متن زیارت عاشورا:
«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد و دل دختر شهید بلباسی بعد از شهادت پدرش😭
@BOYE_PELAK
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
@BOYE_PELAK
۴ روز مانده تا شهادت امام هشتم
🔺کبوترم هوایی شدم
ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
@BOYE_PELAK
شهیدمحسن حججی:
❌اعتراض به خداوند ممنوع❌
✍ ️فرض کنید ساعت ۱۰ صبح ⏰ دکتر به همراه پرستار 👩⚕👨⚕ وارد اتاق بیمار میشه...
🛏 چند تا تخت کنار هم، داخل اتاق هست.
دکتر میگه:👇
✔️ به این چلو کباب بدید با کره..
✔️ به تخت کناری غذا ندید..
✔️ به این یکی سوپ بدید..
✔️ به این یکی کتهی بدونِ نمک بدید..
✔️ و...
مریضا همه یه جور به دکتر نگاه میکنند..
حتی به کسی هم که میگه غذا ندید،
اون خودش میفهمه که امروز عملِ جراحی داره و نباید غذا بخوره..
چون میدونه که دکتر خیر و صلاحش رو میخواد، و به همین خاطر اعتراضی نمیکنه👌
⁉️حالا اگر بلند شه و داد بزنه که چرا به اون مریض چلوکباب میدن و به من هیچی نمیدن؟😳
👈 دکتر میفهمه این شخص روانی است.
✨✨✨✨✨
❌☝️ ما هم نباید تو کار خدا اعتراض کنیم.🔚
نباید بگیم خدایا!
⛔️ چرا به فلانی مال و ثروت دادی، ولی به من ندادی⁉️
⛔️ چرا به فلانی خونهی دو هزار متری دادی، ولی به من ندادی⁉️
⛔️ چرا فلانی قدش بلنده، من قدّم کوتاهه⁉️
⛔️ چرا فلانی قیافهاش قشنگتر از منه⁉️
⛔️ چرا فلانی... ولی من...⁉️
☝️ خدا از حال بندههاش بهتر خبر داره،
پس بهتر میدونه که چطوری رزق و روزی رو بینشون تقسیم کنه.
به کدوم بنده چه چیزهایی رو بده، و به کدوم بنده چه چیزهایی رو نده:↶
🕋 إِنَّ رَبَّکَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَ یَقْدِرُ، إِنَّهُ کَانَ بِعِبَادِهِ خَبِیرًا بَصِیرًا (اسراء/۳۰)
💢 به یقین، پروردگارِ تو، رزق و روزی را برای هر کس بخواهد، گشاده یا تنگ میکند.
💢 او نسبت به بندگانش، آگاه و بیناست.
👈 پس به #خدا اعتماد کنیم.😌
✅ همونطور که مریض میفهمه و به دکتر اعتراض نمیکنه، ما هم نباید به خدا اعتراض کنیم،☝️
😊 بلکه یقین داشته باشیم که خدا خیر و صلاحِ ما رو میخواد،
🙏 پس هر چی به ما میده باید راضی باشیم و خدا رو شکر کنیم.
@BOYE_PELAK
#تلنگــر
ڪاغذوخـودڪارتـوبـَردار
بـرو👣یہگـوشہدنـجبشیـن~•
باحـوصلہواسہخـودتبنویـس✍🏻~•
#امـروز گناهی ڪه به خاطرش اینجا هستم رو تـرڪ میڪنم √...
