#عشقینه♥
#ناحلہ🌸
#قسمت_هفتم
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
____________
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
@montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتم (بخش اول)
.
ڪرایه را حساب میڪنم و وارد خـانه میشوم ڪفش هایم را داخل جاڪفشی میگذارم و وارد پذیرایی میشوم قبل از اینڪه ڪسی متوجه حضورم شـود ،
وارد اتاقم می شوم ، روسری ام را در می آورم و گوشـه ای پرت میڪنم سردرد عجیبی دارم و با یاد آوری اون بوس حالم بدتر میشود .
روی تـخت دراز میڪشم قصد میڪنم چشمانم را ببندم ڪه صدای پیام موبایلم بلند می شود بی حوصله گوشی ام را از تو ڪوله ام برمیدارم با دیدن اسم ساناز حرصم میگیرد و لبم را به دندان می گیرم ...
و پیامش را باز میڪنم : ببین فڪر ڪردی میتونی به این راحـتی از دست من خلاص بشی نچ ڪور خوندی ، عڪس حرڪات عاشقانتونو دارم تو ڪافی شاپ پس منتظرم بمون امـل خانوم ..
هراسان بلند میشوم وای خدایا نه ، خودت دیدی ڪه من خـبر نداشتم ، اگر اون عڪسارو نشون ڪسی بده چی آبروم میرهـ ...
اشڪانم را پاڪ میڪنم ڪه در اتاق باز می شود و هانا وارد اتاق می شود ...
سریع روی تخت میخوابم و پتو را روی خودم میڪشم صدای قدم هایش نزدیڪ می شود روی تخت مینشیند : آجی همتا ، ڪی اومدی ، چرا خوابیدی!!
چیزی نمیگویم ڪه بلنـد میشود و می رود ...
بعد از رفتنش از زیر پتو بیرون می آیم .
بغض میڪنم از این همـه بدبختی ام از این همـه بد شانسی ام ، آخه اگـر بابا بفهمه یا اون عڪسارو ببینه خدای نڪرده سڪته میڪنه ...
یاد ڪتابی می افتم ڪه هانیه بهم داده بود با اینکه حالم خوب نیست و حوصله ندارم اما ڪنجڪاوم ببینم توش چیه ، به سمت ڪیفم میروم و ڪتاب را برمیدارم ڪش،موهایم را شُل میڪنم و دراز میڪشم ...
ڪتاب را باز میڪنم و به فہرستش نگاهی میڪنم .
۱) درست است ڪه من پوشش را رعایت نمی ڪنم و با آرایش و لباس های شیڪ بیرون می آیم ، اما قصد ترویج فساد را ندارم ؛پس چرا از رفتارم ایراد می گیرید؟
سوالی بود ڪه واقعا ذهنمو مشغول ڪردهـ بود ، دنبال صفحه ای ڪه جوابش داخلش است می گردم و پیدا میڪنم : خواهرم برایم نوشته ای با آرایش و لباس های شیڪ بیرون می آیی؛ ولی هرگز قصد ایجاد انحراف و فساد نداری.
قبل از اظهارِ نظر دربارهٔ این حرفـت ، چند سؤال دارم: اگر پس از یڪ روز پرڪار و خسته ڪننده بخواهی استراحت ڪنی اما همسایه صدای تلویزیون را بلند ڪند فقط برای اینڪه خودش این طور دوست دارد و از صدای بلند خوشش می آید و به هیچ وجه هم قصد مردم آزاری نداشته باشد ، دیگر صدای تلویزیون او مزاحم استراحت تو نیست !؟ اگر در یڪ روز زمستان سوار تاڪسی شوی تا به مقصد بروی و به علت سرما شیشه ها هم بالا باشد و در همین حال ، مسافر ڪناریِ تو سیگاری را روشن ڪند و ضمن سیگار ڪشیدن عذر خواهی ڪند و بگوید برای اینڪه گرم شود، سیگار میڪشد ، آیا دیگـر دود سیگار او به سلامتی تو آسیبی نمی رساند و از این وضع ناراحت نمی شوی ؟!
می توانیم نتیجه بگیریم ڪه هرگز خطـر با وجود قصد سوء نداشتـن از بین نمی رود ؛ بلڪه باید عامل خـطر را از بین برد !
بعد از خواندن چند سوالش و خواندن پاسخ هایش دلم آرام می گیرد ، اما هنوز به نتیجه نرسیده ام و این ڪتاب به من ڪمڪ میڪند تا بہتر تصمیم بگیرم اما ڪل حواسم جای اون عڪسایی ڪه ساناز از من و اون بی همه چیز گرفته ، احساس میڪنم دنیا رو سرم خراب شدهـ و من زیر این آوار ها مانده ام ..
از ڪجا معلوم ڪه ساناز راست بگوید ...
احساس میڪنم دارم تنها میشم و این غم برام خیلی بزرگـه ، یادمه ڪه خان جون میگفت : دخترم ، یاد خدا آرامش بخش دلهاسـت ..
یادم می رود ڪه خدایی به بزرگی آسمان ها هست ڪه حواسش به منِ بندهـ ے گنهڪار باشد .
پتو را ڪنار میزنم و بلند میشوم و از اتاق خارج می شوم به سمت سرویس بہداشتی میروم تا آبی به دست و صورتم بزنم روبه روی آینه می ایستم ، یڪ مشت آب سرد به صورتم می ریزم ، صدایش هنـوز تو گوشم هـست : تولدت مبارڪ نفسم !
بغض میڪنم خدایا ، ڪمڪم ڪن دوست دارم و داشتم و خواهم داشت مہربانم ...
می دانم ڪه تنهایم نمیگذاری .
