#عشقینه♥️
#ناحلہ🌸
#قسمت_سی_ام
دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد !
اشکامو با آستینم پاککردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم .
یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده.
گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن.
با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه.
دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد !
سید مرتضی رو صدا زدم .
خودم رفتم کنار .
فرمانده هم نشسته بود
یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد .
هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید
خیلی گشتیم
۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !!
فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم .
قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA.
شهدا منتقل شدن معراج
از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش!
بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه.
من و محسن موندیم و شهدا.
منتظر جواب DNA شدیم .
انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم
خیلیا التماس دعا گفتن .
اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید .
از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .
با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم.
از لرزش صداش فهمیدمکه اونم گریش گرفته .
محسن از جاش بلند شد و
+حاجی من برم یه چیزی بگیرمبخوریم میمیریم الان .
سرمو تکون دادمو
_باشه برو
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم .
دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار
به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود.
از هیجان قلبم داشت کنده میشد.
از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم .
خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!!
و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن .
تلفنم زنگ خورد
بعد چند ثانیه جواب دادم
____
اشک ازچشامجاری شد. بین این همه شهید هیچکدوم نه نامی نه نشونی.
خانواده هاشون چی..
تلفن و قطع کردم
زنگزدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن .
سریع خودشو رسوند به من .
بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن.
ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران
_
فاطمه:
فردا عقد ریحانه بود
خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم .
تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام .
چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم .
ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم .
چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود .
هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت.
چه قلم گیرایی داشت .
تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم
مثلا حجاب یا مثلا ازدواج .
حس میکردم بیراهم نمیگه .
ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
@montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_ام
.
یک هفته ای از اون ماجرا میگذشت و بابا هم فهمیده بود و برای دیدن ساناز به زندان رفته بود .
هیچ کدوم از تماس های احسانم جواب نمیدادم وقتی ام که میومد جلوی در هر روز به یه بهونه ای ردش میکردم از بابا هم دلگیر بودم حالا احسان بود که باید جواب این قلبمو میداد ، صدای شکسته شدن قلبمو میشنیدم .
چادرم را برداشتم و از اتاق خارج شدم با صدای بلند گفتم : من رفتم نگران نشید خداحافظ.
منتظر پاسخ نماندم و از خانه خارج شدم چند قدمی نرفته بودم که صدای بوق ماشین باعث شد به سمت عقب برگردم با دیدن ماشین احسان پوفی کردم و برگشتم و به راهم ادامه دادم صدای بازوبسته شدن در ماشین و صدای قدم هاشو احساس کردم : همتا وایسااا.
ایستادم : چرا دنبال من راه افتادی ممنونم که جونمو نجات دادی اما من نمیخوام تورو ببینم .
برگشتم به چشمانم خیره شد مثل همیشه مرتب نبود شلخته بود و آشفته .
_همتا من دوست دارمت هنوزم عاشقتم ؛ اشتباه فکر میکردم که نمیتونم به تو دل ببندم اما الان بستم همتا من دلبسته توام .
همه چیز برام زشت و بی رنگ شده بود ، باید حرفامو میگفتم تصمیمم باید میگفتم این اولین قدم دل کندن بود هیچ راه دیگه ای نبود از روز اول هم وادادنم اشتباه بود دل بی معرفتم باهام راه نیومد و تسلیم عشقش شد حالا مجبورم دل بکنم گرچه سخته اما دلم رو به دریا میزنم و به چشمانش خیره میشوم : احسان من و تو اشتباه کردیم ... این ازدواج عاقلانه نبود ... منظورم اینه که ما باید جدا بشیم ... #طلاق.
اخم کرد : نه نه این کلمه حتی شوخیشم خوب نیست تمومش کن همتا من تورو دوست دارم عاشقتممم خواهش میکنم باور کن .
با بغض گفتم : نه من دیگه نمیخوامت احسان .. باید طلاقم بدی ...
چشمهاش پر از خشم بود از نگاهش میترسیدم نفس های بلندش سینه ش رو به جلو و عقب میکشید و دستهاش مشت شده بود .
صداش از ساطور بی رحمیم که انگار حنجره ش رو بریده بود و خش افتاده بود : چه اتفاقی افتاده که این حرفارو میزنی اصلا اصلا بگو چجوری جبرانش کنم همتا ؟؟؟؟؟
باید همین امروزو و همینجا توی خیابون این عشق رو سر میبریدم : دیگه جبران نمیشه ، میتونییی جواببب این قلب عاشق روووو بدیییی؟؟؟دیگهههه نمیتونی مثل قبل برامممم باشییییی، پس دیگه هیچی جبران نمیشه...