قـربة الـے اللہ
از فـردا دیگـہ نمـازامـو !📿 اول وقـت مـےخـونم ( تـاریخبـزن )
قـربة الـے اللہ
گنـاهایـےڪہانـجاممیدےروبنـویس📄~•
تـاریخبـزنبگـوفلانروزقـرارهفلانڪاروڪنم . .√
#فقـطبہخـاطررضاےخـدا•••
ایـنمـاھ🌙رو↓
بـروتـوڪمپبخـواب
#ڪمپترڪگنـاه
سختـہولـےقشنگیاشـمداره
تحـملشڪنڪہتحمـلڪردنشهـَمخـوشہ~•
قـراربذاریـنبـاخـودتـون
هـَرروزیڪخـصلتبـَد❌~•
طـورےبشہڪہپـسفـردا
بـریمپیـشخـُدا
بگیـممثلاسیـدهـادےهستـم
چـهلروزِپـاڪم
دیـگہ این گناه رو تکرار نمـےڪنم🙂🖐🏿~•
🌿•°~( @BOYE_PELAK
⚠️ #ٺلݩگراݩھ |
همه فکر میڪنند چون
گرفتارند به خدا نمیࢪسند ؛✨
اما چون به خــدا نمیرسند گرفتارند !
#میࢪزا_اسماعــیل_دولابــۍ(ره)
@BOYE_PELAK
.
💂♀جوانے سر نماز براے #گناهش در حضور خدا گریہ می کند..
👥جوانے بخاطر اینکہ #دوست نامحرمش جوابش کرده گریہ مےکند..
💂♀جوانے تا صبح #قرآن میخواند و بہ تفکر میپردازد..
👥جوانے نامہ #نامحرمے را تا صبح نگاه میکند و تفکر میکند...
🧕🏻دخترے #چادرش را محکم میگیرد تا باد شرمگینش نکند..
🙍دخترے جلوے #باد میرود تا دیگران بہ او بنگرند..
💂جوانے کسے بهش فحش میده , ولی در جوابش میگوید : من #روزه ام..
👤جوانے #مادرش را بخاطر دیر آوردن غذا فحش میدهد..
💂جوانے خونش در #دفاع از دین بر زمین خون میریزد..
👤جوانے سر #قاچاق مواد مخدر تیر میخورد و خون آلود میمیرد..
💂جوانے #ریش میگزارد تا سنتے را زنده کند..
👤جوانے #ابرو میگیرد تا فتنہ اے را زنده کند..
💂جوانے دست #مادرش را میبوسد..
👤جوانے دست روے #مادرش بلند میکند..
💂جوانے #پدر پیرش را کول میکند و بہ حج میبرد..
👤جوانے #پدرش را کول میکند و به خانه سالمندان میبرد..
👌و پروردگارمﷻ می فرماید :
هرگز اهل جهنم و اهل بهشت
یکسان نیستند، اهل بهشت رستگارانند.
[سورة الحشر 20]
@BOYE_PELAK
عقلانیت ..
مقاومت ...
شجاعت ...
عزتواقتدار...
ترسوهاحقندارندازعقلانیتحرفبزنند.
#رهبر_انقلاب
@BOYE_PELAK
#تلنگـــــر 🌱
#سپاه_عباس 🖇
آقا پسر🧔🏻
کسی که میگه من پسر آسد علیـم
باید روحیه جهادی داشته باشه.
هیئتت برو در کنارش خانومت یادت نره
بسیجی باش در کنارش چند نفرم بیار تو راه
مذهبی باش ولی مذهبی نما نه. . .
. . .
[پ.ن]: این مکتب پسر بی حوصله نمیخواد! پسری که فقط دَم از شهادت و مذهبی بودن بزنه باخته؛)))
#چادریاعاشقترند
@BOYE_PELAK
°^چادرانه°^
#حجاب
.
.
وقتے ڪانونهاے سیاسے ضدایـ🇮🇷ــرانے
براے نابودے 🖤ـچـــادر شب و روز ندارن،
معلوم میشه چادر دیگه یه پارچه مشڪے ساده براے حفظ حجاب نیست‼️
یه اسلحه است... 😇👌🏻
.
.
اسلحتو زمین نذار!خواهر من😉 👊🏻
شاید بدون چادر حجــ🧕🏻ـابت ڪامل باشه،
ولے مبارزهات چی⁉️
#سرباز_حریم_بی_بی
🥀بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم🥀
@BOYE_PELAK
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_شصت_هفت
.
صبح زود به اصرار اسما و فاطمه رفتیم دڪتر برایم آزمایش نوشت .
