.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_ششم
#عطر_نرگس
.
دستی روے شانه ام مینشـیند هراسان سَرَم را بلند میڪنم با دیدن دخـتر چادرے ڪنارم اشڪانم را پاڪ میڪنم ڪه لبخنـدی به رویم میزند : سلام عزیزم حالت خـوبه !؟
_س سلام ممنـون شما!؟
ڪنارم مینشیند : من هانیه ام خـادم مسجـد ، دیدم خیلی دارے گریه میڪنی نگرانـت شدم .
لبخندی،از مہـربانیش میزنم: خوشبختم ، منـم همتام ...
_چه اسم زیبایی ، ان شاءالله سلامـت باشی .
_همچنین ...
همانطور ڪه بلند میشود میگوید : اومدم صدات ڪنم بگم الان نماز شروع مـیشه ...
تشڪر میڪنم و چادرم را درست میکنم ڪنارم می ایستـد و جانماز جیبی اش را از ڪیفش در می آورد و قامت میبندد ، من ڪه تا حالا نمـاز جماعت نخواندهـ بودم حرڪات او را انجام میدهم ، هر ڪاری او میڪرد من هم انجام میدادم بعـد از خواندن نمـاز قصد میڪنم بروم ڪه هانیه صدایم میزند : ببخشید همتا جان ...
برمیگردم دختر خوبیه ، خوشم میاد ازش چہـره اش خیلی بانمڪ است و روسری اش را مدل خاصی بسته است ، همان مدلی ڪه مامان همیشه برایم میبست ڪمی فڪر میڪنم ، یادم می آید ڪه اسمش لبنانی است .
نزدیڪم میشود و ڪتابی را از ڪیفش در می آورد و به طرف من میگیرد : خیلی خوشحال شدم ڪه با شما آشنا شدم این ڪتاب ڪمڪت میڪنه تا تصمیم بہتـری بگیری ...
سوالی نگاهش میڪنم ڪه لبخندی میزند : وقتی اومدم ڪنارت نشستم داشتی گریه میڪردی و حرفاتم بلند تڪرار میڪردی تصمیمی ڪه میخواستی در مورد چادر بگیری ...
نمیدانم چرا با حرفش اعصبانی نشدم برعڪس آرامش عجیبی گرفتم با همه ے دختراے چادری اطرافم فرق می ڪرد خیلی دوست داشتم بیشتر ببینمش برای همین ڪتاب را از دستش گرفتـم و گفتم : ممنون ...
لبخندی زد و گفت : در پناه خدا ، یاعلی ...
ناخود آگاه من هم یاعلی میگویم و از مسجد خارج میشوم ڪتاب را داخل ڪوله ام میگذارم بعد از گرفتن تاڪسی راهی خانه میشوم ..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→