.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_شصت_نه
.
نمیدونم چرا دلشوره ے بدے به دلم افتاد و نگران شدم .
لباسم را عوض ڪردم و منتظر ماندم تا بابا بیاد ریحانه را روے پاهایم خوابوندم .
با صداے زنگ ریحانه را داخل اتاق گذاشتم و برگشتم به پذیرایی در را باز ڪردم .
چند قدمی نزدیڪ شد : سلام بابا جونم .
لبخند غمگینی زد انگار قدم هایش را به زور برمیداشت پیشانی ام را بوسید و با صدایی لرزان گفت : سلام دخترم .
روے مبل نشیت سینی چایی را به سمتش گرفتم .
نگاهی به من و بعد به سینی انداخت : دستت درد نکنه .
ڪنارش نشستم : این وقت شب چیزی شده؟
_نه دخترم گفتم بیام بهت سر بزنم .
لبخندی زدم : کار خوبی ڪردید داشتم خونه رو جمع و جور میڪردم فردا امی میاد نگه من نبودم شلخته شدی.
چشمانش بارانی شد چند بار نفس عمیق ڪشید و چشمانش را بازو بسته میڪرد .
به سمتش رفتم و نگران نگاهش ڪردم : چیزی شده؟
سڪوت ڪرد و دستم را گرفت : نه دخترم .
دستانش میلرزید و تند تند نفس عمیقی میڪشید معلوم بود نمیتونه جلوے اشڪانش را بگیرد .
_بابا من شمارو میشناسم تروخدا بگید چیشده ؟؟؟؟
باز هم سڪوت ڪرد سڪوتش داشت اعصابمو خورد و نگرانم میڪرد .
ناخودآگاه فڪرم ڪشیده شده به امیر ...
درد بدی زیر دلم پیچید .
نه نه ...خدایا امیر نه ...
تازه فهمیدم این وقت شب بابا نیومده با دخترش اختلاط ڪنه اومده تا یه حرف مهمی رو بزنه .
با ترس و دلهره زمزمه ڪردم : امیر؟
دستش را از دستم بیرون ڪشید و سرش را پایین انداخت.
دیگه نمیتونستم تحمل ڪنم با تمام وجودم صدایش زدم : بــــااابــــااااا حرف بزنیددد .
شانه هایش تڪان میخورد یعنی داشت گریه میڪرد .
_بابا امیر شهید شده!!؟؟
صدای گریه اش ڪه بلند شد .
با گریه و التماس ڪنان گفتم : واااای نههه بابا تروخدا بگید مجروح شدههه نه نه اصلا دست و پاش شکسته باشه نه امیر شهید نشده دروغهههه اشتباههههه شدههه ...
نهههه بابا نههههه .
درد زیر دلم بیشتر میشد دلم برای طفلی ڪه در شڪم داشتم میسوخت ...
نههههه امیرم زندستتت داره نفس میڪشههه خودش گفته نفسم بسته به نفسااتتت پس چرااا من نفس میڪشممم .
بابا جون دروغه لطفا از این شوخیا بامن نکنید .
بلند شدم و ایستادم : نه بابا ریحانه تو اتاقشه منتظر باباشهه ؛ باباشش فردا میرسه ایران میاد خونه تا نازدونشو بغل ڪنه خودم براش برنامه دارم میخوام بگم بابا شدههه امیر زندست دروغه فردا میاد خونه سالمه هیچی ام نشده ؛ دیگه بسه طاقت ندارم شوخی نڪنید با من .
از درد زانو زدم ڪه بابا به سمتم آمد و محڪم بغلم ڪردم : چیزی نیست بابا آروم باش به فکر اون بچه باش ...
ڪتش را چنگ زدم و بیحال گفتم : بابااااا امیر زندستتتت امیرمن نفس میڪشهه امیر فردا میاددد ریحانه منتظرشه من منتظرشمممم اون باید بدونه بابا شده دروغهههه ...
دردم بیشتر شده بود ...
چشمانم را بستم و سرم را روے شانه ے بابا گذاشتم و چیزی متوجه نشدم ...
••••
چشمانم را باز ڪردم؛ سرم خیلی درد میڪرد .
با سوزش دستم آخ بلندے گفتم نگاهے به دستم انداختم ڪه سرم بهش وصل بود ...
اتفاقات رو دوره ڪردم دیگه اشڪی برای ریختن نداشتم نگاهے به جاے خالی امیر انداختم و آهے ڪشیدم .
نه نه امیر نفس میڪشه دروغه ...
دستم را دراز ڪردم و بالشتش را به سمت خودم ڪشیدم و به سختی سرم را رویش گذاشتم : امیر نداشتیما منکه میدونم تو نفس میڪشی دروغه ڪی گفته تو نفس نمیڪشی .
نگاه کن ریحانه بیقرارته دلش تنگ شده تو که دوست نداری اشڪای ریحانه رو ببینی غیر از اون مگه نمیگفتی دوست دارم دوباره بابا بشم نمیخواے بدونی بچه چیه .
صداے گریه از پشت در ڪه بلند شد چشمانم را بازو بسته ڪردم ...
سوزن را از دستم بیرون ڪشیدم هنوزم زیر دلم درد میڪرد .
همینڪه بلند شدم سرم گیج رفت دستم را به دیوار گرفتم .
به سمت در رفتم و در را باز ڪردم .
نگاهے به پذیرایی انداختم که همه گریه میڪردند .
اخمی ڪردم و دستم را محڪمتر به دیوار گرفتم .
مامان نگاهی به من انداخت : چرا بلند شدی دورت بگردم .
نگاهے به ریحانه انداختم ڪه خوابیده بود .
_بسههه چرا اینجاااا جمع شدیددد برید خواهش میڪنم بریدددد بیرون همههه ؛ امیر چیزیش نشدههه نفس میڪشهههه امیر من زندست و شهید نشدههه .
دستم را روے قلبم گذاشتم : نگاهههه قلبم میزنه پس زندست ...
صدااے ناله ے خاله لیلا بلند شد اسما هم یڪ جا نشسته بود و به دیوار زل زده بود .
به سمت پدرشوهرم رفتم : بابا؟
چشمان به خون نشسته اش را به من دوخت : جان بابا؟
_میشه بگید برن بابا امیر من زندست .
سرش را پایین انداخت .
_تروخداااا برید بیروننن .
به سمت خاله لیلا رفتم و جلوے پایش زانو زدم : مامان لیلا مگه باور ندارید امیر نفس میڪشه و اینا دروغ میگن .
سرے تڪان داد : میگم پسرم زندست آیییی مادرررر اینا نمیفهمنننن چرااااا ...
از جایم بلند شدم .
پدرشوهرم نگاهی به من و بعد به پدرم انداخت : بلند شید .
مامان به سمتم آمد : همتا تو حالت خوب نیستتت .
لبخندی زدم : حالم خوبه میخوامم برای فردا آماده بشم امیر