_میتوننمم همتااا میتونمممم چرا نمیخوای باور کنی فقط بخاطر خودتتت بوده!!؟؟
_نه نه نمیتونیم نمیتونیمممم چون چون من دیگه دوستتت ندارممم من دیگه نمیخوامت من از دیدنت حالممم بد میشهههه باید طلاقممم بدی .
صدای فریادش بند دلم رو پاره کرد : انقدر این کلمههه لعنتیییی رو تکرار نکنننننن .
نگاهش را ازم گرفت با گریه گفتم : من دیگه نمیخوامتتتتتتتتتت .
مثل درخت تبر خورده شکست نگاهش نا امیدش رو ازم گرفت برگشت : باشه طلاقت میدم اما بدون خیلی دوست دارمت .
آه از نهادم بلند شد بلاخره همه چیز تموم شد ....
سوار ماشین شد و رفت .
به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم : چشمهام از شدت گریه تنگ شده بود و درست اطرافمو نمیدیدم توی مردابی که خودم درست کرده بودم داشتم دست و پا میزدم ...
زمزمه کردم : همه چیز تموم شدد...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_ام (بخشدوم)
.
همون چیزی که من میخواستم شد تا شب توی رختخواب فرو رفته بودم اشکهام رو با بالشم قسمت میکردم .
دیروز که بابا اومد خونه دلگیر بود و ناراحت روبه من گفت که فردا ساعت ۳ بریم محضر و دیگه هیچی نگفت مامان سوال پیچم کرد و مجبور شدم کل داستان رو بگم اولش شاید تو شوک بود و بعدش به خودش اومد و رفت .
عمو و زن عمو هم اومدن خونمون کلی باهام حرف زدن اما من از احسان دلگیر بودم و ناراحت دیگه نمیخواستم این رابطه بیشتر از این ادامه پیدا کنه .
بماند که چقدر تحقیر شدم و حرف شنیدم از فاطمه ...
فکر اینکه از فردا چجوری زندگی کنم عذابم میداد بهتر بگم چجوری فراموشش کنم ...
چشمام دیگه جایی رو نمیدید تنها امیدم شده بود خدا اون میتونست الان آرومم کنه پاورچین پاورچین وارد سرویس بهداشتی شدم و وضو گرفتم و جانماز رو برداشتم به تراس رفتم ساعت ۲ بود و دلم بد هوایی شده بود کاش احسان اینکارو باهام نمیکردد کاش راستشو میگفت .
جانماز را باز کردم و چادرم را سر کردم نگاهم کشیده شد به گلدسته های مسجد و با هق هق گفتم : خدایااااا آرومم کننن نا آروممم خدایا خودت کمک کن عشق من از دل احسان پاک بشههه ...
دورکعت نماز خوندم و...
تصمیم گرفتم یکم بخوابم چشمام رو بستم ..
با صدای همتا همتای مامان از خواب بلند شدم بدن درد بدی گرفته بودم .
مامان با اخم گفت : اینجا جای خواب...
چشمان قرمزم را که دید ادامه ی حرفش را نگفت و رفت .
از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم .
نگاهم کشیده شد به هانا که مشغول کشیدن نقاشی بود خوشبحالش چه دنیای شاد کودکانه ای داره ...
روی تخت که نشستم به طرفم آمد صداش میلرزید و بغض کرده بود : آجی همتا نقاشیمو نیگا .
دفتر را از دستش گرفتم و به نقاشیش خیره شدم عردس و دوماد کشیده بود که دورشون شلوغ بود .
لبخند غمگینی زدم : خیلی قشنگه اینا کی ان؟
_این عروسِ تویی اینم داداش احسانِ اما مامان دیشب به بابا میگفت کاش به همتا میگفتی اون چجوری داداش رو فراموش کنه .
بغضم شکست و سرم را روی پاهایم گذاشتم و برای حال خودم اشک ریختم ...
خسته تر از قبل بودم .
اشکانم را پاک کردم و حمام رفتم و دوش گرفتم ولی این چیزا درمان درد من نبود یعنی درمان درد اصلی من نبود .. دلیل کارهامو نمیفهمیدم انگار جنون گرفته بودم .
سه روزی بود که غذا نخورده بودم ، از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم و با بغض یکم غذا خوردم میدونستم امروز روز سختیه نمیخواستم ضعف و غش کنم .
مامان با بغض بهم خیره شده و بود طاقت نیاورد و به اتاق مشترکشان رفت .
برگشتم اتاق رو لباسم رو تن کردم چادرم را جلوی آینه سر کردم به خودم خیره شدم هیچ حسی دیگه نداشتم باید همینجا همه چیز رو خاک میکردم چقدر عمر خوشبختیمون کم بود و کوتاه فقط دوماه ....