روی صندلی نشسته بودم و پاهایم را تڪان میدادم .
_خانم همتا فرهمند ؟
بلند شدم و به سمتش رفتم .
اسما هم پشت سرم آمد .
جواب آزمایش را به دستم داد : بفرمایید .
_خانوم جوابش؟
لبخندی زد : مبارڪ باشه عزیزم شما باردارید .
مثل شوڪ زده ها بهش نگاه ڪردم .
دستش را تڪان داد : عزیزم خوبی؟
به خودم اومدم اسما نگاهی به من انداخت : همتا ؟
_خودم تو شوڪم اسما چیزی نگو .
برگه را گرفتیم و از آزمایشگاه بیرون آمدیم .
ڪنار آب میوه فروشی اسما ایستاد : بیا یه چیزی بخوریم .
_میل ندارم .
دستم را گرفت : بیا ببینم میل ندارم میل ندارم .
ڪنار پنجره نشستم برگه آزمایش را از ڪیفم بیرون آوردم و با دقت دیدم اره من باردار بودم .
اسما نگاهم ڪرد : اگر امیر بفهمه چقدر ذوق ڪنه هااا .
لبخندے زدم : خدایا چقدر خبر خوب ؛ هفته ی بعد امیر میاد وجود این بچه ...
باورم نمیشه خداروشڪر .
اسما دستم را گرفت : منڪه ڪلا هنگ ڪرده بودم .
سرے تڪان دادم بعد از خوردن آب میوه راه افتادیم تا این خبر خوب رو هم به مامان و خاله لیلا هم بگیم .
به مامان پیام دادم گفت ڪه خونه ے امیر هستش .
اسما ماشین را پارڪ ڪرد و در را باز ڪرد .
وارد خانه شدیم مامان ووخاله روے مبل نشسته بودند و حرف میزدند .
اسما با ذوق به سمتشان رفت : یه خــــبر خوووب .
خاله و مامان برگشتند سرے تڪان دادم و سلام ڪردم جواب سلامم را دادند .
_اولا سلام دوملاا چیشدههه؟
اسما شڪلاتی برداشت و داخل دهانش گذاشت : خبر به این مهمی رو ڪه اینطوری نمیگن .
چشمڪی زد ڪه خاله چشم غره اے نثارش ڪرد : باشه میدم بهت بگووو .
مامان نگاهی به من انداخت : د یکیتون حرف بزنه دق کردیم .
خندیدم و برگه آزمایش را روے میز گذاشتم خاله برگه را برداشت : خب این چیه؟
اسما خندید : د دارید دوباره مامان بزرگ میشید .
خاله و مامان نگاهی بهم انداختند : چییییی؟؟؟
اینبار سرم را پایین انداختم ڪه مامان به سمتم آمد : اسما چی میگه ؟؟؟
سڪوت ڪردم ڪه خاله با تشر گفت : حرف بزن دختر ؟؟
سرم را بلند ڪردم : درسته باردارم .
مامان و خاله ذوق ڪردند و خداروشکرے گفتند .
_وای اگر امیر بفهمه چقدر ذوق میڪنه ...
لبخندی زدم و راه اتاق امیر رو در پیش گرفتم وارد اتاقش شدم ریحانه روے تخت خوابیده بود ڪش چادرمو شل ڪردم و به سمتش رفتم .
پایین تخت نشستم چقدر دلم براے امیر تنگ شده بود .
اگر بدونه قراره یه تفر به جمع سه نفرمون اضافه بشه چقدر ذوق میڪنه .
ڪاش اینجا بود و با قربون صدقه رفتناش حال دلم را خوب میڪرد ...
چقدر دورے از معشوق سخته ...
تمام لحظات باید چشمت به گوشی باشه ڪه الان زنگ میزنه چرا زنگ نزد داشت دیوونم میڪرد ...
اشڪانم را پاڪ ڪردم پیراهنش را از ڪمدش برداشتم.
بوییدم ..
هق هقم شدت گرفت ؛ به پیراهن چنگ میزدم .
دلم براش تنگ شده بودددد ...
