eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
257 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 (بخش اول ) . ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، منظورش از آبرو چی بود ، ڪم ڪم داشتم از ساناز میترسیدم آخه چرا من ، من ڪه ڪارے به ڪارش نداشتم ، چراااا! _آجی همتا؟ نگاهی به هانا انداختم : جانم ! به سمتم آمد : میشه منو ببرے پیش فاطمه ، آخه مامان گفت ڪه اسما قراره بره خونه عمو . لبخندے زدم : برو حاضرشو ببرمت . جیغ بلندی ڪشید و به طرف ڪمدش رفت و لباس هاے بیرونش را به تن ڪرد . بی حوصله بلند شدم و به طرف ڪمد لباس هایم رفتم پیراهن بلند سرمه اے رنگی را برداشتم و بر تن ڪردم روسری سرمه اے مشڪی ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادر عربی ام را برداشتم : هانا حاضری! _آله بریم . در اتاق را باز ڪرد گوشی ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم نگاهی به مامان انداختم ڪه روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند به طرفش رفتم : مامان من میرم خونه ے عمو علی ، هانارم میبرم . نگاهی به صورتم انداخت : باشه مواظب به خودتون باشید. چشمی میگویم و بعد از خداحافظی دست هانا را میگیرم و به سمت خیابان حرڪت می ڪنیم. وارد کوچه میشویم ، و به طرف خونه ے عمو میروم و زنگ را میزنم . _بله _همتام . بلافاصله در باتیڪی باز میشود ، لبخندی میزنم در را باز میڪنم با دیدم احسان و امیر ڪه مشغول شستن صورتشان هستند سرم را پایین می اندازم و آرام سلام میڪنم . نگاه احسان و امیر کشیده میشود به من و هر دو جواب سلامم را میدهند : سلام . هانا دستش را از دستم میڪشد و به سمت احسان می رود ، احسان روی دوپایش مینشیند و آغوشش را باز میڪند : به وروجڪ خانوم ، خوبی ! _خوفم ت خوفی . امیر لپش را میڪشد : نمکدونه هاا. _من اسمم هاناست نمڪدون نیستم . صدای خنده ے امیر و احسان بلند می شود از حاضر جوابی هانا خنده ام می گیرد.. فاطمه چادر به سر وارد حیاط می شود : همتا بیا تو دیگه ! _سلام ، نه دیگه من میرم ، فردا ڪلاس دارم ... _بیا تو حالا ... _نه دیگه برم . خداحافظی می ڪنم و به سمت خانه حرڪت میڪنم... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش دوم ) . بی حوصله ڪوله ام را از روی صندلی برمی دارم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم تا ساعت ۶ ڪلاس داشتم و خسته ےخسته بودم ، وارد حیاط دانشگاه شدم ، زمین خیس بود و بارون می بارید لبخندی ڪنج لبم نشست ، ناخودآگاه زیر لب گفتم : الهم عجل الولیڪ الفرج ... چادرم را درست کردم و از دانشگاه خارج شدم ، تاڪسی نبود و تا ایستگاه اتوبوس خیلی راه بود و من خسته بودم ، اما مجبور شدم ڪه پیاده بروم ، قدم زدن زیر بارونو خیلی دوست داشتم ، یه حس دیگه ای داشت ، نفس عمیقی ڪشیدم بوی خاڪ نم خورده را دوست داشتم ... توی حس و حال خودم بودم ڪه ماشینی جلوی پام ایستاد نگاهی به سمت راستم انداختم دو تا پسر ڪه لبخند میزدند : خانوم خانوما برسونیمت . ‌لعنت بر دل سیاه شیطون . قدم هایم را تند ڪردم ڪه بوق زدند ، دستم را مشت ڪردم و سر به زیر گفتم ‌: مزاحم نشید لطفا . _وااایی مامانم اینا ، ترسیدم . پوفی ڪردم ڪه در ماشین را باز ڪرد و پیاده شد نفسم حبس شد ، چند قدمی جلو آمد و من چند قدمی عقب رفتم ، چادرم را در دست گرفته بودم یازهرا میگفتم ، هیچ عابری هم نبود تو خیابون و خلوت بود فقط صدای ماشین ها بود. نگاهم ڪشیده شد به پسری ڪه داشت سوار ماشین میشد . نزدیڪم شدن چشمانم را از ترس بستم و بلند جیغ ڪشیدم ، و با صدای بلند یا زهرا میگفتم . با احساس کشیدن چادرم چشمانم را باز ڪردم ، چاقویش را نزدیڪ پہلویم آورد از ترس میلرزیدم نفسم بالا نمیومد و صدایی از گلویم خارج نمی شد ، ڪه صداے مردانه ای از پشت به گوش رسید : چه غلطی داری میڪنی !؟ پسری ڪه پشت فرمون بود بلند گفت : بیاا بریم سینا الان میرسه . پسرڪ چاقو را نزدیڪ آورد و .... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش سوم ) . بی حوصله ڪوله ام را از روی صندلی برمی دارم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم تا ساعت ۶ ڪلاس داشتم و خسته ےخسته بودم ، وارد حیاط دانشگاه شدم ، زمین خیس بود و بارون می بارید لبخندی ڪنج لبم نشست ، ناخودآگاه زیر لب گفتم : الهم عجل الولیڪ الفرج ... چادرم را درست کردم و از دانشگاه خارج شدم ، تاڪسی نبود و تا ایستگاه اتوبوس خیلی راه بود و من خسته بودم ، اما مجبور شدم ڪه پیاده بروم ، قدن زدن زیر بارونو خیلی دوست داشتم ، یه حس دیگه ای داشت ، نفس عمیقی ڪشیدم بوی خاڪ نم خورده را دوست داشتم ... توی حس و حال خودم بودم ڪه ماشینی جلوی پام ایستاد نگاهی به سمت راستم انداختم دو تا پسر ڪه لبخند میزدند : خانوم خانوما برسونیمت . ‌لعنت بر دل سیاه شیطون . قدم هایم را تند ڪردم ڪه بوق زدند ، دستم را مشت ڪردم و سر به زیر گفتم ‌: مزاحم نشید لطفا . _وااایی مامانم اینا ، ترسیدم . پوفی ڪردم ڪه در ماشین را باز ڪرد و پیاده شد نفسم حبس شد ، چند قدمی جلو آمد و من چند قدمی عقب رفتم ، چادرم را در دست گرفته بودم یازهرا میگفتم ، هیچ عابری هم نبود تو خیابون و خلوت بود فقط صدای ماشین ها بود. نگاهم ڪشیده شد به پسری ڪه داشت سوار ماشین میشد . نزدیڪم شدن چشمانم را از ترس بستم و بلند جیغ ڪشیدم ، و با صدای بلند یا زهرا میگفتم . با احساس کشیدن چادرم چشمانم را باز ڪردم ، چاقویش را نزدیڪ پہلویم آورد از ترس میلرزیدم نفسم بالا نمیومد و صدایی از گلویم خارج نمی شد ، ڪه صداے مردانه ای از پشت به گوش رسید : چه غلطی داری میڪنی !؟ پسری ڪه پشت فرمون بود بلند گفت : بیاا بریم سینا الان میرسه . به سمت صاحب صدا برگشتم با دیدن امیر شوڪه شدم ، ڪه نزدیک پسر شد و یقه اش را گرفت و مشتی حواله اش ڪرد. چاقو را نزدیڪ پهلویش ڪرد و محڪم فرو ڪرد ، جیغ بلندی ڪشیدم ، ڪه پسر به سمت من آمد عصب رفتم ڪیفم را چنگ زد و سوار ماشین شد و رفت . نگاهی به امیر انداختم ڪه غرق خون بود ، و در خودش میپیچید ، سرش را بلند ڪرد : شما ڪه چیزیتون نشده ! فقط نگاهش میڪردم به سمتش رفتم : چ.ا چاقو خوردید ! _چیزی نیست . قصد ڪردم ڪه گوشی ام را بردارم ڪه یادم افتاد تووڪوله ام بودهـ. هینی ڪشیدم : موبایل دارید . سرش را به نشانه ے مثبت تکان داد و با دست سالمش گوشی را از جیبش در آورد و به سمتم گرفت . با دستایی لرزان شماره اورژانس را گرفتم . بعد از چند بوق جواب دادند ‌، با صدایی ڪه غرق بغض بود فقط تونستم بگم یه نفر اینجا چاقو خورده و آدرس رو دادم ... بعد از ۵دقیقه رسیدند و امیر را روی برانڪارد گذاشتند به سمتشان رفتم و سوار شدم ، نگاهی به امیر انداختم و به خودم لعنت می فرستادم ، حالا جواب خانوادشو چی بدم ، ای خدا ... با چشمانی پف ڪرده به آستین لباسش خیره شدم و گفتم : ح حالتون خوبه . بی رمق سری تڪان داد و چشمانش را بست ... به بیمارستان رسیدیم دنبال تخت میرفتم ڪه وارد اتاقی شدن قصد ڪردم وارد شوم ڪه پرستار گفت شما همسرشونین !؟ _نه ! سوالی نگاهم ڪرد ڪه گفتم : مزاحمم شده بودن ایشون اومدن و با هم درگیر شدن . باشه ای گفت و به سمت اتاق رفت . به طرف صندلی رفتم و بغ ڪرده رویش نشستم و اشڪ میریختم حالا چجوری به خانوادش خبر بدم . ای خـدا ... بعد از چند دقیقه پرستاری ڪه از من سوال می پرسید به طرف تلفن رفت و شماره ای را گرفت و مشغول صحبت شد . یڪ ساعتی می شد ڪه منتظر بودم و زیر لب صلوات میفرستادم . ڪه صدای آشنای ڪسی را شنیدم . سرم وا برگرداندم با دیدن خاله لیلا و عمو ناصر و احسان و اسما چشمانم گرد شد حالا چی بگم . خاله لیلا به سمتم آمد و اسما هم پشت سرش زیر لب سلام ڪرد ، ڪه خاله لیلا روبه اسما گفت : برو یه لیوان آب بیار . اسما قصد ڪرد بلند شود ڪه احسان گفت : شما بشینید خودم میارم . تشڪر ڪرد بعد از چند لحظه با لیوان آبی برگشت ، لیوان را به سمت خاله گرفت خاله به رویم لبخندی زد و لیوان را به سمتم گرفت : رنگ به رو نداری بخور ! از ڪارش تعجب ڪردم ڪه احسان گفت : چیشدهـ!!؟ نفس عمیقی ڪشیدم و ماجرا را تعریف ڪردم و اشڪ ریختم.. خاله لیلا گونه ام را بوسید و بلند شد ، به طرف اتاق رفت و زیر لب چیزی گفت ..بعد از چند دقیقه اوردنش هنوز بیشهوش بود خاله لیلا باوبغض نگاهش ڪرد . و بردنش ، دڪتر بیرون آمد عمو ناصر به سمتش رفت ڪه دڪتر ایستاد : حالشون خوبه ، مقاومت بدنشون زیاد بود یڪ ساعت دیگه به هوش میاد . خاله زیر لب خداروشڪرے گفت اما من هنوز خودمو مقصر میدونستم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش چهارم ) . نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱بود حتما تا الان مامان و بابا کلی بهم زنگ زدن ، وای خـداا. احسان نگاهی به من نی اندازد و نزدیڪم می شود: چیزی شده!؟ بی حوصله می گویم : گوشیمم تو کوله ام بوده می ترسم مامان و بابام نگرانم بشن که شدن. گوشی اش را از جیبش در می آورد و به سمتم می گیرد : بیا زنگ بزن به عمو بگو . تشڪر میڪنم شماره بابا را می گیرم ، بعد از چند بوق جواب می‌دهد. _الو ‌با صدایی بغض آلود میگویم : سلام بابا جون همتام . با صدایی که نگرانی و خشم قاطیش شدست میگوید : سلام کجایی تو دختر ما مردیمو زنده شدیم . _ببخشید بابا جون میشه بیاید بیمارستان ! _‌بیمارسـتان برای چی ، چیشدهههه همتا ! _از دانشگاه برمیگشتم یه چند نفر مزاحمم شدن آقاے ارسلانی با اونا درگیر شدن و چاقو خوردن . پدرم یا حسینی گفت : باشه بابا آروم باش ، آدرسو اسم ام اس کن . چشمی گفتم و خداحافظی ڪردم . گوشی را به احسان دادم و تشڪر ڪردم ، نگاهی به عمو ناصر انداختم : من شرمندم واقعا ، ببخشید! عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : اشڪال نداره دخترم ، هر ڪس دیگم بود این ڪارو میڪرد ‌. بعدشم امیر ما عادت داره ، یا چاقو میخوره یا تیر . لبخندی زدم . پرستار در اتاق را باز ڪرد و لبخندی به خاله لیلا زد و گفت : به هوش اومدن میتونید برید ببینیدشون،‌ فقط سریعتر ... خاله لیلا تشڪر ڪرد و به سمت اتاق رفت اسما و عمو و هم پشت سرش رفتند. _نمیرید تو!؟ نفس عمیقی ڪشیدم : بابا اومد میام . باشه ای گفت و به طرف اتاق رفت و وارد شد . نگاهی به راهرو بیمارستان انداختم با دیدن بابا بلند شدم و صدایش ڪردم با دیدن من به سمتم آمد : خوبی!چیزیت نشده !؟ لبخندی میزنم : من خوبم بابا جون . _ناصر و احسان کجان !؟ با دست به در اتاق اشاره می ڪنم : رفتن داخل . آهانی می گوید : بیا بریم ماهم . باشه ای میگویم و همراه بابا وارد اتاق می شوم . احسان مشغول ور رفتن با امیر بود ‌ امیر با دیدن ما قصد ڪرد بلند شود ڪه بابا به طرفش رفت : نه پسرم نمیخواد راحت باش . بابا پیشانی امیر را بوسید و ازش تشڪر ڪرد . چادرک را در دستم گرفتم و به طرفشان رفتم : س سلام . سر به زیر جواب سلاممو داد . و مشغول احوالپرسی با بابا شدش . تقه ای به در خورد و پرستاری وارد اتاق شد : مریض باید استراحت ڪنه . خالع لیلا پیشانی امیر را بوسید و گفت : ما بیرونیم مادر . امیر لبخند مهربانی زد و گفت : چیزی نیست مادر برین خونه استراحت ڪنید . قصد میڪنم از اتاق خارج شوم ڪه ناخودآگاه می گویم : ممنونم اگر شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد... سرش را پایین انداخت : هر ڪسی جای من بود اینڪارو میڪرد . _به هر حال ممنونم . و بلافاصله از اتاق خارج شدم بابا مشغول خداحافظی بود نگاهی به صورتم انداخت : بریم. بی رمق گفتم : بله . از همه خداحافظی ڪردم و به سمت ماشین بابا حرڪت ڪردم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→