نکاهی به حلقه ام انداختم ...
از اتاق خارج شدم مامان نگاهی به من انداخت : بزار من حاضرشم .
نزدیکش شدم : میشه نیاید !؟
نفسش را با حرص بیرون داد : آخه ..
_بخاطر من .
باشه ای گفت ، بعد از یک ساعت بابا اومد در بین راه صحبتی نکردیم .
جلوی در محضر ماشینش رو دیدم قلبم یه لحظه درد گرفت ...
پشت در دفتر خونه ایستادم بابا نگاهی به من انداخت و در زد .
در باز شد و وارد شدیم روی صندلی نشسته بود و با دستانش ور میرفت .
بابا به سمتش رفت و احوالپرسی کرد .
به سمت میز رفتم از جایش بلند شد نگاهش خسته بود و صورتش پر از درد نگاهی که بی اختیار گره خورده بود رو ازم گرفت ...
صداش گرفته بود تموم تلاشمو میکردم تا اشک نریزم پاهایم سست شده بود هر لحظه ممکن بود بیوفتم .
خیلی زود طلاق گرفتیم و غریبه شدیم مثل قبل فقط یه پسرعمو و دختر عمو عادی بودیم انگشتر را از انگشتش درآورد و روی میز گذاشت .
احسان از پدرم خداحافظی کرد و رفت جان منم رفت.
اونکه رفت منم بلند شدم و به طرف ماشین رفتم در طول راه فقط به خیابان های شلوغ شهر خیره شده بودم ...
شهر شلوغ بود و در دل من غوغا ...دیگه باید فراموشش کنم احسان دیگه نیست تموم شد همتاااا ...
احسان حالا برای تو فقط یه پسر عمو سادست همین و تمامممم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
* بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سی_ام: دعوتنامه
اون شب بالشتم از اشک شوق خیس بود، از شادی گریه می کردم. تا اذان صبح
خوابم نبرد همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می
کردم
اول جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود: هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال با وجود بچگی توی بدترین شرایط خدا رو طلب کرده بودم و حالا
...
و حالا خدا خودش رو بهم نشون داد، خودش و مسیرش و از زبان اون شخص بهم
گفت، این مسیر، مسیر عشق و درده اگر مرد راهی قدم بردار و الا باید مورچه
ای جلو بری تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود از جا بلند شدم و رفتم
وضو گرفتم
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ساکت، بی حرکت، غرق در یک سکوت بی پایان
...
- خدایا من مرد راهم، نه از درد می ترسم نه از هیچ چیز دیگه ای تا تو کنار
منی، تا شیرینی زیبای دیدنت، پیدا کردنت و شیرینی امشب با منه من از سوختن نمیترسم، تنها ترس من از دست دادن توئه رهام کنی و از چشمت
بیوفتم پس دستم رو بگیر و من رو تعلیم بده استادم باش برای عاشق شدن
که من هیچ چیز از این راه نمی دونم می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم
می خوام عاشقت باشم می خوام عاشقم بشی
دست هام رو بالا آوردم نیت کردم و الله اکبر ...
هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود، اما اون شب اون اولین نماز شب من بود...
نمازی که تا قبل فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم. اون شب پاسخ من شده بود، پاسخ من به دعوتنامه خدا
چهل روز توی دعای دست هر نمازم بی تردید اون حدیث قدسی رو خوندم ...
و از خدا خودش رو خواستم، فقط خودش رو تا جایی که بی واسطه بشیم من
و خودش و فقط عشق
و این شروع داستان جدید من و خدا شد
هادی های خدا یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن هیچ سوالی بی جواب
باقی نمی موند تا جایی که قلبم آرام گرفت حتی رهگذرهای خیابان هادی های
لحظه ای می شدند واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن
و هر بار در اوج فشار و درد زندگی، لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد
خدا بین پاسخ تک تک اون هادی هاخودش رو، محبتش رو، توجهش رو بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...
من سوختم اما پای تصویر اون شهید تصویری که با دیدنش من رو در مسیری
قرار داد که به هزاران سوختن می ارزید و این آغاز داستان عاشقانه من و خدا
بود ...
#ادامه_دارد...
#قسمت_سی_ام
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
-فک کنم گفت علوی
.
-چییی علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
.
-چی؟! ها؟!آهان..اره..فک کنم بشناسم
.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده
.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
.
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت
.
-ای بابا
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..
اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
.
.
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم
اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!
آقای مهندس چرا نیومدن؟!
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی