میڪنم میرم وضو بگیرم ، سری تڪان میدهـد ، دمپایی هاے خان جون را به پا میڪنم و به سمت حوض وسط حیاطـ میروم ، شیر آب را باز میڪنم و زیر لب نیت میڪنم و یڪ مشت آب به صورتم میریزم ... بعد از وضو گرفتن روسری ام را درست میڪنم . و به طرف خانه میروم قصد میڪنم وارد پذیرایی شوم ڪہ هانا به سمتم می آید و با همان لحن بچگانه اش میگوید : آجی همتا ، خان جون ڪالِت دارهـ به من گفت بیام بہت بگم ‌! لبخندی به رویش میزنم و گونه اش را میبوسم . قصد میڪند برود ڪہ میگویم : هانا ،مواظب باش ، بیرون نری ها .. چشمی میگوید و میرود ، به طـرف سمت دیگـر حیاط میروم ڪہ فرش انداختہ اند و خان جون اونجا نشستہ . خان جون با دیدن من لبخندی میزند : بیا اینجا مادر ڪارت دارم . دمپایی هارا در می آورم و به سمتش میروم : جانم خان جون ! _جانت بی بلا مادر ‌، بیا اینارو ببر بدهـ به احسان ، آقایون ڪتاب دعا خواستن ... سری تڪان میدهم و بلند میشوم با چشم به دنبال احسان میگردم ڪه ڪنار بابا بزرگ نشسته و حرف میزند . به سمتشان میروم متوجه حضورم میشود و سرش را پایین می اندازد ، بابا بزرگ حال و احوالم را میپرسد ڪه آرام تشڪر میڪنم . _پسر عمو اینارو خان جون داد بدم به شمـا ! زیر لب تشڪر میڪند و نگاهی گذرا بـہ صورتم می اندازد . با اجازهـ ای میگویم و به سمت خانه میروم .. جانماز کوچک جیبی ام را روی زمین میگذارم و چادرم را با چادر گل گلی خان جون عوض میڪنم .. و قامـت میبندم سـه رڪعت نماز مغرب به جـا می آ.... با خواندن سورهـ ے حمد آرامش عجیبی میگیرم ... و باز هم خـــدا ، میبینی مہربانم ، آرامشی را ڪه به من تزریق میڪنی ... سلام نماز را میدهم و تسبیحم را بر میدارم همان تسبیحی ڪه بابا بزرگ از ڪربلا برایم آورد و اولین هدیه ے ڪه همراهـ با چادر مشڪی به من داد بخاطر تحـولم ،تحولی ڪه زندگی ام را دگرگون ڪـرد و توانستم با ڪمڪ خدا و شہـدا خودم را بشناسم و پیدا ڪنم . بعد از خواندن نمـاز عشاء ، ڪنار فاطمـه دختر عمویم مینشینم و ڪتاب دعا را بر میدارم و منتظر میمانم تا زیارت عاشورا شروع شود ... به پُشتی تڪیه میدهم و چشمانم را میبندم .. یاد روزے می افتم ڪه چادرم را ڪنار گذاشتم و وارد پایه دوازدهم شده بودم ... روزی ڪه بدون هیچ اجباری چادرم را در آوردم، بماند ڪه دعوا هایی داشتم با مامانم ... پدرو مادرم از یه خانوادهـ ڪاملا مذهبی بودن ... مادرم خانه دار بود و پدرم سرهنگ بازنشسته که الان تو بازار یہ مغـازهـ دارهـ ، فقط یه خواهـر کوچیڪ تر از خودم دارم به اسم هانا ... روز اول ڪه وارد ڪلاس درس شدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @montazer_shahadat313 ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است.