ڪمی ڪه آروم شدم دستی به سر ریحانه ڪشیدم .
پلڪانش تڪانی خورد و چشمانش را باز ڪرد .
لبخندی به رویش زدم : سلام فسقل مامان .
لبخندے کنج لبش نشست و چشمان عسلی اش را به من دوخت .
محکم گونه اش را بوسیدم : میخورمتااا.
خندید ڪه دوباره بوسیدمش .
تقه ای به در خورد بفرماییدے گفتم ڪه پدرشوهرم داخل شد .
به احترامش ایستادم : سلام بابا جون خسته نباشید .
لبخند مهربانی زد و نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید و با انگشتش اشڪانم را پاڪ ڪرد .
سرم را پایین انداختم که نشست روے تخت : بشین دخترم .
دستش را دراز ڪرد و ریحانه را از روی تخت برداشت و بغلش ڪرد .
پیشانی اش را بوسید و مثل همیشه قربان صدقه من و ریحانه رفت .
_لیلا میگفت یه وروجڪ دیگه داره به جمع ما اضافه میشه .
خجول سرم را پایین انداختم ڪه دستم را گرفت و فشار داد : سرتو بگیر بالا .
سرم را بلند ڪردم ڪه پدرانه در آغوشم گرفت : منم یه پدرم دلم برای اولادم تنگ میشه میدونم چی میڪشی بابا خالی ڪن خودتو نریز تو دلت ... نزار غمباد بشه .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@BOYE_PELAK
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_شصت_هشت
.
سرم را روے پاهایش گذاشتم و با تمام وجودم گفتم : خیلی سخته بابا ..
اشڪانم شدت گرفت .
با انگشتش پاڪ میڪرد و موهایم را نوازش میڪرد .
سرم را بلند ڪردم به چشمانم زل زد : قوی باش دخترم ... تو حالا تنها نیستی یه نفر دیگه تو وجودته ... به فکر اون باش ...
اشڪانم را پاڪ ڪردم ریحانه را بغل ڪرد و ایستاد : لباساتو عوض ڪن بیا تو پذیرایی بابا جان .
لبخندی زدم : به چشم حاجی .
خندید : از دست تو .
از اتاق بیرون رفت لباس هایم را عوض ڪردم و براے ڪمڪ به آشپزخانه رفتم .
خاله لیلا خیلی حواسش بود ڪه چیز سنگین بلند نڪنم و مواظب باشم ..
غذای مورد علاقه ے منو درست ڪرده بود .
تقریبا باهاشون شوخی میڪردم و نمیگذاشتم زیاد غصه امیر رو بخورن .
تلفن زنگ خورد .
به سمت تلفن رفتم : بعله؟
_سلام همتا جان ؟
با صداے امیر ذوق ڪردم : سلام امیر خوبی ؟
صدایش زیاد خوب نمیومد : الحمدالله تو خوبی ریحانه و خانواده خوبن ؟
_همه خوبیم ...
خاله لیلا با عجله به سمتم آمد : امی ر گوشی میدم به مامان .
گوشی را به سمت خاله گرفتم : سلام جان مادر خوبی دورت بگردم ؟ ماهم خوبیم ؛ دل ما هم برات تنگ،شده .
نگاهی به من انداخت : بیا ڪه اینجا اتفاقایی افتاده ...نمیگم بهت . باشه باشه مواظب خودت باش خدا به همراهت .
تلفن رو از خاله گرفتم صدای پر انرژی امیر پیچید : الو
لبخندے زدم : خبرو نمیگم بهت تا بیای .
_بگو دیگه ؟
_نخیر.
خندید : از دست تو ؛ من دیگه باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب خودت باش یاعلی .
_شما بیشتر یاعلی .
تلفن قطع شد .
نفس عمیقی ڪشیدم خیلی خوشحال بودم ڪه قراره پنج روز دیگه امیر رو ببینم .
میخواستم ببینم عکس العمل امیر چیه؟؟؟
••••
_جیزههه.
همانطور ڪه به سمت ریحانه میرفتم اسمش را صدا میزدم آرام روے دستش زدم : مگه نمیگم جیزه .
بعض ڪرد و دستش را مالید اخمے ڪرد و چهار دست و پا به سمت میز آیینه شمعدون رفت فڪر اینڪه اگر تڪانش بده آیینه برگرده روش عذاب آور بود .
پوفی ڪردم خدایااااا این دیگه عین امیر بود لجباز و یه دنده ...
خندیدم خوبه شده عین امیر ..
به سمتش رفتم و بغلش ڪردم روشو برگردوند .
چانه اش را گرفتم : چیه باز ناز داری؟
دستش را به سمتم گرفت .
یادمه همیشه وقتی دعواش میڪردم دستشو به امیر نشون میداد تو ببوسه امیرم دستشو میبوسید و زمزمه میڪرد : چشم شاهزاده خانم .
دستش را بوسیدم : چه میشه ڪرد چشم شاهزاده خانم .
لبخندے زد .
روی زمین گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم ؛ فردا قراره امیر بیاد دل تو دلم نبود برای دیدنش ... خیلے ذوق داشتم ..
دوست دارم ساعت ها بشینم و نگاهش ڪنم زل بزنم به چشم هایش و بگویم : میدونی خیلس دوستت دارم .
لبخندے بزند و بوسه اے به پیشانی ام بزند و بگوید : این تویی اینجا میزنی منکہ قلب ندارم...
میخندم و سرم را تڪان میدهم باید غذاے مورد علاقه اش رو درست ڪنم حتما صورت سفیدش؛ سیاه شده و ریش هایش بلند تر ...
میدونم وقتی برسه ڪلی میخواد از مظلومیت بچه هاے سوریه بگه از حرم بی بی تا منو اعصبانی ڪنه بهم قول داده بلافاصله ڪه سوریه امن شد ببرمت و اونجا رو نشونت بدم ...
باورم نمیشه ...
این همتایی ڪه الان اینجا نشسته و چقدر خونسرد و صبور شده ..
یادم میاد وقتی بابا میرفت ماموریت چقدر گریه میڪردم و آروم و قرار نداشتم و ڪارم هر روز و هر شبم گریه بود .
همیشه دوست داشتم جز اون خانواده هایی باشم ڪه بچه هاشونو میفرستن جبهه میگفتم راحتن دیگه ....
اما حالا میفهمم نمیشه بدون اونا دوام اورد .. چقدر سخته چشپ انتظاری...
چقدر سخته ڪه باید هر لحظه تن و بدنت بلرزه که الان زنگ میزنه چرا امروز زنگ نزد ...
اشڪانم را پاڪ ڪردم ....
صداے تلفنم ڪه بلند شد دستانم را شستم و به سمتش رفتم با دیدن اسم بابا لبخندے زدم : جانم؟
_سلام بابا جان خوبی ریحانه و تو راهیت خوبه؟
ناخودآگاه دستی به شڪمم ڪشیدم : الحمدالله خوبیم .
نفس عمیقی ڪشید و چند ثانیه ای سڪوت ڪرد : بابا جان خونه ای؟
نگاهی به ساعت انداختم : بله چطور؟
_هیچی میخواستم بیام یه سر بهتون بزنم .
_خان جون و بابت بزرگ خوبن ؟
_خوبن بابا چیزی نشده میخوام بیام عین قدیما باهم حرف بزنیم پدرو دختری .
لبخندی زدم : حتما منتظرتونم .
باشه ای گفت و بعد از خداحافظی قطع ڪرد ..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@BOYE_PELAK
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_شصت_نه
.
نمیدونم چرا دلشوره ے بدے به دلم افتاد و نگران شدم .
لباسم را عوض ڪردم و منتظر ماندم تا بابا بیاد ریحانه را روے پاهایم خوابوندم .
با صداے زنگ ریحانه را داخل اتاق گذاشتم و برگشتم به پذیرایی در را باز ڪردم .
چند قدمی نزدیڪ شد : سلام بابا جونم .