شیر آب را میبندم قصد میڪنم به سمت اتاقم بروم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون می آید : همتا ڪی اومدی !
نگاهی به چشمانش می اندازم : س سلام یه یڪ ساعتی میشـه .
آهانی میگوید : بیا شام اُوُردم .
_گرسنم نیس .
_وا مگه میشه نباشه ، از صبح تا حالا تو ڪه چیزی نخوردی !
همانطور ڪه به طرف اتاقم میروم میگویم : اشتها ندارم .
منتظر جواب نمیمانم و وارد اتاق میشوم ، روی تخت دراز میڪشم و چشمانم را آرام میبندم ..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتم (بخش دوم )
.
_همـتااا ، بلنـد شو مدرست دیر شد ، فاطمه و دنیا زیر پاشون درخت سبز شد ...
چشمانم را باز میڪنم و روی تخت مینشینم : سلام .
مامان همانطور ڪه دست به ڪمر شدهـ است میگوید : علیڪ سلام ، دیرت شده ،بلند شو حاضر شو تا من لقمه برات میگیرم .
چشمی میگویم و بلند میشوم به دست و صورتم آبی میزنم ، و برمیگردم داخـل اتاق ، نگاهی به هانا می اندازم ڪه غرق خواب است لبخندی میزنم و یونی فرم مدرسه ام را میپوشم ، روبه روی آینه می ایستم و مغنعه ام را درست میڪنم ..
ڪوله ام را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم ...
مامان همانطور ڪه جلود در ایستاده است میگوید : بیا اینو تو راه بخور ضعف نڪنی ..
ڪتانی هایم را به پا میڪنم و گونه اش را میبوسم ،،بعد از خداحافظی از مادرم از خانه خارج میشوم .
فاطمه و دنیا نگاهی به من می اندازند : سلام
همزمان با هم جواب میدهند : علیڪ سلام . بیا بریم دیر شد .
در حیاط را میبندم و سه تایی به سمت مدرسه حرڪت میڪنیم ...
زنگ تعطیلی میخورد ،
ڪوله ام را برمیدارم و از ڪلاس خارج میشوم قصد میڪنم از پله ها پایین بیایم ڪه ساناز جلویم را میگیرد چشمانم را برایش ریز میڪنم : گفته بودم نمیخوام ببینمت ...
میخندد : اره عشقم گفتی اما منم بهت در مورد اون عڪسا توضیح دادم ها.
دستم را روی شانه اش میگذارم : اره پیامتو دیدم اما من هیچ وقت این چرت و پرتایی ڪه گفتی رو باور نمیڪنم ، من ضعیف نیستم ڪه گول این حرفاتو بخورم ، پینوڪیو زیاد میبینی !
بلافاصله بعد از حرفم از ڪنارش رد میشوم جلوی در مدرسه فاطمه و دنیا را میبینم ، به طرفم می آیند : دیر ڪردی بریم !
سرم را به نشانه ے مثبت تڪان میدهم و از مدرسه خارج می شویم ..
در طول مسیر همش به حرفای ساناز فڪر میڪردم اما مطمئن بودم خدا هوامو دارهـ ..و این برای من ڪافی بود ، آرامش عجیبی داشتم .
بعد از خداحافظی از بچه ها وارد خانه شدم ..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
#رمان📖
#قسمت_هفتم
توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و چرخیدم سمتش... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم...
اما پیمان کپ کرد ...
کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ...
همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن ...
به جـز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفتر ...
اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاس روی تخته می نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مسئله ها ... تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد ...
یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم فقط گفت ...
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ...
نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
امتحانات ثلث دوم از راه رسید ...
توی دفتر شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم:
- پسرم اعتقاد داشت:
«بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه؛ باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه!»
خودش همیشه همین طور بود...!
توی درس و دانشگاه ... توی اخلاق ... توی کار و نماز ...
این یکی از شعارهایی بود که سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ...رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ...فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...
یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...
- خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... والا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...
غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که چشمم افتاد روی برگه جلویی و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...
هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...
نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...
یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم...
- خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی ...
هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...
- فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...
فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...
گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...
حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...
کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...
#ادامه_دارد
#حال_خوش_خواندن📚
┄┄┅┄ ✶✶★ بوی پلاک ★✶✶┄┅┄┄
#قسمت_هفتم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد
.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
.
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد
.
سمانه تعجب کرده بود
.
-ریحانه حالت خوبه؟!
.
-اره چیزیم نیست
.
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.
.
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
.
-سمی اونجا چه خبره؟!
.
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
.
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!
.
-میخوان دستشون به ضریح بخوره
.
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
.
هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست
.
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
.
-اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم
.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی
.
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم: -سمانه؟!
.
-جان سمانه
.
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
.
-نه عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!
.
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.
.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
.
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
.
-اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و ارزوشو داشت
.
میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
.
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
.
-میخوام بخونم ولی..
.
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
#ادامه_دارد
نویسنده✍🏻 #سید_مهدی_بنی_هاشمی
#قسمت_هفتم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد
.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
.
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد
.
سمانه تعجب کرده بود
.
-ریحانه حالت خوبه؟!
.
-اره چیزیم نیست
.
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.
.
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
.
-سمی اونجا چه خبره؟!
.
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
.
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!
.
-میخوان دستشون به ضریح بخوره
.
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
.
هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست
.
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
.
-اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم
.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی
.
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم: -سمانه؟!
.
-جان سمانه
.
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
.
-نه عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!
.
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.
.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
.
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
.
-اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و ارزوشو داشت
.
میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
.
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
.
-میخوام بخونم ولی..
.
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
#ادامه_دارد
نویسنده✍🏻 #سید_مهدی_بنی_هاشمی