-عاشق شدے؟
+اهوم
-عاشق ڪی؟
+عاشق شهـــدا❣
-عشقت مستدام💚🤲🏻
@montazer_shahadat313
#جبران_حق_الناس
حتی سر سوزنی حق الناس را خدا به
هیچ وجه نمی بخشد
پس باید هر طور شده در این دنیا کاری
کنیم تا طرف ما را ببخشد
برای جبران حق الناس اولش اين است که اگر میتوانم برویم از کسی که آبرویش را بردیم، طلب رضايت کنیم و آبرو برايش درست کنیم.
اگر مالش را ضايع کردیم، برویم مالش را بدهیم يا رضايت بگيرم.
اما اگر کسانی که حق شان را ضایع کردیم نمی شناسیم یا میشناسیم میترسیم برویم بگوییم
اگر برویم بگويیم من پشت سر شما فحش بد دادم.. يک فتنهي بدتر به پا میشود،
1-برای آنها صدقه بدهیم، که به آن می گويند رد مظالم.احکام صدقه رابپرسیم.
2-به نیت آنها استغفار کنیم
3-در کارهای خيرمان مثل نماز نافله یا دعاهايی که می خوانیم آنها را شريک کنیم به نيابت از آنها کار خير انجام دهیم.زيارت عاشورا را به نيابت از آنها بخوانیم.
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
هدایت شده از چادرانه❤
🌸🍃
•| همواره در این فکر بودم که🤔
#موسی(علیه السلام)
از آن دختر چه دید؟؟
که حاضر شد برای #مهریهی او
ده سال از عمرش را #چوپانی کند! 😍
✅جواب را خداوند
📖 در #قرآن ذکر کرده است:👇
💠 ﴿تمشي علىٰ استحياء﴾
آن دختر با #شرم_و_حیا راه میرفت..
😇
✨﷽✨
🔴آثار بعضی از گناهان
✍امام صادق عليه السلام:
♨️گناهى كه نعمت ها را تغيير مى دهد،
⇦•تجاوز به حقوق ديگران است.
♨️گناهى كه پشيمانى مى آورد،
⇦•قتل است.
♨️گناهى كه گرفتارى ايجاد مى كند،
⇦•ظلم است.
♨️گناهى که آبرو مى بَرد،
⇦•شرابخوارى است.
♨️گناهى كه جلوى روزى را مى گيرد،
⇦•زناست.
♨️گناهى كه مرگ را شتاب مى بخشد،
⇦•قطع رابطه با خـــويـشان است.
♨️گناهى كه مانع استجابت دعامى شود و زندگى را تیره و تار می کند،
⇦•نافرمانى از پدر و مادر است.
🖤 @montazer_shahadat313
#اقایِمهربانے🌱
گفت شب عملیات ستون غواصا
به صف شدن زدن به اروند رود..؛
نفر جلوییه طناب رو زیاد
رها کرده بود، بهش گفتن
_ چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟!
+ چون میخوام خود امام زمان مارو از این
رودخونه نجات بده..!
بچه ها..!
پشت رودخونهیِ زندگے که گیر کردی
تنها امام عصر هست که
میتونه هُل بده توروها :)
| حاج حسین یکـتا |
#امامزمانفقطمیتونهنجاتتبده!
#اللهمعجللولیڪالفرج💔
🖤 @montazer_shahadat313
#ختم_صلوات
ختم صلوات امروز بہ نیت:
حضرت علی(ع)
|ارسال صلواتها بھ نشونےِ:
♡ @zeinabi82 ♡
|جمع صلـوات تلاوت شده:
515
هرچہزمٰانمیگذرد
مردمافسردهترمیشوند
اینخاصیتدلبستنبهزمانهاست!
خوشابحالآنکهبهجایزمانبه
[صاحبالزمـان]
دلمیبندد... :)
+العجل یا صاحاب الزمان . . .
@montazer_shahadat313
#بهوقتبندگے✨
استادپناهیانمیگفت؛
اگهیهشببدونغموغصهبودی،
#شڪکنبهخودت!
اصلااصلشهمینه
خوببهتدردمیدن،
آزمایشتمیکننکهخوببخرنت💚!
میفرمآد:
هرڪه در این بزم مقرب تر استـ
جامِ بلا بیشترش مےدهنـد..🌸
🖤 @montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_یازدهم
.
خـیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا اینڪه به این نتیجه رسیدم ،" منم میتونم چادری بشم "...
حرف هاے هانیه ، حرفای اون شہید گمنام ، نگاهـ هاے مامان ، افتخـار پدرم به مـن .
این ها می تونند هزار تا دلیل باشن برای چادری شـدن مـن .. شاید با چادر بتونم لبخند مولا رو ببینم ...
و قدمی برای ظهور برداشته باشم .
دفترم را میبندم و خودڪارم را رویش میگذارم ، از روی صندلی بلند می شوم و به طرف ڪمدم میروم تمام لباس هارو بیرون میڪشم .
در اتاق باز می شود : عه عه چرا همچین میڪنی دختر !
نگاهی به مادرم می اندازم : یدیقه .
و دستم را میڪنم تو ڪمد و چیزی رو ڪه میخواستم و پیدا میڪنم : عااا ، اینهاش ،
مادرم ڪنجڪاو به سمتم می آید با دیدن چادر مشڪی ام سوالی نگاهم میڪند .
همانطور ڪه لباس هارا میچپانم می گویم : میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم .
_چییییی! همتا حالت خوبه مامان ، ببینم تب نداری !؟
بلافاصله دستش را روی پیشانی ام میزارد : تب نداری ! همتا ، چت شده باز ! حرمت نشڪون هی سَرت میڪنی دوبارهـ دَر میاری ، نمیخوای سرت ڪنی نڪن چرا همتا اینڪاراتو میڪنی ؟؟؟.