لبخند غمگینی زد انگار قدم هایش را به زور برمیداشت پیشانی ام را بوسید و با صدایی لرزان گفت : سلام دخترم .
روے مبل نشیت سینی چایی را به سمتش گرفتم .
نگاهی به من و بعد به سینی انداخت : دستت درد نکنه .
ڪنارش نشستم : این وقت شب چیزی شده؟
_نه دخترم گفتم بیام بهت سر بزنم .
لبخندی زدم : کار خوبی ڪردید داشتم خونه رو جمع و جور میڪردم فردا امی میاد نگه من نبودم شلخته شدی.
چشمانش بارانی شد چند بار نفس عمیق ڪشید و چشمانش را بازو بسته میڪرد .
به سمتش رفتم و نگران نگاهش ڪردم : چیزی شده؟
سڪوت ڪرد و دستم را گرفت : نه دخترم .
دستانش میلرزید و تند تند نفس عمیقی میڪشید معلوم بود نمیتونه جلوے اشڪانش را بگیرد .
_بابا من شمارو میشناسم تروخدا بگید چیشده ؟؟؟؟
باز هم سڪوت ڪرد سڪوتش داشت اعصابمو خورد و نگرانم میڪرد .
ناخودآگاه فڪرم ڪشیده شده به امیر ...
درد بدی زیر دلم پیچید .
نه نه ...خدایا امیر نه ...
تازه فهمیدم این وقت شب بابا نیومده با دخترش اختلاط ڪنه اومده تا یه حرف مهمی رو بزنه .
با ترس و دلهره زمزمه ڪردم : امیر؟
دستش را از دستم بیرون ڪشید و سرش را پایین انداخت.
دیگه نمیتونستم تحمل ڪنم با تمام وجودم صدایش زدم : بــــااابــــااااا حرف بزنیددد .
شانه هایش تڪان میخورد یعنی داشت گریه میڪرد .
_بابا امیر شهید شده!!؟؟
صدای گریه اش ڪه بلند شد .
با گریه و التماس ڪنان گفتم : واااای نههه بابا تروخدا بگید مجروح شدههه نه نه اصلا دست و پاش شکسته باشه نه امیر شهید نشده دروغهههه اشتباههههه شدههه ...
نهههه بابا نههههه .
درد زیر دلم بیشتر میشد دلم برای طفلی ڪه در شڪم داشتم میسوخت ...
نههههه امیرم زندستتت داره نفس میڪشههه خودش گفته نفسم بسته به نفسااتتت پس چرااا من نفس میڪشممم .
بابا جون دروغه لطفا از این شوخیا بامن نکنید .
بلند شدم و ایستادم : نه بابا ریحانه تو اتاقشه منتظر باباشهه ؛ باباشش فردا میرسه ایران میاد خونه تا نازدونشو بغل ڪنه خودم براش برنامه دارم میخوام بگم بابا شدههه امیر زندست دروغه فردا میاد خونه سالمه هیچی ام نشده ؛ دیگه بسه طاقت ندارم شوخی نڪنید با من .
از درد زانو زدم ڪه بابا به سمتم آمد و محڪم بغلم ڪردم : چیزی نیست بابا آروم باش به فکر اون بچه باش ...
ڪتش را چنگ زدم و بیحال گفتم : بابااااا امیر زندستتتت امیرمن نفس میڪشهه امیر فردا میاددد ریحانه منتظرشه من منتظرشمممم اون باید بدونه بابا شده دروغهههه ...
دردم بیشتر شده بود ...
چشمانم را بستم و سرم را روے شانه ے بابا گذاشتم و چیزی متوجه نشدم ...
••••
چشمانم را باز ڪردم؛ سرم خیلی درد میڪرد .
با سوزش دستم آخ بلندے گفتم نگاهے به دستم انداختم ڪه سرم بهش وصل بود ...
اتفاقات رو دوره ڪردم دیگه اشڪی برای ریختن نداشتم نگاهے به جاے خالی امیر انداختم و آهے ڪشیدم .
