✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_شصت_وهفتم: رقیب
آقا محمدمهدی که همه آقا مهدی صداش می کردن از نوجوانی به شدت شیفته
و علاقه مند به مادرم بوده.
یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده
بوده. دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد خواستگاری پدرم و چرخش
روزگار .. .
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن، محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ...
و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده. حالش که بهتر میشه با هزار
سلام و صلوات بهش خبر میدن آسیه خانم عروس شد و عقد کرد و محمد مهدی
دوباره کارش به بیمارستان می کشه اما این بار نه از جراحت و مجروحیت به
خاطر
تب 40 درجه...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال برای پدرم
تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتی از وجود چنین شخصی
توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود. آدمی که با احدی
رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران همیشه
حرفش رو می زد و برخورد می کرد ، نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد چه برسه به اینکه واقعا برم اما...
از دعای ندبه که برگشتم تازه داشت صبحانه می خورد رفتم نشستم سر میز هر
چند ته دلم غوغایی بود ...
ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد گوشی رو بدید به خودم خودم مودبانه بهشون
جواب رد میدم ...
ـ جدی؟ واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ از تو بعیده یه جا اسم شهید بیاد و تو با
سر نری اونجا
لبخند تلخی زدم ...
ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ شهدا بخوان خودشون، من رو می برن ...
#ادامه_دارد...