.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_یڪم
.
وارد خانه شدم ڪه مامان نگاهی به صورتم ڪرد و گفت : چیزی شده همتا !
به زور لبخند زدم : نه خوبم یڪم سرم درد میڪنه.
خاله لیلا نگاهی به من انداخت چیزی در گوش زن عمو گفت ڪه زن عمو لبخندی زد .
به سمت اسما و فاطمه رفتم و ڪنارشون نشستم در مورد درس و دانشگاه صحبت میڪردند .
چشمانم را بستم خدایا ڪمڪم ڪن ، میدونم هستی ، رو سیاهم اما ببین ڪه لبریز اشڪم ...
_یالله یالله .
چشمانم را باز ڪردم نگاهم ڪشیده شد به احسان ڪه ڪنارش پسرڪـی ایستاده بود ، ڪنجڪاو شدم ڪه عمو علی گفت : به به امیر آقاے گل ، چه عجب عمو ..
یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم ڪه فاطمه محڪم به پهلویم زد و گفت : همتا امیر آقا پسر خاله لیلا و عمو ناصِرِ اونطوری نگاه نکن ...
پهلویم را گرفتم و نیشگون ریزی از بازویش گرفتم : دستت بشڪنه فاطمه ...
صورت سفیدش شباهت زیادی به خاله لیلا داشت چشمان عسلی اش بی شڪ به عمو ناصر رفته ...
احسان و امیر به سمت مردها میروند و ڪنار بابامو بابا بزرگ می نشینند ، احسان نگاهی گذرا به صورتم می اندازد و سرش را پایین می اندازد .
با سنگینی نگاهـ ڪسی برگشتم ڪه نگاهم به مامان خورد ڪه چشم غرهـ میرفت .
برای درست ڪردن سالاد به آشپزخانه رفتم طولی نڪشید ڪه اسما و فاطمه هم آمدند و روے صندلی نشستند ، همانطور ڪه ڪاهو ها را خرد میڪردم اسما لبخندی به رویم زد و گفت : همتا جان ، تڪ بچه اے!؟
نگاهی به اسما انداختم قصد ڪردم دهان باز ڪنم ڪه فاطمه زودتر گفت : نه بابا ، یه آجیه فسقل داره ، همونی ڪه ڪنار احسان نشسته بود دیگه اونه ...
_عزیزم ، خدا حفظش کنه ...
لبخندی نثارش ڪردم و گفتم : ممنونم عزیزم .
و مشغول خرد ڪردن کاهو ها شدم بعد از نیم ساعت ڪاهو را در ظرف ریختم و رویش را زیبا تزئین ڪردم ...
سفرهـ اے را پہن ڪردیم و بعد از چیدن وسایل خان جون آقایان را صدا زد ڪنار خان جون نشستم ، عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : ماشاءالله ، چقدر بزرگ شدے دخترمـ ...
لبخند خجولی زدم و مشغول خوردن غذا شدیم .
بعد از شستن ظرف ها همه آماده رفتن شدیم .
لیلا خانم گونه ام را بوسید و گفت : حتما بازم بیاین با فاطمه خونه ے ما .
لبخندی زدم : حتما مزاحمتون میشیم .
به سمت اسما رفتم و در آغوشش ڪشیدم ...
دختر خوبی بود دوسش داشتم درست مثل خود خاله لیلا ...
بعد از خداحافظی از خان جون و.. به سمت خانه حرڪت ڪردیم ، دستی روی موهای هانا ڪشیدم ڪه آرام روی پاهایم خوابش برده بود ، و عروسڪش را محڪم بغل ڪردهـ بود .
دلم میخواست منم محڪم بغلش ڪنم اما دلم نمیومد بیدارش کنم ...
.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→