eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
242 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
. 🍃 . چند ماهـی میشـد ڪه من چادری شدهـ بودم . بماند روزای اول ڪه چقدر مسخرهـ شدم ساناز و دوستاش همش نگاهم میڪردند و با صدای بلند میخندیدند. براے من این خنده ها مہم نبود مهم لبخند حضرت مہدے بود . بماند ڪه چقدر خان جون و بابابزرگ فامیل خوشحال شدند اولش ڪه خیلی تعجب ڪردند اما بعدش با نگاهاشون تحسینم میڪردند . هانیه هم ڪه نگاهم میڪرد و گونه ام را می بوسید . امروزم روز جمعست قرارهـ بریم خونه ے خان جون . هانا همانطور ڪه موهایش را شانه میڪند میگوید : آجی همتا ، اون ست ساق و روسلیتو میدی به مـن سَرَم ڪنم ، ... نگاهش میڪنم و آغوشم را برایش باز میڪنم : اره فسقلی من . به طرفم می آید و در آغوشم میڪشد محڪم فشارش میدهم ، ڪه صدایش بلند میشود : اوی له شودم ولمتن. میخندم و روسرے سرش میڪنم اما ساق ها برایش بزرگ بود برای همین دستش نڪردم اما بهش قول دادم ڪه بزرگ شد براش میخرم . روبه روی آینه می ایستم و با وسواس مشغول بستن روسری ام میشوم . نگاهی به هانا می اندازم چشمان عسلی اش به بابا رفته و پوست سفیدش به مامان ... وقتی به دنیا اومد حسودیم میشد بهش ، اما وقتی بغلش ڪردم یه مہر خاصی داشت مخصوص اون لپای آویزانش و لبخند هایش .. چادرم را سَرم میڪنم با هانا سلفی میگیرم و از اتاق خارج می شویم . بابا با دیدن من لبخندی میزند : ماشاءالله به دخترای بابا . هانا به سمتش می رود من هم به سمت جاڪفشی میروم و پوتین هایم را به پا میڪنم . سوار ماشین میشوم ، نگاهی به برف های آب شدهـ می اندازم ڪه مامان و بابا سوار ماشین میشوند و به راه می افتند . در طول مسیر به حرف بابا بزرگـ فڪر میڪردم آخه گفت یه هدیه ے ڪوچیڪ برات دارم ڪنجڪاوم بدونم هدیه ے خان جون و بابا بزرگ چیــه ڪه انقدر اصرار داشتن اون رو به خودم بدن .... _بفرمایید اینم از خونه خان جون و بابا بزرگ . لبخندی میزنم و از ماشین پیادهـ میشوم تقریبا همه اومدن ... ڪفش هایم را در می آورم و وارد خانه می شوم بعد از احوالپرسی با همه به سمت خان جون و بابابزرگ می روم : سلام خان جون سلام بابابزرگ خوبید ؟! _سلام دختر بابا ، الحمدالله . بابا بزرگ جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد . لبخندی میزنم قصد میڪنم دستش را ببوسم دستش را عقب میڪشد : این چه ڪاری دخـترم . سرم را پایین می اندازم . بعد از خوردن شام قصد رفتن میڪنیم ڪه بابا بزرگ میگوید : میخوام هدیه ے همتا رو بدم .. دستی تو جیبش میڪند و پاڪتی را بیرون میڪشد و به طرفم میگیرد . فاطمه با شیطنت میگوید : بازش ڪن ببینیم چیه . پاڪت را باز میڪنم ڪه دوتا پاسپورت را میبینم . سوالی نگاهی به بابا بزرگ و خان جون می اندازم ڪه میگوید : ان شاءالله عید بری ڪربلا . ناخود آگاه زانو میزنم مامان و زن عمو به سمتم می آیند : چت شد !؟ چشمان پر از اشڪم را به بابا بزرگ میدوزم : یاخچه ترین کادویی دِ که آلمیشدم (بهترین هدیه ای بود ڪه گرفتم ) . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. . -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟! . -اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده . -وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه . حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن . ولی به سمانه چیزی نگفتم . -چیزی شده ریحان؟! . -نه...چیزی نیست . -اخه از ظهر تو فکری . -نه..چون اخرین روزه دلم گرفته . . خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم: . -سمانه؟! . -جانم ؟! . -اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟! . -کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما . -نه بابا.من اصلا داداش ندارم که داشتمم به توی خل و چل نمیدادم کلا میگم . -اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟! . -مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه . -ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده . -کاش اینطوری بود که میگفتی . -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! . -اصلا راهش نمیدادم تو خونه . -واااا...بی مزه من به این آقایی . -خدا نکشه تو رو دختر . خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... . یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید . دروغ چرا... . من عاشق اقا سید شده بودم . عاشق مردونگی و غرورش . عاشقه.. . اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم . فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد . احساس ارامش و امنیت داشتم . همین . بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم . چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید . ... .