#بچه_های_کار😔
دخترک هنوز دستش در دست برادر بزرگش بود گاهی سر کوچک خود را با آن چشمان بادامی جذاب بالا میبرد و موهای مشکی و لختش روی شانه هایش آویزان می شد و به برادر نگاه میکرد انگار منتظر بود که او خبری برایش داشته باشد اما مثل دفعات قبل دوباره نگاه غمگینش به روی سنگهای پیاده رو می افتاد ولی در دل امید داشت که اینبار روزش در کنار شیشه ماشینهای رنگ وارنگ و انسان های سنگدل خلاصه نشود تابی به بدنش داد دست برادر محکم تر فشرد برادرش به بیتابی همیشه گی خواهرش عادت داشت هر روز در حوالی همین ساعات برادر روحش را در همین مکان جا میگذاشتد و جسمی که دیگر برایش ارزشی نداشت را به سمت کارگاهی که در ان گارگر ساده ای بیش نبود میبرد خواهر چشمانش را به گل های قرمز رنگ برادر داد لبخند بی جانی که از برادر تحویل میگرفت شعله کوچک گرمی در دلش بر پا کرد برادر روبه رویش زانو زد موهای فر ش را پشت گوشش انداخت دست گل رز قرمز رنگش را به دستش داد عطر گل ها تا گوشت پوستش نفوذ کرد طراوتی را در روحش را به وجود اورد و اورا از همه خستگی های بچه گانش دور کرد رادر خواهر را مهمان اغوش گرمش کرد اورا محکم فشرد زمان جدایی همیشه طعم تلخش را در قلب اغاز میکند