نه نه امیر نفس میڪشه دروغه ...
دستم را دراز ڪردم و بالشتش را به سمت خودم ڪشیدم و به سختی سرم را رویش گذاشتم : امیر نداشتیما منکه میدونم تو نفس میڪشی دروغه ڪی گفته تو نفس نمیڪشی .
نگاه کن ریحانه بیقرارته دلش تنگ شده تو که دوست نداری اشڪای ریحانه رو ببینی غیر از اون مگه نمیگفتی دوست دارم دوباره بابا بشم نمیخواے بدونی بچه چیه .
صداے گریه از پشت در ڪه بلند شد چشمانم را بازو بسته ڪردم ...
سوزن را از دستم بیرون ڪشیدم هنوزم زیر دلم درد میڪرد .
همینڪه بلند شدم سرم گیج رفت دستم را به دیوار گرفتم .
به سمت در رفتم و در را باز ڪردم .
نگاهے به پذیرایی انداختم که همه گریه میڪردند .
اخمی ڪردم و دستم را محڪمتر به دیوار گرفتم .
مامان نگاهی به من انداخت : چرا بلند شدی دورت بگردم .
نگاهے به ریحانه انداختم ڪه خوابیده بود .
_بسههه چرا اینجاااا جمع شدیددد برید خواهش میڪنم بریدددد بیرون همههه ؛ امیر چیزیش نشدههه نفس میڪشهههه امیر من زندست و شهید نشدههه .
دستم را روے قلبم گذاشتم : نگاهههه قلبم میزنه پس زندست ...
صدااے ناله ے خاله لیلا بلند شد اسما هم یڪ جا نشسته بود و به دیوار زل زده بود .
به سمت پدرشوهرم رفتم : بابا؟
چشمان به خون نشسته اش را به من دوخت : جان بابا؟
_میشه بگید برن بابا امیر من زندست .
سرش را پایین انداخت .
_تروخداااا برید بیروننن .
به سمت خاله لیلا رفتم و جلوے پایش زانو زدم : مامان لیلا مگه باور ندارید امیر نفس میڪشه و اینا دروغ میگن .
سرے تڪان داد : میگم پسرم زندست آیییی مادرررر اینا نمیفهمنننن چرااااا ...
از جایم بلند شدم .
پدرشوهرم نگاهی به من و بعد به پدرم انداخت : بلند شید .
مامان به سمتم آمد : همتا تو حالت خوب نیستتت .
لبخندی زدم : حالم خوبه میخوامم برای فردا آماده بشم امیر
از شهید بابایے پرسیدند:
عباس چہ خبر چہ کار میکنے!؟
گفت:
بہ نگهبانے دل مشغولیم تا کسے جز خدا وارد نشود.
@BOYE_PELAK
[• #خانواده👨👩👧👦 •]
امامرضا﴿؏﴾:
سزاوار است کہ مرد نسبت به خانوادهاش گشاده دست باشد تا آنها آرزوی مرگ او را نکنند ..❤️
📚منلایحضرهالفقیه؛ج۲؛ص۶۸
#چهلحدیثزندگےساز
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
@BOYE_PELAK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️واکنش عجیب مادر شهید محمود رادمهر، بعد از شنیدن خبر بازگشت فرزند شهیدش
▫️بگذار دشمن خود را بفريبد و در انتظار از پا نشستن ما باشد.
آينده از آنِ فرزندان ماست، فرزنداني كه در دامن عفت مادران مسلمانشان، راهيان صديقهی زهرا و زينب كبری عليهماالسلام، رشد ميكنند؛
مادرانی كه با حجاب سياهشان خون سرخ شهدا را پاسداری می كنند... شهید آوینی(ره)
#شهدای_خان_طومان
🆔 @BOYE_PELAK
متن زیارت عاشورا:
«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
#ختم_صلوات
ختم صلوات امروز بہ نیت:
شهید بابک نوری
|ارسال صلواتها بھ نشونےِ:
♡ @zeinabi82 ♡
|جمع صلـوات تلاوت شده:
۳۰۰