eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
261 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم: _چیشد؟ +چه میدونم بابا‌ پدر نیست که این پدر این چه پدریه؟ _هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن. کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟ تو چی میدونی ازشون اصلا یه چند ثانیه سکوت کردو +ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟ بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه‌ صورتش کبود شده _خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟ شاید حقشه! به تو چه ک دخالت میکنی؟ +حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟ خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟ نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟ _عه که اینطور! حالا طرف کی هست؟ +مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش. _خب؟ اون ک خوشگله که‌ +فاطمه نمیخوادش قیافشو جدی تر کردو: + تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت اون بایدخوشش بیاد که نمیاد. هعی بابای بیچاره ی من فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه _خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم‌ که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا. از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و لک زده بود چقدر زودرفت از پیشمون چقدر خاطره گذاشت برامون بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه لحظه لحظه هامو رصد میکنه دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم (ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون کجا رفتی تنها گذاشتی مارو حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز بعد چند دقیقه صداش در اومد دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌ کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم بیخیال چایی شدم رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست احساس ضعف میکردم از گرسنگی ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ فاطمه: یک هفته گذشته بود بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ مصطفی هم منو بلاک کرده بود فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌ اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود صبر کردم تا لود شه مداحی بود ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود کوتاه بود و دردناک فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم خیلی خوشم نمیومد ولی این یکی یه جورخاصی نشسته بود به دلم‌ شایدبخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم رفتم دایرکت محسن وگفتم +سلام ببخشید میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید تو پیج ها میگشتم تاجواب بده ۵ دقیقه بعد گفت +سلام به این آی دی پیام بدید یه آی دی ای روفرستاد تلگرامم رو باز کردم وبراش یه نقطه فرستادم یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه سریع تغییرش دادم چندلحظه بعد یه فایل برام ارسال شد پایینش نوشته بود"فایل صوتیش! دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم ازاون موقع به بعدقفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رواهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیم‌کرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : شب خاطره ماشین رو خاموش کردیم. شب وسط بیابان ، سوز سردی می اومد صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی غرق فکر بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود : چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه... - خدایا من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن، تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم بودم که آقا رسول و آقا مهدی شروع به صحبت کردن از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم محو صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده گاهی پر از سوز و اشک ... ـ آقا مهدی تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب این سوال رو پرسیدم ، یهو از دهنم پرید ... اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود ... حالتش عوض شد توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید. ـ تلخ ترین خاطره ام مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد دیدن و تجربه کردنش... ساکت شد ـ من دلش رو دارم اما اگر گفتنش سخته سوالم رو پس می گیرم ... سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد منم از اینکه چنین سوالی پرسیده بودم خودم رو سرزنش می کردم که... - ظهر بود بعد از کلی کار خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم که باهامون تماس گرفتن ... صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ... ...