همانطور ڪه گونه اش را می بوسم میگویم : مامان من تصمیمو گرفتم خیلی ام فڪر ڪردم میخوام دوبارهـ چادر سَرم ڪنم اون موقع به اجبار شما و بابا بود اما الان خودم علاقه دارم سَرم ڪنم ، مامان ، من با چادرم میتونم ڪارامو انجام بدم ، شاید بگید دیوونه شدم و دارم سریع تصمیم میگیرم اما این تحول برای من لازمه .
قطره اشڪی از گوشه ے چشم مادرم میچڪد و لبخندی میزند : الهی شڪر همتا ، یعنی واقعا خودت دوست داری ؟؟؟!!
_آرهـ قربونت بشم ، من میخوام برگردم ، خستم اما با خدا خستگی بر طرف میشه پُر حرفم اما یه روزی خالی میشم .
پیشانی ام را میبوسد : فداتشم من...
برمیگردد و دستش را بالا می آورد ، مطمئم مامان خیلی خوشحاله و من خوشحـال تر از اون ..
چادرم را برمیدارم و بو میڪنم بوی یاس ، بوی نرگس ، بوی مادر میدهد این چــــادر .
چشمانم را میبندم : میمانم تا پای جانم . ڪنار حضرت مادر .
جمله ے هانیه در سَرم میپیچد : باید وارث خوبی باشیم همتا .
زمزمه میڪنم : وارث چادر خاڪی ، ...
.
.
آغازے برای #جنون !
عـشق چہار ڪلمست ↓
#چادر
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_دوازدهم
.
چند ماهـی میشـد ڪه من چادری شدهـ بودم .
بماند روزای اول ڪه چقدر مسخرهـ شدم ساناز و دوستاش همش نگاهم میڪردند و با صدای بلند میخندیدند. براے من این خنده ها مہم نبود مهم لبخند حضرت مہدے بود .
بماند ڪه چقدر خان جون و بابابزرگ فامیل خوشحال شدند اولش ڪه خیلی تعجب ڪردند اما بعدش با نگاهاشون تحسینم میڪردند .
هانیه هم ڪه نگاهم میڪرد و گونه ام را می بوسید .
امروزم روز جمعست قرارهـ بریم خونه ے خان جون .
هانا همانطور ڪه موهایش را شانه میڪند میگوید : آجی همتا ، اون ست ساق و روسلیتو میدی به مـن سَرَم ڪنم ، ...
نگاهش میڪنم و آغوشم را برایش باز میڪنم : اره فسقلی من .
به طرفم می آید و در آغوشم میڪشد محڪم فشارش میدهم ، ڪه صدایش بلند میشود : اوی له شودم ولمتن.
میخندم و روسرے سرش میڪنم اما ساق ها برایش بزرگ بود برای همین دستش نڪردم اما بهش قول دادم ڪه بزرگ شد براش میخرم .
روبه روی آینه می ایستم و با وسواس مشغول بستن روسری ام میشوم .
نگاهی به هانا می اندازم چشمان عسلی اش به بابا رفته و پوست سفیدش به مامان ... وقتی به دنیا اومد حسودیم میشد بهش ، اما وقتی بغلش ڪردم یه مہر خاصی داشت مخصوص اون لپای آویزانش و لبخند هایش ..
چادرم را سَرم میڪنم با هانا سلفی میگیرم و از اتاق خارج می شویم .
بابا با دیدن من لبخندی میزند : ماشاءالله به دخترای بابا .
هانا به سمتش می رود من هم به سمت جاڪفشی میروم و پوتین هایم را به پا میڪنم .
سوار ماشین میشوم ، نگاهی به برف های آب شدهـ می اندازم ڪه مامان و بابا سوار ماشین میشوند و به راه می افتند .
در طول مسیر به حرف بابا بزرگـ فڪر میڪردم آخه گفت یه هدیه ے ڪوچیڪ برات دارم ڪنجڪاوم بدونم هدیه ے خان جون و بابا بزرگ چیــه ڪه انقدر اصرار داشتن اون رو به خودم بدن ....
_بفرمایید اینم از خونه خان جون و بابا بزرگ .
لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم تقریبا همه اومدن ...
ڪفش هایم را در می آورم و وارد خانه می شوم بعد از احوالپرسی با همه به سمت خان جون و بابابزرگ می روم : سلام خان جون سلام بابابزرگ خوبید ؟!
_سلام دختر بابا ، الحمدالله .
بابا بزرگ جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد .
لبخندی میزنم قصد میڪنم دستش را ببوسم دستش را عقب میڪشد : این چه ڪاری دخـترم .
سرم را پایین می اندازم .
بعد از خوردن شام قصد رفتن میڪنیم ڪه بابا بزرگ میگوید : میخوام هدیه ے همتا رو بدم ..
دستی تو جیبش میڪند و پاڪتی را بیرون میڪشد و به طرفم میگیرد .
فاطمه با شیطنت میگوید : بازش ڪن ببینیم چیه .
پاڪت را باز میڪنم ڪه دوتا پاسپورت را میبینم .
سوالی نگاهی به بابا بزرگ و خان جون می اندازم ڪه میگوید : ان شاءالله عید بری ڪربلا .
ناخود آگاه زانو میزنم مامان و زن عمو به سمتم می آیند : چت شد !؟
چشمان پر از اشڪم را به بابا بزرگ میدوزم : یاخچه ترین کادویی دِ که آلمیشدم (بهترین هدیه ای بود ڪه گرفتم )
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→