.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتاد_دو
.
به اتاق برگشتم و برق رو روشن نڪردم روے صندلی میز آرایشم نشستم .
نگاهے به خودم در آیینه انداختم .
دستی به زیر چشمان پف ڪرده ام ڪشیدم .
نگاهم ڪشیده شد به قاب عکس امیر ...
میگفت این عڪسمو خیلی دوست دارم وقتی رفتم مشهد برای تو دعا کنم این عکس رو گرفتم ..
دستم را دراز ڪردم و قاب عکس را برداشتم .
نفس عمیقی ڪشیدم و انگشتم را به صورت امیر ڪشیدم .
بی معرفت نمیگی همتا طاقت نداره .
نمیگی همتا دلش برای تو تنگ میشه .
نمیگی همتا برای این غم بزرگی خیلی ڪوچیڪه ...؟؟
چشمانم را باز و بسته ڪردم ڪه چهره اش جلوی صورتم نمایان شد ...
اشڪانم بی امان سرازیر شدند .
من مانده بودم و یڪ دنیا دلتنگی و ..
نفس عمیقے ڪشیدم ....
حالم تعریفی نداره ...
حال همتا که گفتن نداره ...
باید با خودم ڪنار بیام باید با این موضوع ڪنار بیام ؛ یادمه خان جون میگفت چیزی رو که برای خدا و تو راه خدا میدی رو نباید بخواے ...
راست میگفت امیر رو تقدیم بی بی کردم ...
فقط سخته بی امیر زندگی کردن ...
سخته اینڪه همیشه منتظرش بودم اما حالا بسه ....
دستم را جلوی دهانم گذاشتم بسه همتا ...
تو به امیر قول دادی قوی باشی ؛ تو به امیر قول دادی نشڪنی ...
میدونم همیشه هستی و خواهی بود ...
میدونم حواست بهمون هست
هنوز سردیش رو حس میڪنم ..
هیچ وقت یادم نمیرههه .
هق هقم در اتاقی ڪه تاریڪ بود و فقط صدای باد ؛ پیچید ...
هق هقم در خانه ای پیچید ڪه در کسی نبود اشڪانم را پاڪ کند و قربان صدقه ام برود ...
آی ..
یادم نمیره ڪه وقتی سر مزار شهید عباس بابایی رفتیم چی گفتی ...
گفتی ڪه همتا دوست دارم شبیه شهدا باشم اخلاقم و کارهایم ... شبیه شهدا باشه ...
اشڪانم را پاڪ ڪردم و روی تخت دراز ڪشیدم سرم داشت منفجر میشد ... چشمانم را بستم .
•••
وارد مجلسی شدم ڪه همه جا سیاه پوش بود .
صدای گریه بلند شد .
دنبال ریحانه میگشتم ...
صدای خنده اش را از داخل حیاط شنیدم با عجله به سمت حیاط رفتم با دیدن امیر شوکه شدم : تووو!!!
لبخندی زد و پیشانی دخترڪمان را بوسید .
به سمتم آمد و نگاهم ڪرد ..
اشڪانم جاری شد که با انگشت پا ڪرد : همتا جان ؟
لب زدم : جااان ؟
_نبینم گریه کنیا نگاه ریحانه میخنده برام بخندید ... خنده هاتون بهم آرامش میده .
میان گریه لبخندی زدم.
_خوبه همیشه بخند .
صدایش رنگ غم گرفت : همتا من بی معرفت نیستم حواسم بهتون هست ...
امیر بی معرفت نیست یادش نمیره تورو ... امیر ریحانه و... یادش نمیره .
_میدونم ... ولی باورم نمیشه .
لبخندی زد و ریحانه را به دست من داد : باور کن یادت نره شهدا زنده اند و نزد خدا روزی میگیرن ... من خیلی خوشحالم ڪه الان شهید شدم ...
شهادت لیاقت میخواد من اصلا باورم نمیشه ...
باورم نمیشه انتخاب شدم .
حلالم ڪن من دو سالی بود دنبال ڪارهام بود... منو ببخش ..
دستم را دراز ڪردم : حلالی امیر منم خوشحالم که به آرزوت رسیدی ولی ...نرووووو
دستش را بالا اورد : حواسم بهتون هست .
رفت .
با صداے گریه هاے خودم از خواب پریدم خیس عرق شده بودم .
جرعهای آب نوشیدم .
نگاهی به جای خالی امیر انداختم .
اشڪانم جاری شد چقدر ضعیف شدم ...
اشکانم را پاک ڪردم و به سمت اتاق ریحانه رفتم .
بغلش ڪردم و به اتاق خودم بردم .
روی تخت گذاشتم و ڪنارش خوابیدم .
لبخندے کنج لبش نشست .
گونه اش را بوسیدم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@BOYE_PELAK
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→