. 🍃 . روز اولی که وارد ڪلاس درس شدم همه تعجب ڪردند به خصوص دختر عمویم فاطمہ و دوست صمیمی ام دنیا ... به سمت دنـیا رفتم و ڪنارش نشستم .. با اینڪہ دنیا دختری چادرے نبود اما باحیا بود و نجابتش زبان زدِ ڪل محل ... نیــشگونی از بازویم گرفـــت به سمتش برگشتم : چته دیوونه چرا نیشگون میگیری! _همتا خوبی !! پـس چادرت ڪو !؟ نگاهم را ازش گرفتم و به کتابم دوختم : خسته شدم باو ، من اصلا دوست ندارم چادر بپوشم ، دوست دارم آزاد باشم ... _چی میگی !؟ نگاهی به فاطمه می اندازم : ول کن دیه ، من زیاد به مامانم جواب دادم، حالام حوصلشو ندارم دوبارهـ اون حرفارو به شما دوتا توضیح بدم . فاطمه قصد میکند چیزی بگوید ڪه دنیا اشاره میڪند تا سوالی نڪند . معلم وارد ڪلاس میشود و بعد از حضور و غیاب شروع به درس دادن میڪند . با سنگینی نگاه کسی برمیگردم نگاهم ڪشیدهـ میشود به فاطمـه ڪہ به من زل زده است ، دستم را جلویش تڪان میدهم : چیه چیزی دیدی تو صورتم !؟ سرش را پایین می اندازد و من برمیگردم روزای اولش به همین روال میگذشت ، حتی ڪل فامیل فہمیدهـ بودن من دیگه چادر نمیپوشم و یه جورایی سعی میڪردند با حرفاشون دید منو عوض ڪنند ... اما من به حرفاشون گوش نمیدادم و سعی میڪردم بیخیال باشم ... حتـی بخاطـر همین نصیحتا چند ماهی به خونه ے خان جون نرفتم و تو خونه تنہا میشستم و درس میخوندم ... تا اینڪـه یه روز خان جون زنگـ زد و گفـت ڪه این جمـعه حـتما بیام دلـش برام تنگـ شدهـ منم نمی توانستـم قبول نڪنم براے همـین قبول ڪردم این جـمعه رو برم ... دستی به مـوهاے ام میڪشم امـروز رو بـاید یه زره رعایت ڪنم تا فامـیل گیر الڪی ندن . مانتوے گـلبه ای رنگم را بر تن میڪنم ... و بعد،از حاضر شـدن روبه روے آینه می ایستـــم و رژلب قرمزم را بر مـیدارم و روی لب هایم میڪشم . لبخندے میزنم و ڪیفم را برمـیدارم و از اتاق خـارج مـی شوم ... مادرم نگاهی به مـن می اندازد و سـرش را به نـشانه ے تاسف تڪان میدهد ، شانه اے بالا می انـدازم و به طـرف مـاشین مـیروم و در عقـب را باز میڪنم و سوار مـی شوم ، پدرم نگاهی به صـورتم می اندازد و آینه را تنظیم میڪند هانا همـاطور ڪه وسط،نشسته می گوید : آجی موهامو نیگا چه خوشـگل بستم . نگاهی به موهایش می اندازم ڪه خرگـوشی بستـه ، لبخندی میزنم : چه خوشگل شدی عسل آجی ... میخندد بعد از سوار شـدن مامان به طـرف ڪرج حرڪت میڪنیم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @montazer_shahadat313 ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است.
. 🍃 . وارد حـیاط خان جون میشویم ، بابا ماشین را پشـت ماشین عمـو علی پارڪ میڪند و ماشین را خـاموش میڪند از ماشین پیادهـ میشوم هانا با دیدن تینا دختر عمه زهره جیغ بلندے میڪشـد و به سمتش میرود ، یادش بخـیر چقدر بازے میڪردیم تو این حـیاطـ... _سلام با صداے بابابزرگـ بر میگـردم با دیدن من لبخندے میزند و به سمتم می آید و پیشانی ام را میبوسد . تنها ڪسایی ڪه به مـن چیزے نمی گفتند ، فقط بابا بزرگـ و خان جـون بودن .. همراه بابا بزرگ وارد خانه میشویم بعد از سلام و احوالپرسی با همه به سمت خان جون میروم : سلام خان جون خوبید ! گونه ام را میبوسد : قربونت بشم ، دختر چقدر بی معرفت شدے ، تا من زنگ نزنـم نمیاے دیدنمون !؟؟ لبخندی میزنم جوری ڪه چالِ صورتم دیدهـ میشود : ببخشید ... لبخند شیرینی میزند و اشارهـ میڪند تا ڪنارش بنشینم . زن عمو نگاهی به من می اندازد : همتا جان چرا نمیای دیگـه خونه ے ما قابل نمیدونـی زن عمـو !؟ سرم را بلند میڪنم و نگاهی به صورت سفیدش می اندازم : اختیار دارید ، دیگه مشغول درسیم . _وقت ڪردی بیا . چشمی میگویم و مشغول بازی با گوشی ام میشوم ، نگاه هاے سنگین فامیل مجبورم میڪند تا به حیاطـ بروم ، از ڪنار باغچـہ رد میشوم و به طرف تـاب میروم و رویش مینشینم مشغول تاب بازے میشوم سرم را بلند میڪنم قطرهـ هاے باران روے صورتم چڪـه میڪند لبخندی ڪنج لبم مینشینـد ... نگاهم ڪشیدهـ میشود به سمت ماشین عمو ڪه احسان درش را میبندد و ڪباب هارا در دستش میگیرد ، زیاد رابطم باهاش خـوب نبود خـیلی باهاش جور نبودن . معلوم بود از اون مذهبیا ڪه خشڪ و با یه من عسلم نمیشه خـوردش سوگـلی عمو و زن عمو بود . و ڪل فامیل دوسش داشتن ، خونه ے ما ڪه هر شب حـرفشِ ، ڪلا دوتا بچـه اند فاطمــه و احسان ، فاطمـہ همڪلاسی منِ و فقط یڪ ماهـ از من بزرگـترهـ و یه دخـتر چادری است .. احسان سرش را بلند میڪند و بادیدن من سرش را تڪان میدهـد یعنی سلام ... زیر لب سلام میڪنم نگاهش را از من میگیرد و در ماشین را میبنـدد و وارد خانه میشود بعد از چند دقیقه مریم از بالاے اِیوان نگاهی به من انداخــت و گفـت : همتا ، بیا میخوایم شام بخوریم ... پایم را روی زمین میڪشم تا از تاب پایین بیام ... روسری ام را درست میڪنم و از چند تا پلـه هاے ورودی بالا میروم و وارد خانه میشوم سفره اے بزرگـ پہن شدهـ است و همـه سر سفـرهـ نشسته اند ، بابا بزرگ نگاهی به من می اندازد : همتا بابا بیا اینجا . عمو علی نگاهی به من می اندازد و لبخند مهربانی به رویم میزند و ڪنار میرود تا ڪنار بابا بزرگ بنشینم . به طرف بابا بزرگ میروم و وسط عمو علی و بابا بزرگ مینشینم . عمو بشقابم را برمیدارد و برنج میریزد تشڪر میڪنم و ڪبابی از بشقاب برمیدارم و روی برنجم میگذارم و مشغول خوردن میشوم .. بعد از خوردن مشغول جمـع ڪردن سفرهـ میشویم جارو را از دست فاطمه میگیرم قصـد میڪنم جارو ڪنم ڪـه احسان از جایش بلند میشود و بدون اینڪه نگاهم ڪند میگوید : بدید من جارو میڪنم .. جارو را به سمـتش میگیرم و به سمت حیاط میـروم ڪه فاطمه و عمه زهـره و زن عمو مشغول شستن ظرف ها هستند و مامان و عمه زهـرا هم مشغول خشڪ ڪردن ظرف ها به سمتشان میروم : ڪمڪ نمیخواید ! _بخوایمم مگــه تو میاے! نگاهی به فاطمه می اندازم : نگفتــی ڪه بیام .. زن عمو میخندد : نه عزیزم ، دیگـه الان تموم میشه فقط یه سبد دیگـه میاری!.. سری تڪان میدهم و وارد خانه میشوم و به سمت آشپزخانه میروم و از ڪابینت سبدی برمیدارم ، در ڪابینت را میبندم . و از آشپزخانه خارج میشوم و وارد حیاط میشوم و سبد را به زن عمو میدهم و ڪمڪ میڪنم تا ظـرف هارا داخـلش بچیند ... بعد از جمـع ڪردن ظـرف هـا همـه آماده رفتن میشوند . به سمـت خان جـون میروم : ڪاری ندارید با من ! لبخندی،میزند و سرم را میبوسد : نه قربونت برم فقط زودزود به ما سر بزن دوست دارم هفتـه ے دیگـه هم ببینمتا . دستش را میبوسم و بعد از خداحافظی از همه سوار ماشین میشوم مامان هم هانا را بغل میڪند و سوار ماشین میشود ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @montazer_shahadat313 ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است
. +‌ . . •/• بزرگی میگفت: هر چقدر روح آدمی بزرگ‌تر شود تن به زحمت بیشتری می‌افتد. + و من ناگاه یاد این جمله در مقتل افتادم؛ [ فَقَطَعُوهُ بسُیوفَهُم اِرباً اِرباً... ]🥀 . . + ↫ ✋🏻         @montazer_shahadat313
بسـم ربــ الحســین🌹 سلام دوستان🙋🏻‍♂ عزادارےهاتون قبول🤲🏻 🍃همون طور که خودتـون هم میـدونید تادیروز کار هیاتی مثال کار ضعیـف و بۍنظــم بود... 😔 اما خوشبختانه تو این ایام نظم و عظمتـــ خودش روخوب داره نشون میده💪🏼☺️ 🎈خیلے وقت بود هیأت ها و مساجد و پایگاه های بسیج در ظـــاهر بیشتر کارهای نمادیــن انجام میدادن و یادبود ها و مراسمات رو برگزار می کردن ودر عمل کاربرد چشـــم گیر یا خیلی خاصۍ نداشتند...😕💤 (با عرض پـــوزش، خود منم یه بسیجے ام که افتخارشه تو مـساجد بزرگ شده، ولی لطفا بیاین برخــورد کنیم🖐🏿)
✨)بسـمـ رب الحســ❤️ـین ✨)ســلام دوستان🙋🏻‍♂ ✨)همسفر ما بشود هر ڪہ جگر دارد💪🏼 ✨)قراره از امــروز به مدت سہ روز با ✨)عنـواں 🖤 ✨)همراه شمـا باشـیم!! ✨)لطـفا مطالبـــ رو بخونید و نشـر بدید🙏🏻